نام داستان «دایره ی سگی» نویسنده «سهیلا عباسی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz"رها" در اُتاق اِنتهای راهرو روی زمین ولو بود. یک دستش زیر سر و دست دیگرش حایل پستان های اَنباشته از شیر بود. موهایش مانند ماری زخمی درهم پیچیده و اِنحنای بدنش را می پوشاند، رد گزشی روی گردنش دیده می شد که نشان از تلاشی شهوانی داشت. خط موزونی که از شانه، بازو، پستانها، کپل و ساق پاهایش می گذشت؛ نشان می داد که از جوانی و زیبایی بی بهره نیست و چشم های سیاه و اَفسونگرش می توانست هر مردی را به دام خود بیاورد، با آن حال ضعف و رخوت ناشی از مصرف مواد مخدر تمام اَندامش را مچاله و چشم هایش تاب بازماندن را نداشت.

چهره ی آفتاب سوخته و تکیده اش چیزی از زیبایی اش کم نکرده و نگاه هر بیننده ای را مسحور خود می کرد درست مانند یک نقاشی زیبا روی جلد قلمدان،

"بهادر" با موهای ژولیده و صورت رنگ پریده، جلوی درگاه قدم می زد. هیکل دیلاقش آدمی را بیاد نگهبانان سیاه چال می اَنداخت، با این حال زمانی که خط نگاهش روی بدن رها خیره می ماند؛ میل و عطشی در آن موج می زد و به راحتی می شد حسرت و عشق را توامان در آن نگاه یافت، اُتاق بیش از اَندازه سرد و تاریک به نظر می رسید، بوی نم و کهنگی تا مغز آدمی نفوذ می کرد. صدای در نفس بهادر را در سینه اش براند. "بیژن" با ریش های حنا بسته، توی چهارچوبه جا گرفت.

بهادر با بی حوصلگی پرسید:

_ کجا رفته بودی؟ چرا این قدر دیر کردی؟ بیژن بدون آنکه پاسخ بهادر را بدهد همان طور که متوجه ی رها بود؛ سراسیمه گفت: حالش چطوره؟

و اِدامه داد: دیدی آخر با دستای خودمون گور خودمون رو کندیم؟ توکه همیشه مواظب بودی، شانس من بدبختا ببین؟

و خیره به زخم پیشانی رها که دهان بازکرده بود شد.

-این دفعه فرق می کرد. می خواستم ذلت رو توی چشماش ببینم. نمی دونستم این بلا سر خودم می یاد.

بهادرهمه ی این حرف ها را با عصبانیت روی سر رها فریاد زد، آن وقت اِنگار با خودش حرف می زند پشتش را به بیژن داد و گفت: حالا چه خاکی تو سرمون باد بدیم خودمم نمی دونم؟!! فقط می دونم که این یه عذاب اِلهی...همین...؟

بیژن اَنگشتان چاق و کوتاهش را روی سرش گذاشت، زانوهایش می لرزید. سرعت تنفسش بالا رفت، تمام قوت قلبش بهادر بود و وقتی او را به این وضع دید تمام اِنرژی خود را از دست داد، تو ذهنش دو دو تا چهارتا می کرد حتما به جنایت محکوم می شیم، قتل،،، و شاید هم اِعدام بشیم، آنوقت تکلیف پدر و اون دوتا بدبخت چی می شه؟

 در همین فکر بود که زنگ موبایل بهادر مغزش را به رعشه اَنداخت.

-خب چرا این لامذهب رو جواب نمی دی؟ خودش رو خفه کرد، کم بدبختی گریبانگیرما شده توهم شدی عین سناتورا، زانوهایش سست شد. سرخورد روی زمین، کنار اُتاق چمباتمه زد. پایش را در شکمش جمع کرد. تکیه اش را به دیوار داد. پشت کله ی صافش را مرتب به دیوار می زد درست مانند پاندول ساعت، یکنواخت و با ضرباهنگ، بهادر بهتر از او نبود  با بی حالی و رخوت اِنگار که در هوا معلق است پاسخ داد:

-جواب بدم که چی بشه؟ ناسلامتی هفته ی دیگه عروسیمه حتما می خوان اَزم در مورد جشن و مراسم بپرسند دیگه، لعنت به من که عقل خودما دادم به توی اَلوات و دربه در.

