نوک کوه که در میان رگههای نور بر تن ده سایه انداخت، ستارهها استتار کردند و خورشید، خود را کف دست آسمان چسباند. درهای چوبی و فلزی خانهها یکی یکی باز میشدند و مردم، چه کوچک و چه بزرگ برای کسب و کار و روزی برمیخاستند.
درِ طویله آخر کوچه که باز میشد، طوری که سایبان کج وکولهاش هر لحظه در انتظار درهم شکستن باشد، گوسفندان زنگوله به گردن بیرون میپریدند و کلهشان را سوی زمین میچرخاندند تا در میان خاک و خاشاک، علفی چیزی بیابند.
آن جمعه نسبت به روزهای پیشین خود حال و هوای خاصی داشت. کلاه را که شوین بر سر گذاشت از خانه بیرون آمد. برادرش را دید که چوب به دست همانند همیشه، بر سر و دم گوسفندان میزند.
با آمدن شوین، هر دو همانند همیشه دو ساعتی را به راه رفتن گذراندند تا به چراگاه برسند. هوا تازگیها از سرما درآمده بود و تا چشم میدید علفهای سبز رنگ و آبداری روییده بود که برای گوسفندان گرسنه، بهشتی وصف ناپذیر بود.
برادر کوچکتر که تا دقیقهای قبل برای آرام کردن گوسفند بیقرار خسته شده بود،روی زمین پهن شد و کلاهش را روی سرش گذاشت تا چشمکهای خورشید او را کور نکند. ریوان هم که از چرای دامهایش مطمئن شد، روبروی برادرش نشست و چوب را روی دو پایش انداخت. به دامنهها خیره شده بود و در افکار خود به سر میبرد. گاهی انگشتانش را چنگال میکرد و از حرص، مشتی علف از زمین میکَند. حرفی در دلش مانده بود؛ صبر نکرد و آن را بر زبان آورد:
-عجب روزگاری شده، میبینی؟ تا میگویی خوشبخت هستی، عدهای پیدایشان میشود و دار و ندارت را از حلقومت بیرون میکشند. آن از هفته قبل که پسرعموهایمان آمدند و با آبرو ریزی در محله، سه گوسفند اختیار کردند و این هم از دیروز که تمامی اهالی ده یادشان افتاد چقدر از ما طلب دارند و سرخود چهارتا از این گوسفندان زبان بسته را دنبال خود کشاندند و رفتند. دلم میخواهد یقه همهشان را پاره کنم.
شوین، بدون آنکه تکانی به تن لاغر خشکیده خود بدهد گفت:
-فکر نکنم دیگر اسم گلهمان را بتوان گذاشت گله. چهار گوسفند که گله نمیشود، میشود؟!!
-چه میدانم!
گوسفندان با ولع سرشان را در میان علفها میچرخاندند و بع بع سر میدادند. خورشید همچون توپی که شوتش کرده باشند، بدون آنکه لحظهای از حرکت بایستد به سمت غرب میدوید. به عصر نرسیده بود که کار چرای دام تمام شد و همگی آماده رفتن شدند. برادرها در کنار هم، و گوسفندان در مقابلشان راه خانه را پیش گرفتند.
راه زیادی پیش نبرده بودند که چشمان ریوان از دیدن گوسفند چاق و پر گوشتی گرد شد. گوسفند، اواخر چرایش بود و صاحبش پیرمردی بود که به درخت چروکیدهای تکیه کرده و استراحت میکرد.
ریوان از حرکت ایستاد و پشت سر او، شوین نیز مانع حرکت گوسفندان شد. کنار برادر بزرگش رفت و پرسید:
-چه شده؟ به چه چیز خیره شدهای؟!
ریوان که همچنان به گوسفند چشم دوخته بود به آرامی گفت:
-تا بهحال چنین گوسفند چاقی ندیده بودم. مطمئنم که خیلی میارزد.
سپس سرش را به سمت پیرمرد برگرداند و با لحن گرفتهای که شوین هم بزور میشنید گفت:
-این پیرمرد را میشناسی؟ بیش از ده سال است که دور از دهکده زندگی میکند. پس از مرگ همسرش که عاشقش بوده گوشهنشین شده و زندگی را پشت در بستهای میگذراند که کیلومترها از اینجا دور است. در ضمن، چشمهایش هم چنان سویی ندارد.
