داستان «از کی بپرسم» نویسنده «محمدعلی وکیلی»

چاپ تاریخ انتشار:

seyed mohamad vakili

مانده ام در کدام خانه را بزنم ؟صدای دوتا گربه که نمی دانم از سرسیری یا از زور گرسنگی به جان هم افتاده اند دلم را می خراشد. باد هم مثل من تازه از راه رسیده و ول کن کاغذ پاره ها و آت آشغال های توی کوچه نیست.گوشه چادرم را زیر دندان هایم می گیرم، اما انگار باد دست از سر من بر نمی دارد. چادرم از دندان هایم رها می شود. دودستی چادرم را محکم می چسبم. بر خلاف جهت باد می چرخم که چشم هایم پر از گرد و غبا ر نشوند. توی این کوچه که سال ها از نفس افتاده، خدا به من رحم کند.

اگریک آدم ناخلفی پیدا شد و نظر بدی داشت، من یک زن تنها توی این بن بست دور افتاده چه کار می توانم بکنم ؟چقدر این در و آن در زده ام تا فهمیدم باید به این جا بیایم حالا هم هیچ معلوم نیست که درست آمده باشم. احتمالا باید خانه سامان همین خانه باشد. همین که پنجره کهنه چوبی و رنگ و رورفته ای دارد. تکه سنگی بر می دارم، نگاهم به سرنگ های به خون آلوده و کثیفی می افتد که توی کوچه ولو شده، باید تکه سنگ را روی همین در ورودی زهوار در رفته بکوبم. دلشوره و ترس عجیبی دارم، ترس و دلهره ام بی خودی نیست. در این کوچه به یاد ارواح سرگردان افتاده ام. الان باید این آقا یی را که کنجکاو شده و نگاهش را از روی من بر نمی دارد و سلانه سلانه دارد به طرفم می آید با ترس و اضطراب ورانداز کنم، قیافه اش که خیلی غلط انداز است. اگر این نالوطی از من  پرسید «خانم این جا چکار دارید چی جوابش را بدهم ؟» بگویم« آمده ام شیشه و تریاک بخرم یا نعوذوبالله زن ولنگاری هستم ؟» در را محکم می کوبم و عقب عقب برمی گردم. هیچ جوابی نمی شنوم، خدا کند درست آدرس داده باشند. دوباره در را می کوبم و این دفعه پشت در گوش می خوابانم. انگار صدایی از داخل اطاق ها می آید. سرم را روی در می چسبانم و بیشتر گوش تیز می کنم، به نظرم صدای تلویزیون است. از خودم می پرسم ساعت ده صبح کی پای تلویزیون  نشسته که صدای به این محکمی در خانه را نمی شنود؟ چند بار پشت سرهم در را می کوبم. چند قدم عقب عقب می روم و به پنجره بالای سرم نگاه می کنم، کسی سرک نمی کشد. صدایی هم از داخل نمی آید. هر بار که در را می کوبم سگی از همین حوالی  پارس می کند. از خانه های مخروبه کوچه بوی نم نامطبوعی حالم را به هم می زند. چند لحظه به دیوار خشت و گلی تکیه می دهم«خدایا! به هیچکس بچه نا اهل  نده.» می خواهم برگردم اما پا سست می کنم از اول صبح تا الان که چیزی تا اذان ظهر نمانده  این جا پنجمین جایی است که سر می زنم. اگر برگردم نمی دانم کجا دنبالش بروم.  یک بار دیگر امتحان می کنم. این بار در را محکم تر از دفعات قبل می کوبم وگوش می خوابانم باز هم به جز صدای تلویزیون صدایی نمی شنوم .چند لحظه بعد  دلم را یکدل می کنم که برگردم صدایی دو رگه تو دماغی از پشت دیوار همسایه بغلی به گوشم می رسد«خانم! این خونه ها در و دربند درستی ندارند، در را هل بدی باز میشه.»  دوتا تکان محکم که می دهم در با غژ و غژ باز می شود. از دالان دراز پاورچین پاورچین، با ترس و لرز می گذرم. وارد حیاط ولنگ و واز ی با دیوار های خشت و گلی فرو ریخته و به هم تپیده با چند تا اطاق مخرو به می شوم. حس تنهایی و ترس شدید از احتمال بروز هر نوع پیشامد ناگواری آزارم می دهد. انگار که خواب می بینم اصلا باورم نمی شود که روزی گذارم به اینجا بیفتد. خودم را سرزنش می کنم به یاد حرف های مدیر دبیرستان می افتم « کامیار ! رفیق بازی یعنی دام و دانه.» روزی که من و باباش توی سرو کله هم می زدیم باید فکر این روز ها را هم می کردیم. کم کم به خودم جرات می دهم که از پشت شیشه به داخل اطاقی که صدای تلویزیون ازداخل آن بلند است  نگاه کنم. تصویر های زشت وزننده شوکه ام می کند. از پشت شیشه نگاهم را به کف اطاق می اندازم چهار تا جوان روبروی تلویزیون روی قالی کف اتاق خوابیده اند. انگار چهار تا جنین، با دست های مهار شده میان زانوها! چقدر سرنگ! چقدر ته سیگاری! چه قدر پاکت خالی سیگار! کف اطاق ولو است. بوی غلیظ دود تنباکو و تریاک از شکاف های در بیرون می زند. نفسم از این بوهای تند و زمخت بند می آید. زرورق ها اطراف پیک نیک گاز و قلیان شیشه ای کوتاه قد پراکنده اند. چند تا سیخ باریک و آهنی روی پیک نیک گاز سرد و خاموش افتاده، نگاهم به سامان  که می افتد، خاطر جمع می شوم که آدرس را اشتباه نیامده ام به خودم می گویم « خدایا چه قدر تلاش کردم که کامیار با این پسره قاچاق فروش لات از خدا بی خبر گرم نگیرد. گوشش بدهکار این حرف ها نشد که نشد.» هیچوقت فراموش نمی کنم که یارو هردفعه  به یک بهانه ای با من و بابای کامیار گرم می گرفت. به بهانه کلاس کنکور نه ماه آزگار دوتایی شب و روز با هم بودند.یا سامان خانه ما بود، یا کامیار خانه پدر و مادر سامان، از این غافل بودیم که بالاخره رفیق ناباب کار خودش را می کند. روزی که بوی سیگار از دهن کامیار بیرون زد و چرتش گرفت و خوابش سنگین  و طولانی شد و از خورد و خوراک افتاد، تازه من و باباش احساس خطر کردیم. پدرش چند روزی توی انباری زندانیش کرد. فقط تلفنی با دوستانش در تماس بود. موبایلش را خرد و خمیر کرد تا ازکامیار قول گرفت که از خانه بیرون نرود و دست از پا خطا نکند. خمیازه های کشدارش اعصابم را به هم می ریخت. چشمانش تنگ شده بود و پف داشت. پنهان از پدرش رفتیم دکتر، کم کم اعتیادش را ترک کرد.

