داستان «در یک شب» نویسنده «روناک سیفی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

 1_ دومین شبی است خواب بر او حرام شده و فردا صبح هم باید برود سرکار. به ندرت تنها توی خانه دوام می‌آورد. مگر در مواقعی شبیه به حالا که همه بروند مسافرت و او به خاطر شغلش مجبور شود بماند.

باید حضور کسی را حس کند تا بتواند بخوابد. حالا چه صدای خروپف یکی از توی هال یا اتاق بغلی. یا آمدن و رفتنشان، صدای باز و بسته شدن در دستشویی، رفتن کسی توی آشپزخانه، روشن خاموش کردن چراغ. هر چند آن خواب هم بیشتر اوقات زهرمارش می‌شود ولی حداقل برای چند ساعتی هم که شده توانسته با خیال آسوده چشم رو هم بگذارد.

نه مثل حالا که تا صبح هزار توهم و خیال از توی سکوت مرگبار خانه آرامشش را ببرد و چرتی چند دقیقه‌ای برایش محال باشد. هر چقدر بخواهد حواس خودش را به چیزی پرت کند نمی‌شود. صدایی از تو اتاق یا آشپزخانه می‌شنود. احساس می‌کند اشباحی از تو تاریکی سر درمی‌آورند، از پشت پرده کسی به او زل زده، شیر آب را شل می‌کنند، حضور سنگین کسی را پشت سرش حس می‌کند و.. اگر از زور خستگی چشمش روی هم بیوفتد بختک همان سرتاپا سیاه نحس روی سینه‌اش چنبره می‌زند.

چه رنجی بدتر از این آدم نتواند یک شب با دلی سیر بخوابد؟

گرسنه شد. همه چراغهای خانه‌شان سه نصفه شب روشن است. توی یخچال سیبی برمی‌دارد.از پشت پنجره به بیرون نگاه می‌کند. ماشینی هم عبور نمی‌کند تا کمی دلگرم شود. برمی‌گردد توی هال.

2_ به محض اینکه پنجره حیاط باز می‌شود گربه از خواب می‌پرد و تندی از درخت بالا می‌رود. از پشت شاخ و برگ‌ها به پنجره زل می‌زند. چشمانش می‌درخشد و دختر از ترس جیغی می‌کشد و پنجره را می‌بندد. بار چندمی است که بی‌هوا در و پنجره را باز کرده یا هسته میوه‌ای پرت کرده تو باغچه و گربه از خواب پریده؟

گربه تا یکی دو روز از کنارجنازه بچه‌هایش جم نمی‌خورد. بالا سرشان می‌آمد و می‌رفت و مویه می‌کرد. هر سمتی می‌رفت آنها را هم به دندان می‌کشید و با خود می‌برد و ملتمسانه صدایشان می‌زد. نمی‌گذاشت کسی بهشان دست بزند. حتی به مگسهایی که روی سرو بدن جداشده‌شان می‌شستند حمله می‌‌برد.

چند روز پیش پدرش از فرصت کوتاهی که گربه رفته بود استفاده کرده و جنازه بچه گربه‌ها را پرت کرده بود. گه‌گداری ناله کنان تمام سوراخ سنبه‌های حیاط را بو می‌کشید تقریبا تمام روز بی حال و ناراحت گوشه‌ای کز کرده بود. حالا هم دست و پایش را جمع کرده و چرت می‌زند. همینکه دختر در یا پنجره را باز می‌کند از خواب می‌پرد و به او چشم می‌دوزد. کاش این دختر نبود تا قبل از اینکه باز سر و کله‌ی گربه نره پیدا شود خوابی بکند.

3_ قروچ.. دختر سیب را دندان زد. کرم با دیدن این دندان‌های همیشه  بی‌رحم و ظالم قالب تهی کرد. وحشت زده از سوراخی که کنده بود برگشت عقب. او هی پیشتر میرفت و دندان هم به دنبالش. از دست این آسیاب غول آسا ! فکر دو روز دیگرش را نمی‌کند؟ که بی جان تو خاک می افتد و کرم‌ها شب و روز از بین‌شان می‌آیند و می‌روند و گوشتش را به نیش می‌کشند؟ حالا  از جانش چه می‌خواهد؟ شانسش را ببین. باید همین یک سیب را برمی‌داشت؟ اگر کرم  هم قاتی محتویات دهانش له شود چه؟ یا نصف بدنش را گاز بزند؟ خدا کند قسر دربرود و با آب دهان درسته سر بخورد تو شکمش. با دلی لرزان خودش را بین دو تا هسته پنهان کرد. بار دیگر دندان‌ها توی سیب فرو رفتند.

داستان «در یک شب» نویسنده «روناک سیفی»