-خب که چه؟!
ریوان مفهومش را با لبخند معناداری کامل کرد:
-او هرگز نمیفهمد که کار چه کسی بوده. کسی هم بعد از اینهمه سال حرفهایش را اعتبار نمیدهد. همه میگویند بعد از مرگ زنش دیوانه شده است.
شوین، با حرفهای ریوان آب دهانی قورت داد و به گوسفند درحال چرا نگریست. لبش را گزید اما در نهایت گفت:
-حق با تو است. این کار دزدی به حساب نمیآید. پیرمرد را ببین که چگونه با این جثه ناتوانش اینهمه راه را برای چراندن تنها گوسفندش به اینجا میآید. ما هم به او کمکی میکنیم و خود آن را هر روز با بقیه گوسفندانمان میآوریم.
پیرمرد که از جایش بلند شد، ریوان با زبان بدن به شوین فهماند که با گوسفندان حرکت کند تا او نیز خودش را برساند. سپس با پنجه پا، بطرف گوسفندی رفت که پشت به پیرمرد، آخرین جای خالی معدهاش را با علف پر میکرد. چوبش را به دم پف کردهاش زد و مجبورش کرد که حرکت کند. گوسفند بع بعی کرد و سمش را جلو گذاشت؛ بازمیایستاد و با ضربههای چوب دومرتبه حرکت میکرد.
پیرمرد که صدای گوسفندش را شنید، بدون آنکه چشمان کم سویش را برگرداند با صدای لرزان گفت:
-چه میگویی زبان بسته؟ من که چیزی نمیفهمم.
صدا دورتر میشد. پیرمرد با ترس پرسید:
-تو که هستی؟ گوسفندم را با خود کجا میبری؟ هی... دزد...
ریوان دست و پایش را گم کرد. آمد که گوسفند را بغل گیرد و بدود اما کمرش از سنگینی او خم شد. پیرمرد، با عصا و پای ضعیف که لنگ میزد نزدیک میشد. قدمی نمانده بود به ریوان برسد که سروکله شوین پیدا شد. مثل برق سر رسید و با دستی پیرمرد را نقش بر زمین کرد. سپس در حمل گوسفند با ریوان شریک شد و کشان کشان دورش کردند.
چشمانشان گهگاهی به سوی پیرمرد میچرخید که هنوز از روی زمین بلند نشده بود. گوسفند را در میان بقیه گذاشتند. شوین، همانطور که نفس نفس میزد، گفت:
-به گمانم مردم ده شک کنند که چگونه یک روزه گوسفندی به این چاق و چلهای به گوسفندانمان اضافه شده. نکند پیرمرد به ده بیاید و همهچیز را خراب کند؟!
-نگران نباش، او حتی متوجه چهره ما هم نشد. اگر هم مردم چیزی پرسیدند میگوییم خودمان خریدیم یا اینکه یک هدیه است؛ چه میدانم! یک چیز میگوییم دیگر.
آن عصر برای آنکه با سوالپیچ کردنهای مردم ده مواجه نشوند، از راه کنار رودخانه رفتند که جز دو سه زنی که درحال شست و شوی رختهایشان بودند کس دیگری نبود. هر دو سرشان را پایین انداخته بودند و زیرچشمی گوسفند دزدیده شده را میپاییدند که فرار نکند.
سقف ناهموار طویله که به چشمانشان خورد، نفس راحتی کشیدند. در را سریعاً باز کردند و گوسفندان را درون آن بردند. سپس به خانه برگشتند.
روز بعد، زودتر از همیشه، ریوان کلاهی بر سر گذاشت و شوین را که زیر پتو لم داده بود بیدار کرد:
-بلند شو و گوسفندان را به چرا ببر. من امروز نمیتوانم بیایم.
شوین خود را از زیر پتوی گرم و نرم بیرون کشید. نگاهی به سر و وضع ریوان انداخت و با تعجب پرسید:
-کجا صبح به این زودی؟!