-می بندی اون گاله رو یا دندونات رو تو شکمت بکنم، من چیکار کنم حالا؟ وضع من بهتر که نیست، خب بفهم حداقل، آقام مثل یه تیکه گوشت روی تخت افتاده و معلوم نیست توی این دو روزه چه بلایی سرش اومده؟

من نمی دونم این مادر ما آخرعمری این دوتا رو چرا پس انداخت که هم جون خودش رو بگیرن هم بشن عذاب هر روز و هرساعت من!

بهادر یک نخ سیگار از پاکت درآورد. آتش زد. این چندمین سیگاری بود که ظرف یک ساعت می کشید.

رها در خودش مچاله بود، دقیقه به دقیقه همه چیز یادش بود درست مانند پرده سینما از جلوی چشمش می گذشت، دو روز پیش وقتی کنار ساحل منتظر بود تا مواد بهش برساند، موبایلش زنگ خورد. آفتاب تو کمرکش آسمان داشت خودنمایی می کرد.

-پس چی شد لاکردار؟ من دارم از درد خماری می میرم.

حال نزارش او را درست شبیه بدبخت ترین چهره ی پرده ی سینما کرده بود، چسب زخم روی پیشانی اش را کند، به امواج دریا خیره شد. با عصبانیت در صورتی که از خماری خیس عرق شده بود و به خودش می پیچید، فریاد زد:

-سه ساعت من رو اَلاف خودت کردی؛ حالا می گی تصادف کردم. برو به درک!

گوشی را پرت کرد توی ساک، صدای مرغ دریایی طنین اَنداز شده بود، آهنگ محلی را که به تازگی می شنید؛ پخش شد.

-سلام

با صدای بمی که به گوشش می رسید؛ سرش را بالا گرفت. از کفش های اسپرت تا موهای بلوند مرد را زیر نظر گذراند. این چهره را برای اولین بار همراه شوهرش "اُمید" دیده بود. مرد جوان که نامش بهادر بود؛ دستش را پیش روی رها دراز کرد. پاهایش را از کفش های بخیه خورده اش درآورد، تاول زده بود و بوی عرق تندی می داد.

-اوه ببخشید! یادم رفته بود تو دست به نامحرم نمی زنی و با تموم دخترای اطرافم فرق می کنی. آخه خیلی از اون روزها گذشته.

عرق پشت گردن و روی پیشانی رها نشست و دانه هایی از آن تو تیره پشتش غل خورد و پایین افتاد.

-خیلی وقت بود زنگ نزده بودی؟ تعجب کردم! با وجود کلی مشغله ای که داشتم؛ نتونستم از دیدنت بگذرم. رها همانطور که دست هایش می لرزید؛ مانتوی مندرسش را بالا زد تا به "آرمان" شیر بدهد. کودک مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد با ولع شروع کرد به مکیدن.

-مبارک باشه خانم رها قربانی! نگفتی بچه دار شدی؟

و بعد بدون اینکه منتظر جوابی از رها بماند؛ همانطور که از حرص نفسش را بیرون می فرستاد کنار رها نشست. کوله اش را روی پایش گذاشت.

-اُمید کجاست؟

کودک به پستان مادرش چسبیده بود، تضاد پوست سفیدش روی سینه ی برنزه ی رها مانند نور خورشیدی می ماند که لکه های ابر را کنار می زند.

-نمی دونم اون رفیق گوربه گور شده ات کدوم جهنمیه. شاید لب یه جوی از درد خماری مرده!

همه ی این حرف ها را با عصبانیت اِنگار که چیزی طلبکار باشد به بهادر گفت و آن وقت بهادر بی توجه به رفتار عصبی رها، لبخندی را از پشت ریش های حنایی اش تحویل صورت آفتاب خورده اش داد.

-یادمه اولین بار با اُمید دیدمت. یه دختر مو مشکی که ادعا داشت نخبه بوده و چند کلاس اَول اِبتداییش رو جهشی خونده!

