داستان «زیر درخت کاج» نویسنده «حسین کهندل»

چاپ تاریخ انتشار:

hosein kohandellبعد ازظهر آخر پاییز، سطح زمین خشک و یخ زده، زمین نفس سرد می کشد.

سوز سردی از میان خانه ها و ماشین ها می پیچد و شلاق وار عابرین را وادار به لرزیدن می کند. در میان این رقص سرد، مرد جوانی روی پله های کت فروشی آن سوی خیابان یله داده وسردر گریبان است. پای راستش را تیک تیک به زمین می کوبد. انگار که می خواهد چند ساعتی بگذرد. طبق معمول همیشه به هم خوردن یک قرارملاقات لااقل سه ساعتی وقت کشی می طلبد. این قتل عام زمان و دستان عابرین که یکی در میان  جلو و عقب می رفتند برایش حکم پاندول ساعتهای بزرگ بود که صدای لرزان لیدا را بر رو پیغام گیر گوشی تداعی می کرد:
«توی فرحزادم، زیر درخت کاج، پایین سفره خونه سنتی، چرا نمیای! هوا سوز داره یخ زدم زود باش»
همین صدای لرزان بود که موجب شد تا وسوسه خاموش گذشته همچون گدازه های سرخ آتشفشان از سرش  بیرون بزند و به جای آن که بعد از پایان ساعت کاری اش در شرکت به خانه برگردد راهش را کج کند، توی کوچه ها پرسه بزند و مردد بماند که چه کند!
با خودش گفت:

 «الان لیدا چه می کند»

«حتما زیر درخت کاج  از زور سرما دستانش را جلوی دهانش گرفته و با بخار آنها را گرم می کند، چشمانش را به انتهای کوچه کاج دوخته و هر سایه ای را که از دور می بیند گمان می کند که منم»
«صورت گرد، پوست گندمی، لبهای گوشتی ماتیکی و موهای خرمایی که از کلاه یشمی پشمی اش بیرون زده»
«دستش چی!  به درخت کاج تکیه داده، سیگار چی! زیر لبش هست! با فیلتر ماتیکی من هم کام می گیرم!»
مرد از روی پله های لباس فروشی بلند شد،  سیگارش را زیر پا له کرد، کلاه بافتنی مشکی را از سرش در آورد و وارد کت فروشی شد، چند قدمی بر  داشت تا توی یکی از راهرو های لباس گم شد. فروشنده با  پیراهن سفید یقه بسته به سمتش آمد  و او را با احترام به  قسمت کت های مردانه هدایت کرد.

«کت خاصی مد نظرتون هست؟»

«نه اجازه بدهید نگاه کنم»

«خواهش می کنم اگر کمکی بود لطفا صدایم کنید»
مرد سرش را به نشانه تایید پایین آورد و تا مدتی به یک کت سبز زل زد. کت سبز مثل سبزی درخت کاج بود که لیدا  اکنون زیر آن منتظر است، چشمش را به آخر کوچه دوخته است، آخر او کی می رود!

با خودش گفت:
«توی این سرمای گداکش اگر تا ۳ ساعت دیگر کسی از سرازیری کوچه کاج پایین نرود نفسش پس می رود، خون در کالبدش منجمد می شود، آخر او هم انسان است، حتما می رود، حتما می رود» اما! اما چی! صدایی تو سرش پیچید.
«او یک جادوگر است، چشمانش سگ دارد، زیر درخت کاج منتظر می ماند، آنقدر که بار دیگر درون چشمانم ذل بزند و با خنده های رعشه آور مثل کسی که ورد و جادو می خواند چشم از چشمانم بر ندارد. آن وقت است که زانوهایم در مقابلش خم می شود، رامش می شوم، و او همانطور که می خندد و می چرخد می گوید»
« تو یا خیلی احمقی یا عاشق»

«آره من هم احمقم و هم عاشق»
«شب ها تب دارم و کابوس می بینم و روزها بعد از کار اجباری مثل آدمهای مشنگ و بی حواس توی خیابانها وقت کشی می کنم تا این وسوسه سمج رهایم کند و بتوانم به خانه پیش همسر و فرزندانم برگردم، اما نمی دانم چه طلسمی در کار است که بار دیگر خودم را توی سفره خانه سنتی فرحزاد می بینم که کنار لیدا نشسته ام و کباب برگ با همه مخلفاتش را سفارش می دهم به خانه که می رسم اشتها ندارم و با بوی عطر زنانه، زنم یاسمین را بغل می کنم. یاسمین آنقدر به من اطمینان دارد که  بوی عطر زنانه لیدا را احساس  نمی کند و من از این همه صداقت و اعتماد چندشم می شود»