مدتی هم افتاد به فکر تیپ زدن  موهای بلندش را گیس می بست و بوی عطر و ادکلنش همه جا می پیچید. شب ها دیر به خانه می آمد. دلش پیش یکی بود.  عاشق بود و توی درد سر افتاده بود. چند روز هم به خاطر همین قایم موشک بازی های عاشقانه توی پار ک ها و این طرف و ان طرف، باز داشت شد، بعد هم با سر از ته تراشیده و وثیقه ملکی آزاد شد. آبروی دختر مردم هم توی محله و پیش آشنا ها و فامیلش رفت. از آن روز به بعد از خانه بیرون نمی رفت. یک گوشه دنج می نشست و سیگار پشت سیگار می کشید. به مدیر دبیرستان حق می دادم، کامیارهمیشه عصبانی بود، نمی توانست جلو زبانش را بگیرد. روحیه انتقادی شدیدی پیدا کرده بود. بی خود و بی جهت در نماز جماعت مدرسه شرکت نمی کرد. در روزنامه دیواریش همه را  به باد مسخره و انتقاد شدید می گرفت. به معلم های بی سواد طعنه می زد و با بیانی خیلی خصمانه و تند از مسئولین شهر انتقاد می کرد.

به همین لحاظ با وجودی که نمره آزمون استخدامیش خیلی بالا بود، جایش را دادند به پسر سرایدار مدرسه که اسم بچه هایی را که در نماز جماعت شرکت نمی کردند،گزارش می کرد. میوه فروش همسایه می گفت«چند بار ازمن راجع به وضعیت اخلاقی کامیار پرسیده اند آنچه می دانستم و وظیفه شرعیم بود گفتم و دینم را ادا کردم. نمی توانستم الکی روی رفتارهای نا پسندش ماله بکشم خدا را خوش نمی آمد.» دوستانش می گفتند«این دفعه خودت را بچسبون به یک گروهی  به یک ستاد انتخاباتی چهار پنج تا پوستر این ور و اون ور پخش کن خودت را پیش کاندیداها جا بزن » یادم نیست کدامشان گفت« دور قبلی من و فرهاد فعال بودیم حالا بهمون قول کار دادند. هنوز البته جوابش نیومده.» یکی دیگر گفت «اگر پارتی داشتید حالا حالا ها سر کار بود.» صدایش در نیامد و پیدا بود که حالش از این کارها به هم می خورد. به پدرش گفتم «اینقدر پشت گوش ننداز یک سری پیش نماینده شهر برو شاید...» صدایش را بالا برد و گفت«شاید که چی...؟ لابد انتظار داری از توی آستینش یک کاری در بیاره و میون این همه عبدالله یک چشم که دورو برش ریخته بده به پسر من و تو عزیزم! کار کجا بوده؟» به خاطر همین  خیلی وقت ها از خانه می زد بیرون و هفته به هفته خبری از او نداشتیم. وقتی هم که برمی گشت یک شب می ماند و فردایش می زد به چاک. الان هم خیلی وقت است که رفته و هنوز بر نگشته، از دوشنبه هفته قبل تا امروز چهارشنبه که می شود ده شب و نه روز از بس با پدرش لجبازی کرد و سر کارش گذاشت پدرش عاصی شد و به حال خودش رها کرد. دفعه قبل که از خانه بیرون زد و تا یکماه مشخص نشد، کجا رفته و با کی بوده پدرش آب پاکی ریخت روی دست من و بچه اش و گفت«من دیگه کاری به کار این بچه ندارم .» خوب با این وضعیت  چه کار می توانستم بکنم؟ چاره ای جز این نداشتم که هر دفعه خودم تنهایی همه جا را زیرو رو کنم و دنبالش بگردم. اینقدر این در و آن در می زدم تا بالاخره از توی کوچه پس کو چه ها  می کشیدمش بیرون. تا مدت ها جواب مردم را نمی دانستم چی بدهم با گوش های خودم شنیدم که اهل محله می گفتند«این زن و شوهر یک دونه بچه دارند و از دخل و خرجش بر نمیان همیشه خدا هم میندازنش بیرون که راحت باشن.» مردم خبر از  دل خون من و با باش ندارند و نمی دانند که دیگر از دست من و پدرش کاری ساخته نیست. همسایه بغل دستی به خودم گفت«این روزها خیلی مواظب بچه ات باش احتمالا زیر سرش بلند شده ویکی افتاده زیر پاش.» عمه جانش گفت «قربون قد و بالاش برم برای بچه ات دعای چشم زخم بگیر وصبح تا صبح براش اسپند دود کن !» نفهمیدم کدام یکی گفت «رنگ و روی بچه ات پخته شده مواظب اعتیادش باش.» جواب همه را می شد داد اما در جواب دادن به خاله ها و عمه عمو هایش مانده بودم که می گفتند «تو و باباش بلد نیستید بچه تربیت کنید بچه به این با استعدادی را به چه روزی انداختید.پدر بی غیرتش صبح تا شب نشسته پشت منقل وقید این بچه رو  زده.  بچه ای که تا ارشدش رتبه اول کلاس بود توی مسابقات ورزشی تک بود ذوق شعر و شاعری خوبی داشت اهل بحث و اندیشه بود. » دفعه آخری که به خانه  برگشت و دوباره به بهانه خرید سیگار از خانه بیرون زد. دنبال سرش راه افتادم بدون خبر خودش قدم به قدم اما با حفظ فاصله از توی پیاده روها و دو تا خیابان دور و دراز گذشتیم. هر بار که فاصله کم می شد و به هم نزدیک می شدیم، نفسم توی سینه حبس می شد. سرم را پایین می انداختم و توی چادرم طوری مخفی می شدم که خودم را لو ندهم و هر بار که نا خود آگاه یا به میل خودش سر بر می گرداند،گوشه ای پناه می گرفتم تا متوجه وجود من نشود. به میدان اول که رسیدیم سر و کله اتوبوس واحد پیدا شد. اتوبوس که ایستاد از در جلو بالا پرید. من هم با سرعت خودم را رساندم و از در عقب خودم را کشاندم بالا، دوستش سامان هم توی اتوبوس بود.آخرین ایستگاه پیاده شدیم سعی کردم که حتی یک لحظه نگاهم را از روی هر دوتاشان بر ندارم. وقتی داخل کافی شاپ شدند نمی دانستم چه باید کرد. اگر داخل می رفتم که دستم رو می شد. اگر هم برمی گشتم که بی فایده بود. زیر درخت نارون مقابل کافی شاپ نشستم و خودم را در چادرم پیچیدم. هر چه انتظار کشیدم کسی بیرون بیا نبود. حوصله ام سر رفته بود و تصمیم به بر گشت داشتم اتوبوس بعدی ایستاد و دو سه تا از دوستان کامیار که به خانه ما هم آمد و شد داشتند وارد کافی شاپ شدند. تصمیم برای برگشت نهایی شد. چون مشخص نبود تا کی باید این جا بمانم، یک زن تنها و جوان تا کی می توانستم زیر نگاه رهگذران این جا بنشینم ؟این شد که به خانه بر گشتم و دلم را چند روزی به این خوش کردم که کامیار با دوستانش سرگرم تفریح و خوش و بش است. باید آزادش می گذاشتم، اما کم کم که انتظار برگشتش طولانی شد دلم به شور افتاد. وقتی که از آمدنش خبری نشد چاره ای جز این نداشتم که دوباره چادر و چاقچور کنم و به دنبالش این طرف  و آن طرف راه بیفتم. پدرش لابد خوب می دانست که این کار ها بی فایده است آخر جنسش از جنس مرد بود و مردها را بهتر از من می شناخت. ولی من می گفتم عجب مرد بی غیرتی همیشه می گفت«دنبال بچه ها رفتن، دور خود چرخیدن است. خشت اول چون نهد معمار کج تا ثریا می رود دیوار کج.» اما من مادر بودم و کامیار نافش به ناف من بند بود او در من بزرگ شده بود چگونه می توانستم به حال خود رهایش کنم؟ این شد که تا اینجا، پشت در کشیده شدم. انگار سگ ماده ای که با بوی بچه اش این طرف و آن طرف کشیده می شود. حالا تاب و توان پشت در ماندن را ندارم.