رها اما ساکت مانده بود و به حرف های بهادر گوش می کرد. نگاه بهادر مانند موش به تله افتاده توی صورت بی روح رها دو دو می زد. چشم های اَفسونگرش مانند گذشته پاچه گیر بود. وقتی هیچ جوابی از رها نشنید با حسرت انگار که آرزوی دیرینه اش را که به اوبرگشته؛ دوباره از او دزدیده باشند پرسید:

-چرا اُمید رو به خانوادت ترجیح دادی؟ چی تو وجودش دیدی آخه؟

رها با آن حال منهوکش که درست شبیه مرده های لب گور می ماند به صندلی زیر پایش اشاره کرد و بعد مثل اینکه بخواهد خودش را از محاکمه ای نجات بدهد؛ تند تند بدون فوت وقت شروع کرد به صحبت کردن:

-ولی من برای خانوادم درست مثل این صندلی بودم. بابام و برادرام می خواستند همیشه من رو کنترل کنند. اونا حتی نمی ذاشتن با رفیقام اردو برم. من اِزدواج کردم که از قید و بند قوانین توی خونه ی اونا خلاص شم! این رو من بارها بهت گفتم، یادته؟ تازه تو خودت بهم پیشنهاد یه رابطه ی نامشروع رو دادی.

بهادر اَخم کرد، نور بی رمق خورشید چهره ی کک مکی اش را حسابی لیسیده بود. توی سطل زباله ی ذهنش دنبال یک راه دَررُ بود که بتواند بحث را عوض کند.

-حالا چجوری خرج خودت رو در می یاری؟ رفتی پیش خانوادت یا کار می کنی؟

 آرمان اَنگشت سبابه ی رها را با دست های کوچکش گرفت، سمت لب های یاقوتی اش کشید. رها با آن وضع مشوشش درست شبیه کسی شده بود که توی سیاه چال زندانی شده و هیچ راه فراری ندارد. جویده جویده طوری که نگاهش را از بهادر می دزدید، گفت:

-اُمید هر ماه یه مقدار پول از مادرش می گیره و برام می فرسته، این ماه نداد فقط!

بهادر اِنگار که دزدی را دستگیر کرده باشد، رویش را سمت رها برگرداند و توپید که:

-تو که گفتی خیلی وقته از اُمید خبر نداری؟

رها بعد از چند سرفه ی کوتاه در سکوت به دریا زل زد. بعد از کمی تعلل با طمأنینه زمزمه کرد:

-گفتم بیای اینجا چون برات یه زحمتی داشتم، سرماه نشده بر می گردونم به والله!

نفس تب دار بهادر پره های بینی اش را از هم شکافت، مثل شیری که طعمه اش را از دستش قاپیده باشند روبه رها غرید:

-گفتم توی این مدت پول از کجا آوردی؟

سرش را در یقه ی مانتویش فرو برد، چیزی چون پنجه ی قوی یک حیوان درنده قلبش را پاره پاره می کرد. بغض به گلویش چنگ اَنداخت.

-اُمید من رو وادار می کرد به تن فروشی.

بهادر مثل یک شتر که رم کرده باشد؛ فریاد زد:

-چرا به خواسته اش تن دادی؟ تو می تونستی ازش شکایت کنی!

 رها همانطور که اَشک می ریخت؛ صدایش را بالا برد.

-نمی تونستم چون اُمید به زور بهم تزریق کرد و حالا منم مثل اُمید یه معتادم، پس نمی تونستم بگم چه بلایی سرم میاره! تمام این حرف ها را با اِستیصال زار زد، بهادر ولی ول کن معامله نبود.

-چرا مقاومت نکردی؟

رها موهای عرق کرده روی پیشانی اش را به زیر روسری گلبهی اش داد مثل چند لحظه پیش همان طور که می لرزید، داد زد:

-اما من یه معتادم، تو از زندگیه یه آدم معتاد چی می دونی؟

بهادر سرش را زیر اَنداخت.

