دفتر را باز کردم تا نام یکی از بچهها را برای املا پاتختهای بخوانم اما دیدم که محسن بلند شد و جلوی میز من ایستاد. گمان کردم ضعیفترین دانشآموز کلاس، برای اولین بار داوطلب شده، اما هنگامی که با صدای گرفته، از من خواست اجازه دهم دستشویی برود، نگاهی سر تا پایش انداختم و سرم را تکان دادم. زمانی که از کنارم گذشت، ردی از بوی نامطبوع سیگار بر جای گذاشت که به علت اعتیاد پدرش، عطر همیشگیاش شده بود.
نگاهم همچنان روی او بود که دست راستش را محتاطانه روی جیب گشاد لباسش گذاشته بود و به سمت در میرفت. صدایم را بلند کردم و گفتم:
_وایستا ببینم. توی جیبت چی قایم کردی؟ بیا اینجا.
انگاری که پتکی روی سرش زده باشند، سر جایش میخکوب شد. همهٔ بچهها که تا چند ثانیه قبل، روی سر و کول هم میپریدند و سروصدا راه انداخته بودند، در یک لحظه ساکت شدند و سرشان را به سمت محسن و جیبش چرخاندند.
در لحظه، فرضیهای درون ذهنم شکل گرفت که باعث شد مو به تنم سیخ شود. این اواخر، حال و هوای محسن عوض شده بود؛ بیحالتر شده بود. کار به کار هیچکس نداشت و مدام درون خود بود؛ حتی بیشتر از قبل.
خدا خدا میکردم آن چیزی که فکر میکنم نباشد. ذهنم ناخودآگاه به سمت پدر محسن رفت؛ به سمت چیزهایی که مصرف میکرد. نکند بچهاش هم...
بالای سر دانشآموز هشت سالهام ایستادم و به دستی خیره شدم که انگاری با چسب، روی جیب برآمدهاش چسبانده بودند.
جیک بچهها درنمیآمد. سعی کردم آرام باشم:
_جیبتو خالی کن.
محسن با لحن ملتمسانهای گفت:
_ آقا میشه بذارین بریم دستشویی؟ داره میریزه.
_اول جیباتو خالی کن.
طوری به همکلاسیهایش نگاه کرد که انگار یک مشت حیوان وحشی دورش کرده بودند:
_آقا میشه جلوی بچهها جیبامونو خالی نکنیم؟ آقا ما دوست نداریم کسی فکر کنه آدم ضعیف و بیماری هستیم.
دستش را با زور تعجبآوری از جیبش جدا کردم و چیزی را که درون آن پنهان کرده بود، بیرون کشیدم.
در لحظه خشکم زد. با لحن آرامی از محسن پرسیدم:
_تو دستشویی داشتی؟!
سرش را پایین انداخت:
_نه آقا. در ضمن آقا... بابامون گفت که پشیمونه.
دستش را گرفتم و روی صندلیاش نشاندم. سرش را بالا آوردم و درون چشمان خجالتزدهاش نگاه کردم:
_همین که بابات پشیمونه کافیه؛ در ضمن، دلیلی نداره که از این موضوع خجالت بکشی و بخاطرش مخفیکاری کنی.
و در مقابل بچهها، اسپری استنشاقی را درون دستش گذاشتم.