-میخواهم گوسفند را بفروشم. هر چه بیشتر اینجا باشد گندش بیشتر در میاید و مردم بیشتر شک میکنند. در ضمن، هر آن ممکن است آن پیرمرد پیدایش شود و همهچیز را به باد دهد. اما اگر آن را بفروشیم دیگر از این خطرات در امانیم. میتوانیم بدهیهایمان را هم بدهیم و با پول آن دستی بر سقف طویله بکشیم.
شوین اخمهایش را درهم فرو کشید و گفت:
-اینکه حرفهای دیروز تو نبود. چطور بدون مشورت من این تصمیم را گرفتی؟ خیر من قبول ندارم. گوسفند اگر در همین طویله باشد سود بیشتری دارد؛ هم پشمش و هم شیرش. در ضمن اگر پیرمرد مشکلمان است، میتوانیم دورتر از جای همیشگی گوسفندان را به چرا ببریم. مگر چه اشکالی دارد؟
ریوان که تا لحظهای قبل آماده رفتن بود. کلاهش را از سر درآورد و دستش را با عصبانیت در میان موهایش چرخاند:
-این گوسفند شانسی که ما دیشب به طویله آوردیم کار من بود. من آن را به اینجا آوردهام و خود برای آیندهاش تصمیم میگیرم.
-اگر من نبودم که الان پیرمرد با آن عصای تیزش شکمت را سوراخ کرده بود و گوسفندش را پس میگرفت. اینهمه بهانه نیاور، نظر من بهتر است.
سکوت محضی میان دو برادر حکم فرما شد. هر دو ارزشهایی که سالها از آن پیروی میکردند را زیر پا گذاشته بودند و بخاطر یک گوسفند دزدی به جان یکدیگر افتاده بودند. ریوان، با لحنی خشک و جدی کنار پنجره ایستاد و گفت:
-اصلاً میدانی چه؟ بگمانم بهتر است راهمان را از یکدیگر جدا کنیم. هر کدام آیندهای داریم درست است؟ میخواهیم زن بگیریم و سرمان را نزد مردم ده بالا نگه داریم. من میگویم دیگر شراکت بس است. باید حق هرکداممان از هرچیزی معلوم شود.
شوین، پتویش را گوشهای پرت کرد و با چشمان گشاد از هم، در یک کلمه پاسخ داد:
-موافقم.
سپس گیوههای پارهاش را به پا کرد و همراه با ریوان بطرف طویله رفت. ثانیهای ایستاد و با لگدی، در جیرجیر کنان باز شد. نور که به طویله افتاد، گوسفندان از جایشان بلند شدند و نزدیک آمدند که برادرها همچون روزهای گذشته، آنها را به چرا ببرند. اما آن دو با عصبانیت داخل طویله شدند. نگاهی به چهارپایانشان انداختند. شوین گفت:
-دوتا از گوسفندان برای من. دوتای دیگر برای تو.
ریوان به گوشهای از طویله اشاره کرد و گفت:
-مثل اینکه یادت رفته. ما پنج گوسفند داریم. من سهتایش را میگیرم و سومی را میفروشم. پولش را نصف نصف بین هردویمان تقسیم میکنم.
-مثل آنکه حرف مرا نفهمیدی! من راضی به فروش آن نیستم. آن را خود به چرا میبرم و بطور متوسط، پول شیر و پشمش را تقسیم میکنم.
ریوان با عصبانیت، مشتش را نثار شانه برادر کوچکتر کرد. قدمی جلو آمد و با صدای ناهنجاری گفت:
-تقصیر من است که از بچگی به تو حق انتخاب میدادم؛ اما دیگر تمام شد. من بهتر از تو از نتایج هر چیزی خبر دارم.
شوین که نمیخواست درد شانهاش را به چهره بکشد، از طویله بیرون رفت. بدون آنکه به برادرش نگاه کند گفت:
-تو کسی نیستی که حق را تعیین کنی. من نزد حاج موسی میروم و از او میپرسم که از پنج گوسفند چه تعداد حق تو است و چه تعداد حق من.
سپس با قدمهای تندش راهی خانه حاج موسی شد. ریوان نیز که مطمئن بود در نبود او شوین به ضررش سخن میگوید، در طویله را با بیحوصلگی بست و با فاصله زیاد با او، به خانه بزرگ ده رفت.