-چند سال این کار رو می کنی؟

رها هروقت عصبی می شد درست مثل کسی که دچار بیماری روانی باشد شروع می کرد به خوردن، سیبی از ساکش بیرون کشید.

-یه سال آخر اُمید وادارم می کرد این کار رو کنم. خودش برام مشتری می آورد.

دندان های خرگوشیش را روی پوست چروکیده و پیر سیب گذاشت. دندان هایش توی گوشت سیب فرو رفت.

-چرا ازش جدا نشدی؟ فکر کردی از اون خانواده چیزی بهت می ماسه؟

حرارت آفتاب مثل یک گرگ گرسنه تنش را می مکید و رمق بدنش را بیرون می کشید.

-کجا می رفتم؟ کجا رو داشتم برم؟

 خانوادم من رو طرد کردند. اِنگار نه اِنگار دخترشونم!

-نمی ترسی پاتو هرخونه ای میزاری؟

با صدای مرتعشی لب زد:

-چی کار کنم؟ باید زنده بمونم یا نه؟

هیچ کس توی این چند ماه حتی یه پاپاسی هم کف دستم نذاشته!

بهادر نفسش را فوت کرد بیرون، چیزی شبیه یک غم بزرگ روی سینه اش سنگینی می کرد.

-خوب زنگ زدی به من چیکار؟ تو که از من متنفر بودی؟ به قول تو یه آدم هیچی ندارم که به درد لای جرزم نمی خورم، من اَنگشت کوچیکه ی اُمیدم نمی شم. یادت که نرفته؟ حالا هم گمشو از جلوی چشمام! تو خیلی وقته از چشمام افتادی.

رها از روی نیمکت بلند شد درست مثل یک لشکر شکست خورده می ماند. چند قدم آن طرف تر کشتی لنگر انداخته بود. آرمان را به آغوشش چسباند و بدون آنکه چیزی بگوید، ساکش را برداشت. روی ماسه ها پراز صدف بود. لنگان لنگان راه افتاد.

بهادر که روی نیمکت قوز کرده بود؛ بلند شد و روبه رها که هنوز چند قدمی از او دور نشده بود داد زد:

-می دونم به پول و مواد احتیاج داری، برات جور می کنم موادش رو، مثل قبل که برای مهمونی های اُمید جور می کردم. ولی درعوض باید امشب توهم به من برسی!

این کلمات آخر را آرام کنار گوش رها زمزمه کرد. رها ایستاده بود. ساک گیر کرده میان چنگالش را روی زمین اَنداخت.

-بهادر داداش بیا بریم! کی حرف یه معتاد پاپتی رو گوش می کنه؟

صدای نکره ی بیژن خاموشی اُتاق را خراشاند و تمام خیالات رها را برهم زد. تمام اِتفاقات دو روز پیش پشت مه چشم های رها محو شدند. به بیژن زل زد مثل مرغ سرکنده دور خودش تاب می خورد. پنجره را کیپ بسته بودند، هوای خفه ی اُتاق ته بینی بهادر را می سوزاند. بی توجه به داد و بیداد های بیژن روی صندلی زهوار در رفته ای لم داد. بالا تنه اش توی صندلی چروک خورد.

-چرا خودت رو میزنی به اون راه؟ می دونی اگه پلیس دستگیرمون کنه چه بلایی سرمون می یاد؟

یقه ی بهادر باز بود و سینه های پشم آلودش که از شدت عصبانیت بالا و پایین می شد، به چشم می خورد.

-به تهش فکر کردی؟ چرا جم نمی خوری؟ چرا چیزی نمی گی؟ تو من رو اَنداختی توی این هلاکت.

تمام دق و دلیش را با فریاد سر بهادر خالی کرد و بعد کفری از سکوت بهادر به سمت تنها محفظه ی اُتاق، پنجره ی کوچکی رفت که با نرده های شطرنجی پوشیده شده بود و آنگاه با صدای آرام و ملایمی به طرزی که فقط خودش بشنود لب زد:

-ای کاش به حرفت گوش نکرده بودم.

