داستان «زن پاگنده» نویسنده «اکرم جلوداری»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzzسر چهار راه،کنار بساط چای فروش ایستاده بودم؛ تا بعد از دو ساعت راه طی کردن، یک استکان چای تازه نوش جان کنم. همیشه فلاسک همراه دارم؛ اما در این فصل و اول صبح، چای تازه را ترجیح می دهم.

یک دستم روی چرخ دستی ام بود و مشغول نوشیدن چای بودم؛ که یک خانم نسبتاً چاق با یک چادر سیاه به سمت ما آمد. فکر کردم از مشتری هایم است؛ تا آمدم حرفی بزنم که دارم به سمت کوچه ی شما می آیم، جلوتر آمد و گفت: «سلام آقا، کوچه های ارغوان همین سمته؟»

مرد دکه دار، با سر جواب داد و زن به سمت کوچه ها رفت.

باد، چادرش را حرکت می داد و زحمت راه رفتنش را بیشتر می کرد. پسر جوانی از کنار زن رد می شد؛ که یکباره با صدای بلند گفت: «پیاده روی برات خوبه، کتونی هم که پوشیدی! بدویی زودتر لاغر می شی.»

بعد با صدای بلند خندید و قهقهه زد و به سمت دیگر چهارراه رفت. اما زن بدون توجه به راهش ادامه داد.

تا پول چای را حساب کنم و با چرخ دستی ام حرکت کنم؛ زن رفته بود. دیگر نمی دیدمش؛ اما دائم ذهنم درگیر بود. اگر از مشتری هایم نبود؛ پس چرا اینقدر به نظرم آشنا آمد؟

وارد کوچه ی اول شدم. کوچه های بلند و طولانی ارغوان . وسط کوچه ها به هم راه داشت.  به ساعتم نگاهی کردم.9:30 بود. زنگ خانه ها را زدم و پشت سر هم می گفتم: «لوازم خونگیه.»

وسط کوچه ایستاده بودم. کم کم خانم ها و گاه بچه ها برایم مبلغی می آوردند و اسمشان را می گفتند تا از حسابشان کم کنم. خانم ها دور چرخ جمع شده بودند. یکی گفت:«جنس جدید چی آوردی؟» یکی گفت:«سفارش من چی شد؟»

همین طور که سوال ها را جواب می دادم، جعبه ی وسیله ها را باز می کردم تا مشتری های بیشتری جذب کنم.

و راه ادامه داشت. کوچه دوم، سوم، چهارم...

در کوچه ی چهارم، سر میانبر کوچه توقف کرده بودم. کوچه ها کم کم شلوغ و شلوغ تر می شد. حواسم از اتفاق صبح پرت شده بود؛ که چشمم از میانه ی کوچه به یک خانم چاق با چادر مشکی افتاد؛ که در حال قدم زدن است. به نظر می آمد که در کوچه ی هفت یا هشت باشد.

چرخ دستی ام را به سختی از میان بر حرکت دادم تا به ارغوان دهم رسیدم. برای اینکه مطمئن شوم چشمم به پای زن بود. در این محله به ندرت خانم چادری با کتانی تردد می کند.

بله. درست دیدم . یک خانم چاق با چادر سیاه و کتانی. چرخ دستی را هل دادم تا کنارش رسیدم. صدایم را صاف کردم و گفتم: « سلام خانم. هنوز آدرس تون را پیدا نکردید؟»

زن به سمت من برگشت و چند ثانیه نگاه کرد و بعد از کمی مکث گفت: « چرا، پیدا کردم. اما هرچی زنگ می زنم، در می زنم باز نمی کنند.»

خندیدم و انگار که مسئله ی مهمی را حل کرده باشم؛ با غرور گفتم: « خب حتماً کسی خونه نیست.»

زن ابروانش را درهم کشید و گفت: « نمی شه که خونه نباشن، صبح تلفنی حرف زدم، باید باشن.»

