داستان «دستبند» نویسنده «مرتضی فضلی»

چاپ تاریخ انتشار:

morteza fazlii

 تو این بازی را دوست داری، می دانم که دوست داری. سالهاست سرت را گرم می کنی، حواست را پرت می کنی، به رویاهایت دل مشغولی، از واقعیت گریزانی، اصلا سرت را گرم می کنی که حواست پرت شود چون می دانی که اگر حواست جمع شود، سوالاتی می کنی که آزارت می دهد.

می گوید: به اندازۀ یک خراش روی پوست درد دارد و تو دیگر بعد از آن دردی را متوجه نخواهی شد چون داروهایی که به تو تزریق می شود مانع از آن می شود که دردی را احساس کنی. اشاره به مانیتور می کند، می گوید آنجا عملیات را می توانی ببینی. تو قبل از آنکه به مانیتور خاکستری که تصویرهای سفید و سیاه نشانت می دهد، خیره شوی چشمت به آنژیوکتی می افتد که چون دستبندی، نگینی سبز و برجسته دارد. چیزی نمی فهمی، در حرکت تار مویی به باریکی تار پشم شتر خیره می مانی و همانجا می روی تا به دقت بار شتر را دریابی و مثل همیشه در تصویرهایی بمانی که حواست را پرت می کند.

کسی به طرف باغ می آید. در تاریکی قامت بلندش را می بینی؛ سایه اش بر تنۀ دیوار سنگین می شود، می ماند؛ بی حرکت می شود. تو آنجا هستی. باد زوزه می کشد؛ درختان سر به هم می سایند؛ سایه در سایه ای دیگر می پیچد. چراغ خاموش می شود. پشت پنجره، شب در ازحام باد به انتظار می نشیند. تو می دانی که اگر بیشتر از استعدات بدانی، بلند پروازی کرده ای. دلت می خواهد روی برگردانی و ذهنت را بیش از آنچه دیده ای سرگردان نکنی. قبل از آنکه حادثه ای رخ دهد و عمق خراشش زخمی ماندگار شود، حادثه رخ داده است. می گوید: این دارو که به تو تزریق می کنم، بدنت را کمی گرم می کند. تو نگاهت را از روی مانیتور برمی گردانی. به صورتش خیره می شوی، گرمایی توی سرت می نشیند و قبل از آنکه چیزی بگویی، به سرعت خودش را تا بیضه هایت می رساند، همانجا می ماند و تمام می شود. به صفحۀ مانیتور چشم می دوزی. چراغ روشن می شود. سایه از روی دیوار می خزد و تو آنجا هستی. دستی روی شانه ات می نشیند؛ قطره اشکی روی گونه ات سرمی خورد. می گوید: ترسیده ای؟ تو لبخند می زنی. نوک انگشتان پاهایت سرد شده است. تنت از سرما می لرزد. می گویی: سردم است. به تو نگاه نمی کند. می گوید: پلاویکیس تا هفتاد و پنج درصد تزریق شود. می شنود: تزریق شد. تو دیگر به مانیتور نگاه نمی کنی. به هیچ جای دیگر چشم نمی دوزی. تنها گرمای قطره اشکی را حس می کنی که از کنار چشمت سرازیر شده است و همانجا قندیل می بندد.

 مادر بزرگ آنجا کنار حوضچه، زیر درخت تاک، بیل را از دست پدر می گیرد. پدر سرعرق کرده اش را به زیر آب یخزدۀ حوض می برد. سگ ها زوزه می کشند. شغال ها در تردد سایه ها تردید می کنند. تو می خواهی چیزی بگویی. او می گوید: استنت اول را می گذاریم، قبل از آن بالن می زنیم تا دیواره را باز نگه داریم و اشاره به مانیتور می کند. شبکه ای از تارهای عنکبوت را می بینی. به دنبال عنکبوت می گردی؛ نمی یابی. پدر می گوید: روباه را دفن کرده ایم. مادربزرگ آنجا زیر درخت تاک نشسته است. تو فقط اشک هایش را می بینی و تارهای عنکبوتی که روی خوشه های انگور نقش بسته است.

تاک هر روز بزرگ و بزرگ تر می شود؛ قد می کشد؛ در لابه لای درختان دیگر می پیچد و از فراز سر همه می گذرد. تو همانجا مانده ای زیر درخت تاک. سردت می شود. بارش اولین برف سال را می بینی وقتی که انگورها در تارهای بسته مویز شده اند. به چشم های بی حرکت تو خیره می شود. می گوید: پلک بزن. تو بی حرکتی... بلندتر می گوید... تو در حواس پرتِ خود تلاش می کنی. چیزی به سفتی استخوان ساعد یک دست توی حنجره ات گیر کرده، نمی توانی نفس بکشی. تعداد نفس ها زیادتر می شوند. صداها در هم می پیچد؛ مادربزرگ استخوان را از دستت می گیرد. تو در نقش نگین سبز دستبدی هستی که به دستش آویزان بود. نگاهت را در عمقی از خاک مدفون می کند. تو فقط صدای شیونش را می شنوی و دیگر تلاش نمی کنی آغوش گرم پر مهرش را فراموش کنی.

داستان «دستبند» نویسنده «مرتضی فضلی»