موهای حنا بسته روی صورت رها پخش و پلا شده بود. با نگاهش تارو عنکبوت هایی که به سقف چنبره زده بودند را دور زد. در چشمانش رگه هایی از خون دویده بود. ظاهرش مثل گرگ گرسنه ای می ماند که برای جنگ با سرنوشتش دندان تیز کرده است اما، از درون خسته و کوفته بود درست شبیه یک گوسفند قربانی که برای زندگی کردن دست و پای بیخودی می زند. او خیلی وقت پیش در منجلاب و بوی تعفن این زندگی فرو رفته بود. خوب یادش می آید. تمام اِتفاقات دو روز پیش مانند یک فیلم وحشتناک در برابر چشم هایش اِکران شد. سرش را از شیشه ی ماشین بیرون آورد. از لابه لای درختان تو سری خورده، خانه های خاکستری پیدا بودند با پنجره های باریک و کج، مثل این بود که در یک تابلوی نقاشی اَنباشتگی غلیظ رنگ یک پرتگاه با سوراخهای نامنظم و زمخت یک درخت بزرگ خرمالو که با رنگ تیره و برجسته در پیش نما رسم شده، فاصله فضایی تپه، لاجوردی و اُفق آفتابی را، در آنجا که رنگ ها در هم محو و رقیق می شوند تحت الشعاع قرار می داد.

رها هوا را درون شش هایش کشید.

-چه هوای خوبیه؟

بهادر روی بدن رها خم شد. نگاهش روی لب های قلوه ای و خشکیده ی رها ماند. بوی عطرش ریه رها را پر کرد. هرم نفس هایش کاملا می خورد توی صورتش، در سمت رها را باز کرد.

-پیاده شو رسیدیم. قرار امشب خیلی هوا گرم شه!

آرمان را بغل گرفت. پسری کنار یک موتور قراضه روی پله های سنگی نشسته بود. یک خانه ی قدیمی همراه خانه های متروکه اَطرافش که میان کوه های کبود، گیر افتاده بودند.

-نگفته بودی دو نفرید؟ برگرد من نمی مونم!

بهادر یک بسته کوچک شیره جلویش گرفت و بعد بدون اینکه منمتظر عکس العملی از طرف رها باشد پتویی را از صندوق عقب بیرون کشید و به دست رها داد. مثل اینکه قصد جان رها را کرده باشد از زیر دندان های کلید شده اش غرید:

-گفتم اون قدر با آدمای جورواجور بودی شاید یکی برات اِفاقه نکنه، لذت داره دیدنت وقتی داره غرورت زیر دست و پای یه نفر دیگه خورد میشه!

رها اِنگار که چیزی نشنیده باشد؛ پتو را دور آرمان کشید و بسته شیره را لابه لای آن پنهان کرد.

-ببین چجوری من رو اَنداختی تو هچل! این چیزی بود که تو اَنداختی توی دومَنم.

صدای خش دار بیژن باعث شد رها فکر و خیال دو روز پیش را مچاله و در گوشه ای از قلبش دفن کند. توجه اش را داد به بهادر، درست مثل یک بچه آهو نیاز به حمایت یک نفر داشت، دلش می خواست بهادر از او طرفداری کند.

-با توام لعنتی! اَصلا عین خیالت هست چه بلایی سر زندگیمون آوردی؟

نگاه بهادر یک وری روی صورت رها به خواب رفت.

-دیشب همچین چیزی نمی گفتی؟ می گفتی دمت گرم جبران می کنم.

بعداز اینکه این جمله ها را با نعره رو به بیژن گفت؛ راه افتاد سمت راه پله ها و همان طور با صدای بلند اِدامه داد:

-کی بود می گفت بهادر تو را خدا بیا قبل از عروسیت یه زیرآبی باهم بریم، خوش می گذره؟ حالا همه چی افتاد گردن من؟

بیژن با همان اَخمی که میان اَبروهایش دویده بود به بهادر توپید که:

-تقصیر توی نامروت بود که من به این روز افتادم، من اصلا اَهل خلاف نبودم. خانواده ی من مذهبی بودن و حساس! این تو بودی که همش می گفتی بچه مامانی آخر خلافت چیه؟

همان گونه که این جمله ها ورد زبانش بودند؛ راه افتاد. روی پله ی اول که به طبقه ی پایین ختم می شد، ایستاد. نرده های چوبی اش شکسته بودند. تکه ای از گچ کنده و جلوی پای بیژن ولو شد. نفس کلافه اش را فوت کرد بیرون، بدون اینکه به سمت بهادر برگردد با زغبوت اِنگار که مال پدرش را بخواهد فریاد زد:

-اَصلا تو رو چه به مریم، دختر به آن پاکی! تو لیاقتت همین دختره ی ...