کوچه شلوغ تر می شد. بچه مدرسه ای هایی که گروه گروه به سمت مدرسه می رفتند و یا بعضی با والدینشان راهی مدرسه بودند. مدرسه در کوچه ارغوان سیزدهم بود و همه از راه میان بر تردد می کردند. یکی از خانم های همان کوچه رد می شد که آمد سمت من و گفت: « امروز چقدر زود اومدی! حالا عیب نداره، بچه رو بگذارم مدرسه و بیام. علی آقا نریا. وسیله می خوام.»

کمی از ما دور شده بود؛ که گفتم:«راستی از این همسایه تون ، درقهوه ای بزرگه خبر دارید؟ می دونی کجا رفتن؟»

دست دخترک را کشید و آمد سمت من و گفت:« طلب داری؟ جنس برداشتن؟»

گفتم:« نه » . صورتش را درهم کشید و گفت:« من هم تعجب کردم. آخه این بندگان خدا این وقت روز خونه نیستن. از صبح سرکارند . غروب میان.» و به سمت مدرسه رفت.

به سمت زن رفتم و با صدای بلند گفتم:« شنیدید که چی گفتن؟»

اما بی توجه به حرف من قدم می زد و به رفت و آمد بچه ها که بعضی هاشون انگار در پالتو و کاپشن هاشون گم شده بودند را  نگاه می کرد.

با اینکه ظهر بود و خورشید در طاق آسمان بود، اما هوا بادی بود و سوز داشت. چرخ را به کنار پیاده رو ـ جایی که آفتاب بیشتری بود ـ هل دادم . صندلی تاشویم را درآوردم و روی صندلی ولو شدم.

زن هر از گاهی زنگ خانه را می زد و جوابی نمی آمد . و دوباره به قدم زدنش ادامه می داد.

کم کم کوچه ها خلوت شد. دیگر حتی پرنده ای هم پر نمی زد. یک کوچه ی دراز بود و من و چرخ دستی ام و یک زن جوان.

نزدیک به چهار ساعت گذشته بود اما زن جوان هنوز منتظر بود. دیگر آثار خستگی از نحوه ی قدم برداشتنش پیدا بود. دلم سوخت. از جایم بلند شدم و از همان جا که ایستاده بودم صدا کردم: « خانم . خانم»

برگشت به سمتم و ادامه دادم:« بیاید اقلاً بشینید روی صندلی و یه کم استراحت کنید. اون طرف سایه است؛ سردتره. اینجا باز آفتاب افتاده یه قدری گرم می شید.

انگار که منتظر این پیشنهاد باشد؛ لبخندی زد و به سمت من و چرخ دستی ام آمد. اما رفت جلوتر و از روی پل روی جوی آب رد شد تا به پیاده رو بیاید. نگاهی کرد و با لبخند گفت:«خیلی ممنون. جداً خیلی خسته شده بودم.»

به زحمت روی صندلی تاشوی کوچک نشست. تازه متوجه شدم که پالتوی خیلی ضخیمی بر تن دارد. شاید برای همین اینقدر چاق به نظر می آمد. از بیکاری بیشتر به او دقت کردم . جداً برای یک خانم پاهای بزرگی است.

با اینکه هنوز خیلی به غروب مانده بود؛ اما هوا خیلی سرد بود. همین طور که وراندازش می کردم، متوجه لبهایش شدم که خیلی خشک شده بود. فلاسکم را برداشتم و برایش یک لیوان چای ریختم. لیوان چای را به سمتش گرفتم و گفتم:« گلویی تازه کنید.» لیوان چای را گرفت و با همان لبخندش گفت :« خیلی متشکرم؛ شما همه اهالی کوچه و محله را می شناسید؟»

گفتم:« بیشتر اونهایی که خرید میکنند و حساب دارند. بقیه رو هم که می بینم؛ یادم میاد واسه کدوم کوچه هستن. کلا صورت آدما یادم می مونه.»