در خانه حاج موسی باز بود. برادرها در زدند و وارد شدند. صاحبخانه روی ایوان نشسته بود و با نور خورشید که به کلمات نورانی قرآن میافتاد، آن را تلاوت میکرد. با «یاالله» گفتن برادرها، آیه را تمام کرد و قرآن را بااحتیاط بست. سلام و علیکی کرد و پرسید:
-خب، چه شده که هر دو شما با این سر و وضع و عصبانیت اینجا آمدید؟ مشکلی پیش آمده؟
شوین لبی تر کرد و داستان صبح خود و ریوان را برای او تعریف کرد؛ البته به جز قسمت گوسفند دزدیده شده. حاج موسی سرش را به گلیم فرش زیر پایش دوخته بود. پس از اتمام حرفهای برادر کوچکتر از ریوان پرسید:
-تو هم موافق آن هستی که گوسفندانتان را از یکدیگر جدا کنید؟ آن هم پس از اینهمه سال که حتی نان و آبتان هم شریکی استفاده میکردید؟!
-بله.
حاج موسی ابرویی بالا داد. کمی سکوت کرد و گفت:
-جالب است. تا دیروز که شما از کنار من برای چرای دامهایتان به چراگاه میگذشتید تنها چهار گوسفند داشتید. چگونه برای من از پنج گوسفند حرف میزنید؟ کدام یک از گوسفندتان زاییده است؟؟!
برادرها به یکدیگر نگاه کردند. نمیدانستند پاسخ را چه دهند. هر چه که به زبان میآوردند، از جهتی دروغشان آشکار میشد. حاج موسی لبخندی زد و سرش را به چپ و راست تکان داد. به آرامی گفت:
-بگمانم بهتر است که گوسفند پنجم را به صاحبش برگردانید. اینگونه نه میان شما دو برادر نزاعی پیش میآید و هم مال دزدی حرام نزد صاحبش حلال میشود.
در خانه حاج موسی باز شد و پیرمردی آشنا داخل شد. چشمهایش را پشت آن چروکها باز نگه میداشت تا دزدان گوسفند خود را ورانداز کند. قلب برادرها ازتپش ایستاد. رنگ چهرهشان به زردی زد و دست و پایشان لرزید. زمان آن رسیده بود که همان چند درصد آبرویی هم که برایشان مانده بود از دست برود و مردم ده خبردار شوند. حاج موسی گفت:
-این پیرمرد دیشب به خانه من آمد و سراغ دو دزد را میگرفت که گوسفندش را بردهاند. من هم از آنجایی که خبرها در دهانها نمیماند، از عدهای شنیدم که شما دو بردار، هنگامی که به چراگاه میرفتید چهار گوسفند داشتید وهنگام برگشت یکی به آنها اضافه شده بود.
سپس رو به پیرمرد کرد و گفت:
-دیدید؟ به شما گفته بودم که همینجا صبر کنید. به روز نکشیده دزدان گوسفند پیدا میشوند.
با لحن نصیحتآمیزی به دو برادر پشیمان گفت:
-مال حرام در دست نمیماند. شما با همان چهار گوسفند هم زندگی خوشی داشتید اما به محض ورود گوسفند پنجم به یاد حق و حقوق خود افتادید. وای از دست شما جوانان که به آینده کارهای تان نمیاندیشید. اما، از چهرههایتان پیدا است که سخت پشیمان شدهاید. پس من و این پیرمردی که شما باید سپاسگزارش باشید، از خطایتان میگذریم. مردم ده از وجود گوسفند جدیدتان شک کردهاند. شما میتوانید گوسفند پنجم را هر روز با خود به چرا ببرید و بازگردانید و در طویله خود از او نگه داری کنید؛ اینگونه آبرویتان نیز نزد مردم حفظ میشود. اما باید بدانید که هر چه از آن گوسفند بیرون میآید، چه پول باشد و چه پشم و چه شیر و چه بره، متعلق به این پیرمرد است و شما نمیتوانید بدون اجازه در آن کوچکترین دستی ببرید. امیدوارم که نتیجه مال حرام و حلال را تجربه کرده باشید. حال بروید؛ باید گوسفندانتان را به چرا ببرید.