هنوز اِدامه جمله از دهانش بیرون نیامده بود که بهادر با پشت دست کوبید توی دهان بیژن، یقه اش را توی مشت هایش کشید. از زیر لب هایش غرید:

-اون دهن کثیفت رو ببند! رها هر کوفتیه دیگه لااقل مثل فک و فامیل تو جا نماز آب نمی کشه و بعد هر غلطی که می خواد بکنه.

بیژن همانطور که از شدت خشم پره های بینی اش باز و بسته می شدند؛ زد تخت سینه ی بهادر، قبل از آنکه بتواند چیزی بگوید بهادر تلو تلو خوران از پله ها پرت شد پایین، رها با شنیدن صدای بیژن که اِسم بهادر را فریاد می کشید به ملافه اش چنگ زد. گونه های استخوانی اش را روی زانوهایش گذاشت. بعد از گذشت دو روز این اولین باری بود که اَشک می ریخت. مفش را بالا کشید. آخرین لحظات روز پیش مدام در مغزش تکرار می شد درست مثل سنفونی مرگ در گوش یک آدم در حال احتضار، آن کابوس لعنتی را خوب به یاد دارد.

نور پت و پهن خورشید پاورچین پاورچین از پشت شیشه های پنجره داخل اُتاق می شد. روی صورتش نفس ملایم صبح را حس می کرد. همان طور که از درد مثل مار اَفعی به خودش می پیچید، بلند شد. موهای ژولیده و نامرتبش دور صورتش ریخته شده و رشته هایی از آن روی شقیقه اش چسبیده بود.

عوعو سگ های دور و نزدیک به گوشش می رسید.

-خدا لعنتت کنه بهادر، ببین چی به سرمون اومده! موهایش را پشت گوش هایش زد. به دنبال صدا راه افتاد.

-تو که دیدی بچه داره چرا قبول کردی؟

رها درست مانند پنگوئن راه می رفت و از وحشت دائما پوست چهره اش در رقص بود.

اِنتهای راه رو که رسید در شکسته ی اُتاق را تکان داد. بیژن با دیدن قامت رها توی چهارچوبه، هولکی از جلوی آرمان کنار رفت. موجی از رعشه توی چهره اش زلزله انداخته بود. با شنیدن صدای قدم های بیژن دست از فکرکردن برداشت. دور تمام اِتفاقات دو روز پیش را حصار کشید. بیژن قدم تند کرد. چکه های اَشک روی سبیل های چخماقیش ژاله بسته بود. کلید موتور را برداشت. به سمت پله ها دوید.

رها بلند شد. آجرهای چهار دیواری را تا کمر شوره سفید پوشانده بود. ملافه از رویش کنار رفت و زمین افتاد. کورمال کورمال رفت سمت آرمان، کنارش نشست. بدن کوچکش باد کرده بود و به کبودی می زد. کف دست آرمان را که پراز شیره بود، گرفت و مثل یک سگ زبانش را بیرون انداخت و لیسید. دور لب های آرمان پر از کف بود. پاهای لاغرش را کشید. او را روی پاهایش گذاشت و جنبانید. موهای طلایی اش که مانند انوار طلایی خورشید می مانست را نوازش کرد.

-لالا لالا بخواب دنیا خسیسه، واسه کمتر کسی خوب می نویسه، یکی لب هاش همیشه غرق خنده است، یکی پلکاش تو خوابم خیسه خیسه! لالا لالا...

ناله ای از اِنتهای راه رو با لالایی اش یک صدا شد. اِنگار در گردابی از مرگ به خاموشی و فنا فرو رفته بود...