نفس عمیق و با صدایی کشید و سکوت کرد. کمی بعد لیوان خالی را دستم داد و گفت:« خیلی عالی بود.»

کیفش را از زیر چادرش بیرون آورد. دست داخل کیفش کرد و گوشی اش را درآورد. کوچه ساکت بود؛ آنقدر که صدای پشت خط شنیده می شد. « مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.»

چهره اش درهم رفت . انگار که طاقتش تمام شده باشد.

گفتم:« خانم، زن همسایه که گفت؛ اینا  غروب میان» دستی به چشمهایش کشید و با صدای بلند گفت:« اشتباه می کنه، مادر من سرکار نمیره. یه خواهر هم دارم؛ که اون هم همیشه خونه است. مدرسه نداره. کنکور امسال قبول نشده، داره واسه سال دیگه می خونه.» همه ی این ها را یک نفس گفت و ادامه داد: « صبح باهاشون حرف زدم. گفتم که میام اینجا. شاید فکر نمی کردن که اینقدر زود برسم ، بیرون رفتن واسه خرید. ولی دیگه باید تا الان می اومدن.»

گفتم:« پس حالا می خواید چی کار کنید؟» خودم فهمیدم سوال بیجایی بود. و ادامه دادم:« معذرت می خوام؛ ولی هوا داره سرد تر می شه.»

می خواستم ناهار بخورم. از ضعف کردنم خیلی میگذشت. هم رویم نمی شد تنهایی غذا بخورم. هم نمی دانستم که تعارف کنم می پذیرد که کنار خیابان غذا بخورد، یا نه ؟ می خواستم زودتر بدانم تا کی باید منتظر بمانم.

گفتم:« خب، می رفتید خونتون ، فردا دوباره می اومدید.»

یک نفس عمیقی کشید و به زحمت از جایش بلند شد و گفت :« راهم دوره، برام سخته که برم و بیام . اون هم بعد از این همه صبر کردن. بعدشم دیگه نگرانشون شدم. تا نبینمشون دیگه نمی تونم از این جا برم. بالأخره باید بیان دیگه.»

دوباره با گوشی تماس گرفت و دوباره « مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.» این بار صدای اخطارکم بودن شارژ گوشی هم آمد. انگار که باطری امیدش هم کم شده باشد؛ با صدای آرامی گفت:« ای بابا. گوشی هم داره خاموش می شه.»

به زحمت قدم برمی داشت و راه می رفت. چند قدم می رفت جلو و دوباره برمی گشت. دوباره کنار صندلی آمد و این بار خودش گفت:« می تونم بشینم؟»

با سر و دست اشاره کردم که بفرمایید. دوباره به زحمت نشست. جابجا که شد؛ با صدای گرفته ای گفت:« شرمنده، خودتون هم خسته هستید و سرپا موندید.»

گفتم:« خواهش می کنم.» انگارحرف تازه ای یادم آمده باشد؛ با هیجان گفتم:« چرا از فامیل و دوستانتون تلفنی پرس و جو نمی کنید؟»

سرش را بالا آورد و با بغض گفت:« می خواستم با پدرم تماس بگیرم، اما اگر بدونه این همه وقت مادرم و خواهرم بیرون موندن و من هم پشت در موندم ممکنه یه دعوای حسابی بشه.»

به ساعت نگاه کردم4:30 عصر بود.به زن نگاه کردم .دستش می لرزید . هر از گاهی چشمش اشک آلود می شد. روی صندلی که نشسته بود، پاهایش بیقراری می کردند و دائم تکانشان می داد. با دستش پاهایش را نگه می داشت و دوباره از نو.

من دیگر می خواستم از آن جا بروم. خسته شده بودم . اما دلم نمی آمد که تنهایش بگذارم. ای کاش او هم می رفت تا من با خیال راحت تری می رفتم.

