داستان «مرگ» نویسنده «روناک سیفی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzzچایی ریخت و رفت توی هال. لیوان را گذاشت روی میز و رفت پشت پنجره. عادت کرده بود بعد از فارغ شدن از کارهای خانه یا هرکار دیگری برود پشت پنجره و چشمش بیافتد به چیزهایی که مدام می‌دیدشان.

آجرهایی که تلنبار شده بودند و کنارش خاکی که از بس باران خورده فشرده شده بود.پارسال پدرش اینها را ریخته بود توی حیاط تا سیب‌زمینی‌ها را توی خاک بگذارد و دورش آجر بچیند. اجل مهلتش نداده بود و از پارسال آنجا مانده بودند.

هوای دلگیر جمعه و خاطره پدر قلبش را فشرد. این روزها و شبهای بی‌امان که می‌آمدند و می‌رفتند و ککشان برای هیچکسی نمی‌گزید رنجش می‌داد. وقتی از سر خاک برگشته بود صدای دستفروش‌ها، آمد و شد مردم توی خیابان، جنب و جوش و شور و حیات مردم زجرش داده بود. یکی از میانه پرت شده بود و این دور سنگدل هم‌چنان می‌چرخید.

انگار همین دیروز بود که صداش زده بود: گلی .. کجایی بدو در حیاط رو باز کن دستم بنده.

گونی خاک را زده بود زیر بغل و تند رد شده بود که نریزد روی فرش. ردی از خاک به جا مانده بود.

_ بابا دوباره که خاک آوردی این بار واسه چیته؟ ببین خونه رو به گند کشیدی.

از پله‌ها پایین رفته و گفته بود: مگه بده برات سیب‌زمینی خاک میکنم که زمستون کباب کنیم؟

بعد چند هفته سیب‌زمینی‌ها توی راه‌پله کنار آبگرمکن گندیده بودند و گذاشته بودشان بیرون.

بیل افتاده بود روی خاک و باران تویش مانده بود.چندتایی آجرتوی باغچه افتاده بود. انگار منتظر دستی بودند تا بیاید و کار نصفه را سامان بدهد. از پارسال به عزم نظافت پا توی حیاط نگذاشته بود. تمام وسیله‌هایی که روزگاری وبال جانش بودند و باعث شلختگی خانه می‌شدند حالا آخرین و زنده‌ترین یادگاری  بود.

_ بابا بارون میاد کتت رو بدم بپوشی؟ نمی‌دونم این همه هول و ولا واسه چیه خب بزارشون فردا.

_ همین چندتا آجر مونده بابا الان تمومه.

سیگار گوشه لب‌هایش لق می‌خورد و دستهایش توی باران یخ زده بود.دستهای خشکی که به لاک‌پشت می‌ماندند. با خودش گفت" باید کاری می‌کردم، بهشان کرم می‌مالیدم، می‌بوسیدمشان. نباید آنقدر ساده از کنارت رد می‌شدم.

کاش بود و سیگاری دود می‌کرد.آنوقت دیگر غر نمی‌زد تا برود توی بالکن.شاکی نمیشد دود همه جا را گرفته. هوای خانه مدتها راکد مانده نه دودی در فضا شناور است نه کسی یادش می‌رود در حیاط را پشت سرش ببندد و خانه  یخ بزند.

همه چیز از روزی که رفته همانجور ساکن مانده.هنوز توی هوای او نفس می‌کشد

بغضش را قورت داد. چرا گریه کند؟ بگذار بغض تبدیل شود به چیز سنگینی روی دلش بیافتد و هی باد ‌کند وآنقدرآنجا بماند تا بماسد.

نگاهش سر خورد روی شیر آب که معلوم نبود از کی چکه می کند. برگهای لزج دور و بر سطل آب جمع شده بودند. از اوایل پاییز آنجا مانده بودند و با هر چکه چند قطره آب از سطل می ریخت رویشان و بیشتر به زمین می چسبیدند.

پرده را انداخت. رفت توی مبل چمباتمه زد.نگاهش به میز افتاد چه گرد و غباری رویش نشسته بود.چقدر نان خورد ریخته بود روی فرش. غذایش را می‌گذاشت توی سینی و می‌آمد جلوی تلویزیون. حالا چند هفته یک بار به زور جارویی می‌کشد. کسی باید باشد خانه را نامرتب کند؟ تا خاکستر سیگارش را توی گلدانها بریزد؟ تا چیزی کباب کند و اشپزخانه را کثیف کند؟ حالا کسی نیست. تنها گذر شب و روز لعنتی است که گرد و غبارش را توی خانه می‌پاشد.

کنترل را برداشت و کانالها را عوض کرد. همیشه سر اینکه کی کدام کانال بندازد بحثشان می‌شد.

_ بابا بسته دیگه ساعت نه شد.

_ بزار یه ربع دیگه این نشست تموم بشه.

_ تو گفتی 9 الان سریاله شروع میشه.

صدای تلویزیون را زیاد کرده بود. یه دیقه ساکت.

گلی رفته بود توی اتاق و در را بسته بود.

_ گلی بیا فیلمتو ببین من میخوام یه تک پا برم بیرون بیا بابا.

عادت داشت ظهرها جلو تلویزیون طاق باز دراز بکشد دستهایش را زیر سر بگذارد و در حین اخبار دیدن خوابش ببرد.

_ بابا پاشو ناهاره.

_ سفره رو بیار همینجا اخبار از دستم نره.

و چه حرصی می‌خورد که باید سفره را آنجا پهن کند.

حالا صدای اخبار طنین دیگری داشت؛ آهنگ شروع اخبار، صدای مجری. آهنگ پایانی تلویزیون را خاموش کرد. لیوان را برداشت و رفت آشپزخانه. چای را ریخت توی سینک. از پنجره آشپزخانه به بیرون نگاه کرد. ابرهای کاهل تنگ هم نشسته بودند. پرده را انداخت. زیرکتری را خاموش کرد و رفت توی هال. هنوز ساعت دو بود. با اینکه هزار کار نیمه تمام داشت ولی عاطل و باطل می‌آمد و می‌رفت. هوای خانه او را پس می‌زد. با مرگ پدر خانه هم مرده بود.