در اطاق را هل می دهم طوری که لنگه های درهم  تاب نمی آورند و خودشان را به این طرف و آن طرف می کوبند. فریاد می کشم. فریاد من انگار صور اسرافیل است و گوش فلک را کر می کند. هر چهار نفر به گمان زلزله  مثل فنر از جا می پرند. درست مثل مرده ها از قبرشان، مستی خواب عمیق بعد از خماری شب از سر سامان پریده و وحشت زده می شود. زبانش بند می آید. خودش را باخته است .به هر چهار نفر خیره خیره نگاه می کنم دوستان کامیار هستند که شرمنده و خجل سرشان را پایین می اندازند. از کامیار اما خبری نیست. سامان بغض کرده و با صدای دورگه اش به هق هق می افتد. یقه اش را ناخود آگاه می چسبم و جیغ می کشم «من کامیارم را از تو می خواهم  !کامیار من کجاست؟»هرچه فریاد دارم بر سرش می ریزم چهار تایی سرشان را پایین می اندازند و زار زار می گریند. خشکم میزند مثل درخت  بی برگ و بی پرنده ای که همه امید هایش را از دست داده و فقط به درد ذغال شدن می خورد. یاد حرف های پدرش می افتم «دنبال کامیار رفتن دور خود چرخیدن است.» چاره ای ندارم جز اینکه از این محیط کثیف فرار کنم، تا رسیدن به خانه مثل شمع بی پروانه  زار زار می گریم و آب می شوم، صورتم را می پوشانم که راننده و مسافرین تاکسی متوجه گریه های من نشوند. خوب می دانم این گریه ها مرا به آرامش نمی رساند.  اما دست خودم نیست. پا هایم به طرف خانه جلو نمی روند، اصلا انگیزه رفتن ندارند. خودم را به زور راضی کرده درخانه رابا عصبانیت  باز می کنم.  پدر در اتاقش روی تشک مخصوصش پشت منقل نشسته است. کامیار هم در اتاق خودش نشسته و سیگار می کشد. چشمم که به کامیار می افتد یک لحظه خیلی خوشحال می شوم مثل کبریتی که یکباره شعله می کشد و اما عمر شعله اش کوتاه است. خسته و مانده کامیار را در بغل می گیرم و می بوسم خوشحالیم هم دوام نمی آورد چون به فکر روزهای بعد از این می افتم.

داستان «از کی بپرسم» نویسنده «محمدعلی وکیلی»