در همین حال و هوا بودم که زن همسایه آمد.« اِه، علی آقا هستی هنوز؟ من اصلا یادم رفت شما تو کوچه اید. از اون طرف رفتم خونه. حالا اون جنسایی که قرار بود بیاری رو آوردی ببینم؟»

با بی حوصلگی گفتم:« نه. امروز خیلی جنس جدید نیاوردم.» زن همسایه نزدیک چرخ آمد و زن جوان را دید که هنوز روی صندلی نشسته بود. با صدای بلندی گفت:« اِه وا. این بنده خدا که با این وضعش هنوز اینجاست.» به سمت زن جوان رفت و با مهربانی گفت:« دختر جان. گفتم که اینا نیستن. البته یکی دو ساعت دیگه پیداشون می شه.»

گفتم:« خانم پناهی. این خانم می گه مادرش سرکار نمی ره. تازه خواهرش هم دیپلمه است و همیشه خونه است.»

ابروها رو بالا کشید و لبهایش را جمع کرد و گفت:« وا. مادرش، خواهر دیپلمه اش، این علی آقا چی می گه دخترجون؟»

زن جوان به سختی از جایش بلند شد و گفت:« خب آخه مادرم سر کار نمی ره.»

هنوز می خواست حرفش را ادامه دهد که خانم پناهی با عجله و پشت هم گفت:« این خونه چند ماهه که دست یه تازه عروس و داماده. هر دو هم شاغلند . عروسه از تو کم سن تره. اصلاً با کی کار داری؟ می خوای خونه ی کی بری؟»

زن جوان یکباره اشک هایش ریخت و با گریه گفت:« عروس و داماد. اشتباه می کنید. این جا خونه ی بابامه . مادرم همیشه خونه است. خودم اینجا اومدم خونه شون . قرار بود اصلاً این جا رو بخرن.» های های گریه کرد.

مدرسه تعطیل شده بود. صدای همهمه ی بچه هایی که به سمت ارغوان دهم می آمدند؛ از دور شنیده می شد.

خانم پناهی زن جوان را در آغوش گرفت و گفت:« دختر جان. آرام باش. اصلاً شاید من اشتباه کرده باشم. حالا تو آرام باش. الان برمی گردم.»

خانم پناهی به سمت بریدگی کوچه رفت و با صدای بلند گفت:« علی آقا . برم نوه ام را از مدرسه بیارم، برمی گردم.»

زن جوان گریه می کرد. بچه ها و والدین شان ایستاده بودند و تماشا می کردند.

با صدای بلند گفتم:« بفرمایید. چیزی نیست. برو بچه جان . برو خونه تون»

رفتم به سمت زن و گفتم:« آروم باشید. مردم نگاهتون می کنن. خانم پناهی الان برمی گرده.»

ادامه دادم:« آخرین بارکی خونه ی پدرتون اومدید؟» گریه اش شدید تر شد و گفت:« بیشتر از سه ماه پیش.»

گفتم:« سه ماه؟» با هق وهق گفت:« دکتر بهم استراحت مطلق داده بود . نمی تونستم بیام. هنوز یه سال نشده که به این خونه اومدن. تو این مدت همش دوبار اومدم خونه شون. اون هم واسه چند ماه پیشه.»

گفتم:« شاید جای دیگه ای رو پسندیدن و گرفتن.»

انگار که بنزین روی آتش ریخته باشند؛ یکباره زن الو گرفت و با فریاد گفت:« اگه جای دیگه می رفتن بهم می گفتن. آی . آی.»

خانم پناهی و نوه اش رسیدند. رفت سمت زن وگفت:« مادرجان. آروم باش. مگه با خانواده ات مشکلی داشتی؟» زن جوان جواب داد:« نه. چه مشکلی؟ وای خدایا، مگه میشه از این جا رفته باشن و به من چیزی نگفته باشن؟ نه . حتماً هر جا هستن ، الان دیگه بر می گردن.» و دوباره های های گریه کرد.

دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود و سردتر. حرف می زدیم و نفس می کشیدیم؛ بخار جلوی صورتمان را می گرفت. انگار چند نفری مشغول سیگار کشیدنیم.

خانم پناهی آرام به زن گفت:« دختر جان. پس چرا تا حالا تو رو اینجا ندیدم؟»

خواستم کار زن را راحت کرده باشم . سریع گفتم:«می گه یک سال هم نمی شه که اسباب آوردن. خودش هم دو بار بیشتر این جا نیومده.»

نگاهی کرد و گفت:« چی بگم؟»

هیجان زده گفتم:« راستی خانم. از صبح که شما رو دیدم، به نظرم آشنا اومدید. هی با خودم فکر می کردم شما رو کجا دیدم؛ اما یادم نمیاد. هم می شناسمتون هم یادم نمیاد. یا تغییر کردید یا اینکه اشتباه گرفتم. اما نه. من صورت آدما یادم می مونه. حتما شما رو دیدم.

زن جوان انگار که چیزی به یادش آمده باشد. قدری آرام تر شد و گفت:« من که می گم اینجا خونه ی مادرمه. همون موقع که اثاث آورده بودن، شما هم بودی. همون روز مادرم از شما یه سرویس قابلمه واسه جهیزیه ی خواهرم خرید. بهتون گفت:« خونه ی نو اومدیم؛ شگون داره خرید اولمون از شما واسه عروس باشه.  قرار شد براشون جاروبرقی قسطی بیارید .یادتون نیست؟»

یک خاطره مبهم در ذهنم در حال شکل گرفتن و جان گرفتن بود، که زن و مرد جوانی به سمت ما آمدند.

زن جوان با لبخند گفت:« سلام خانم پناهی. خیر باشه! تا حالا وقت برگشتن از سرکار، اینجا ندیده بودمتون.»

و مرد جوان سری به نشانه ی سلام تکان داد و خمیازه ای کشید و گفت:«خوب هستید؟ با زحمتای ما. تو این مدت با آش و غذا آوردن هاتون، خیلی شرمنده مون کردید.»

خانم پناهی به زن جوان نزدیک تر شد و گفت:« خواهش می کنم. شما هم مثل بچه های خودم. من که سه تا از بچه هام پیشم نیستن. شما جای اون ها.»

زن جوان گفت:« مادرم کلی دعاتون می کنه. میگه من که شهرستانم؛ با بودن همسایه ی مهربونتون خیالم راحته.» و صورت خانم پناهی را بوسید و گفت:« با اجازه تون، ما بریم دیگه. خداحافظ.»

و بعد تازه عروس و داماد از ما جدا شدند و به سمت همان در قهوه ای بزرگ رفتند و با کلید در را باز کردند و دو نفری وارد خانه شدند.

یکباره زن جوان دوباره شیون و زاری کرد. « خدایا یعنی چه اتفاقی برای خانوده ام افتاده که از من پنهون کردن. وای خدا . آی خدا.»

خانم پناهی دستهای زن جوان را که خیلی بی تابی می کرد، گرفته بود تا بلکه آرام شود.

هم یادم می آمد و هم نه. به زن گفتم:« حالا کار از کار گذشته. با پدرتون تماس می گرفتید.»

سری تکان داد و گفت:« گوشیم خاموش شده.»

گوشی ام را از جیبم درآوردم و با شتاب گفتم:« خب، با گوشی من تماس بگیرید.»

سرش را پایین انداخت و لبهایش را گاز گرفت و به آرامی گفت:« متأسفانه شماره یادم نمی مونه.»

انگار مطلبی یادم آمد. این صحنه،این حرف تکراری بود. پرسیدم:« فقط شماره یادتون نمی مونه؟»

گریه اش آرام تر شده بود . جواب داد:« نه. فقط شماره نیست.» اما باز با گریه ادامه داد:« تو یه تصادف ضربه ی سنگینی به سرم خورده؛ تو استرس خیلی چیزها یادم میره؛ اما شماره ها بیشتر.»

