داستان «مردی در کت قهوه ای» نویسنده «شرود اندرسون» مترجم «مهلا جوادپور»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

من در حال نوشتن تاریخچه ی چیزهایی هستم که انسان ها انجام می دهند. تا به حال سه تاریخچه مانند این نوشته ام، و مردی جوان بیش نیستم. تا به امروز سیصد، چهارصد هزار کلمه نوشته ام.

در این چند ساعتی که اینجا نشسته ام و می نویسم، همسرم جایی در این خانه است. او زنی است قد بلند با موهای مشکی که کمی رو به خاکستری می رود. گوش کن، او به آرامی در حال بالا رفتن از پله هاست. او تمام روز به آرامی این اطراف راه می رود و کارهای خانه را انجام می دهد.

من از شهری در ایالت آیوا به این شهر آمدم. پدرم یک کارگر بود، یک نقاش. او آنقدری که من در جهان پیشرفت کرده ام، پیشرفت نکرد. من در کالج برای هدفم تلاش کردم و یک تاریخ دان شدم. این خانه که در آن نشسته ام، متعلق به من است. این اتاقی که در آن کار می کنم، برای من است. تا به حال سه تاریخ از مردمان را نوشته ام. چگونگی شکل گیری ایالت ها و نبرد ها را گفته ام. شما می توانید کتاب های من را ایستاده بر قفسه ی کتاب خانه ها ببینید. آن ها مانند نگهبانان ایستاده اند.

من هم مانند همسرم قدبلند هستم و سرشانه هایم کمی افتاده اند. با اینکه شجاعانه می نویسم، مردی خجالتی هستم. دوست دارم تنها در اتاقم با در بسته کار کنم. این جا کتاب های زیادی هست. ملت ها در این کتاب ها به عقب و جلو قدم رو می روند. اینجا ساکت است اما درون کتاب ها صاعقه ای بزرگ برپاست.

همسرم چهره ای جدی و می شود  گفت عبوس دارد. گاهی افکاری که درباره ی او دارم مرا می ترساند. عصر ها خانه مان را ترک می کند و برای قدم زنی به بیرون می رود. گاهی به مغازه ها می رود و گاهی برای ملاقات یک همسایه. خانه ای زرد روبه روی خانه ی ماست. همسرم از در پشتی خارج می شود و در امتداد خیابان از بین خانه ما و خانه ی زرد می گذرد.

در پشتی خانه کوبیده می شود. لحظه ای از انتظار وجود دارد. چهره ی همسرم، در پس زمینه ای زرد از یک تصویر، شناور می شود.

چیزهای کوچک در ذهنم بزرگ می شوند. پنجره ی روبه روی میزم، قابی کوچک از یک تصویر را می سازد. من هر روز خیره می نشینم. با احساسی غریب، منتظر چیزی برای اتفاق افتادن می شوم. دستانم می لرزد. چهره ای که در قاب شناور است کاری می کند که متوجه نمی شوم. چهره شناور است، سپس می ایستد. از دست چپ به دست راست می رود، سپس می ایستد.

چهره به درون ذهنم می آید و بیرون می رود، چهره در ذهنم شناور است. قلم از میان انگشتانم افتاده است. خانه در سکوت فرو رفته و چشمان چهره ی شناور، از من رو برگردانده اند.

همسرم زنی است که از شهری در ایالت اوهایو، به این شهر آمده. ما خدمتکار داریم اما با این حال همسرم گاهی زمین را تی می کشد و گاهی نیر تختی که در آن می خوابیم را مرتب می کند. ما غروب ها را با هم می گذرانیم اما من او را نمی شناسم. نمی توانم خودم را از خودم بیرون بریزم. من کتی قهوه ای به تن دارم و نمی توانم از کتم بیرون بیایم. از خودم نمی توانم بیرون بیایم. همسرم بسیار نجیب است و با لطافت حرف می زند اما نمی تواند از خودش بیرون بیاید.

همسرم از خانه بیرون رفته است. او نمی داند که من تمامی افکار زندگی اش را می دانم. من می دانم وقتی که او بچه بود و در خیابان های شهری در اوهایو قدم می زد، به چه فکر می کرد. من صدای ذهنش را شنیده ام. کوچک ترین صدا ها را شنیده ام. من صدای فریاد ترس را هنگامی که عشق او را در بر گرفته بود و به آغوشم می خزید شنیدم. صدای ترس را دوباره شنیدم، وقتی به این خانه آمدیم و اولین شب ازدواجمان با هم نشستیم و لبانش از شجاعت با من سخن گفتند.

بسیار عجیب می شد اگر می توانستم، مثل الان که اینجا نشسته ام، اینجا بنشینم، در حالی که چهره ی خودم در تصویری که پنجره و خانه ی زرد ساخته اند شناور باشد. عجیب و زیبا می شد اگر می توانستم با آمدن حضورهمسرم، ملاقات کنم.

زنی که چهره اش در تصویر من شناور شد در حال حاضر چیزی از من نمی داند. من از او چیزی نمی دانم. او در امتداد خیابان محو شده است. صداهای ذهنش در حال صحبت هستند. من اینجا در این اتاق هستم، در تنها ترین حالتی که خدا یک انسان را ساخته است.

عجیب و زیبا می شد اگر می توانستم چهره ام را در تصویرم شناور کنم. اگر چهره ی شناورم می توانست در پیشگاه همسرم بیاید، اگر می توانست در پیشگاه هر مرد یا زنی بیاید، اتفاق عجیب و زیبایی می شد.

بگذار اینگونه بگویم، گاهی تمام زندگی این دنیا در قالب چهره ی انسان، در ذهن من شناور می شود. چهره ی بی خبر دنیا در پیش روی من ثابت می شود و می ایستد.

چرا کلمه ای از خودم به دیگران نگویم؟ چرا در تمام زندگی مان، هیچوقت نتوانستم دیوار بین خودم و همسرم را بشکنم؟

من تا به حال سیصد، چهارصد هزار کلمه نوشته ام. آیا هیچ کلمه ای نیست که به زندگی منجر شود؟ یک روز با خودم حرف خواهم زد. یک روز با خودم عهد خواهم بست.

The man in the brown coat by Sherwood Anderson

داستان «مردی در کت قهوه ای» نویسنده «مهلا جوادپور»