گفتم:« خیلی متأسفم.»

زن گفت:« حالا چی کار کنم؟ همسرم فکر می کنه من الان خونه ی بابام هستم. نمی دونه با این حالم دربه در کوچه ها شدم.»

خانم پناهی همان طور که نوازشش می کرد به زن گفت:« بد دل نشو. خب شاید پول کم آوردن و جابجا شدن. نخواستن با این شرایطت، تو رو ناراحت کنن.»

زن جوان با همان حال گریه گفت:« اگه می خواستن از اینجا برن پس چرا در خونه رو عوض کردن ؟ چرا تعمیرات انجام دادن؟»

من و خانم پناهی به هم نگاهی کردیم .« در خونه رو عوض کردن؟»

گفتم:« ببخشید که این رو می پرسم. شما که استراحت مطلق بودید، امروز واسه چی اومدید؟»

معلوم نبود این بار در حال خنده است یا باز گریه می کند. چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت:« دیگه باید می رفتم بیمارستان. منتها می خواستم خودم از نزدیک این خبررو به مادرم بدم. بعدش باهام بیاد که آماده بشم تا برم بیمارستان.»

خانم پناهی که دیگر از لوس شدن های نوه اش خسته شده بود، با کلافگی پرسید:« مگه مادرت نمی دونست؟»

زن جوان که دیگر کاملاً آرام شده بود، با لبخندی گفت:« چرا، می دونست. اما فقط یکی شو. بچه هام دوقلو هستن.»

خانم پناهی با صدای بلندی خندید و گفت:« به به! مبارکت باشه. قدمشون خیر باشه برات مادر.»

زن چاق با پاهای گنده. عجب!

یاد خواهرم افتادم که در ماه های آخر دوران بارداریش، او هم مجبور شده بود که کتانی مردانه بپوشد. آخر دیگر بزرگترین سایز کفش زنانه هم، به پایش اندازه نمی شد. صورتش هم مثل بادکنک شده بود. به شوخی به خواهرم می گفتم:« باید نخ ببندیم بهت، نری هوا !»

با حرفهایی که از حافظه اش گفت ؛ خاطره ای در ذهنم، مثل نقاشی بچه ها، پررنگ تر می شد.

پرسیدم:« خانم. شما اسم برند لوازم خونگی ها رو یادتون می مونه؟»

جواب داد:« اسم برندها رو بله . اما شماره مدل ها خیلی یادم نمی مونه.»

بله . گمانم به هدف زدم. گفتم:« آدرس خونه پدرتون چی؟ می تونید الان بگید؟»

فقط نگاهم کرد. خانم پناهی گفت:« چی شده علی آقا؟» زن جوان فقط نگاه کرد.

گفتم:« آدرس رو جایی ننوشتید؟ شاید کوچه رو اشتباهی اومدید؟»

کیفش را دست گرفت و داخلش را گشت. یک کاغذ بیرون آورد. گفتم:« آدرسه؟ ببینم.»

کاغذ را گرفتم با صدای بلند آدرس را خواندم. همه اش درست بود. « خ رازقی، ارغوان دهم.» اما یک چیزی جور در نمی آمد. یک باردیگر، با دقت به نوشته ی روی کاغذ نگاه کردم و با کمی تأمل دفتر حسابم را نگاه کردم؛

 یکباره با صدای بلند خندیدم.

خانم پناهی گفت:« علی آقا. چی شده؟ تا الان که همه اش نگرانی و ناراحتی بوده. بگو ما هم بخندیم. والا.»

زن جوان نگاهش روی من قفل شده بود .

گفتم:« از صبح می گم شما رو یه جا دیدم. عذر می خواما؛ اما خب خیلی تغییر کردید؛ سرکار خانم. این آدرس همه چی اش درسته. فقط اینجا رازقی شرقیه. شما باید می رفتید رازقی غربی.»

داستان «زن پاگنده» نویسنده «اکرم جلوداری»