خنده های لیدا، چالی که گوشه لبش با تبسم نقش می بندد، برجستگی های بدنش. صدایی که زیر درخت کاج با اغواگری مرا صدا می زند: بیا، بیا، بیا
فروشنده لباس دستی به شانه اش می زند و میـگوید:
«چیزی پسندیدید، مثل اینکه این کت سبزانتخابتون هست، درست حدس زدم؟ ..شما واقعا شیک پوش هستید.
می خواهید آن را امتحان کنید؟ اتاقک چوبی آنجاست به همکارم می گویم آن را برایتان آماده کند»
مرد به سمت اتاقک چوبی  رفت ونگاهی به کت های فروشگاه انداخت که با رنگ های متفاوت از بالا به پایین، تو در تو روی نرده های فلزی چیده شده اند. دوست داشت اگر می شد می توانست همه کت ها را یک به یک و با حوصله زیاد به تن می کرد و از هر کدام ایراد می گرفت، چانه می زد، و یا حتی حاضر بود به جای مانکن توی ویترین تا انتهای شب بدون حرکت، یک شی بی جان شود که لباس های مد روز را  تنش کرده اند و او فقط به عقربه های ساعت چشم دوخته است.
  او به خوبی می دانست که این قرار مثل قرارهای گذشته نیست و این بار باید برای همیشه با لیدا از خانه فرار کند....لیدا پیشا پیش ویزا وتهیه بلیط هواپیما به ترکیه را فراهم کرده بود که از آنجا به یونان و بعد به اروپا بروند.
مرد گمان می کرد که اگر قرار ملاقات به هم بخورد می تواند دوباره به خانه برگردد و مثل شبهای دیگر به بهانه اینکه اضافه کاری داشته است همه چیز را به حالت اول برگرداند. اما می شود! می شود از عشق بچگی که حالا بعد از مدتها سرو کله اش پیدا شده دست کشید!  عشقی که دهه هفتاد زبانزد محله فرحزاد شده بود و مثل خیلی از عشق های دیگر آخرش ناکام ماند. خودش می گفت شوهرش را دوست ندارد و فقط برایش نقش همیشه شوهر را بازی می کند همین و بس. همیشه شوهر برای مرد تصویر مردی بود که هر روز صبح بدون تاخیر از خواب بیدار می شد و به سرکار می رفت و شب ها  با عینک ته استکانی کا ئوچویی روی چشمش و کیف چرمی کهنه توی دستش مثل یک آلت تناسلی پلاسیده و آویزان به خانه برمی گشت.

فروشنده لباس دریافته بود که مرد حواسش جای دیگری سیر می کند، پس با ظرافت فریبنده ای که به صدایش  داد تبلیغ کت سبز را وسط افکار مرد زور چپان کرد:
«این کتی که انتخاب کردید جنس کشمیره و آسترش ایتالیایی و دوخت ترک ..یکی از بهترین کارهای پاییزی ماست ..خواهش می کنم یه تن بزنید»
مرد با بی میلی کت را به تن کرد و روبروی آینه ایستاد. خودش را در آینه ندید، صورتش سفید مثل گچ دیوار بود. مدل کله اش بیضی، چشمای سبز بی حال و تنی خسته که کت سبز به آن جانی تازه داده بود. با کت چرخی روبروی آینه زد. کت تا روی زانوهایش را پوشانده بود و یقه اش را بالا برده بود درست مثل جنتل منهای انگلیسی به نظر می آمد..
فروشنده با زیرکی گفت: «حالا یک جنتل من واقعی شدید»

مرد سرش را به نشان نا امیدی پایین انداخت و گفت:
«آیا من طلسم شده ام! همان طلسمی که  در زورخانه فرحزاد با زدن ضرب به همراه میل گرفتن پهلوانها توی گود از آن یاد می شد "الهی پیر شی جون اما به طلسم روزگار دچار نشی، کاسه چه کنم چه کنم دست نگیری بگو یا علی»" 
فروشنده لباس با ضربه ای که به شانه مرد زد گفت:

«آقا کجائید، کت رو پسندید؟»

ساعت را نگاه کرد یک ساعت گذشته بود و دو ساعت دیگر مانده بود. رو به فروشنده کرد و گفت:

«نه چند مدل دیگر بیاورید»
فروشنده با دلخوری زیر لب غرلندی کرد و به سمت کت های دیگر رفت
«اگر دو ساعت دیگر بگذرد او نا امید می شود و می رود.
الان چه می کند!
آیا ساک مسافرتی اش را برای سفر آورده است؟
هنوز امید دارد که من بیایم!....از سرما می لرزد...و به انتهای کوچه نگاه می کند...هر سایه ای که می بیند گمان می کند که منم اما من اینجا هستم درون کت فروشی گیر افتاده ام و آخرین کت را به تن می کنم...کت سبز رنگی که همان اول ورود به فروشگاه پوشیده بودم»
کت سبز را پوشید و پالتو قدیمی اش را دستش گرفت و از فروشگاه بیرون زد.
هوا سرد بود، سوز می آمد و بر روی صورتش سیلی میزد.
او مانده بود با یک پالتوی قدیمی و وسوسه ای به بزرگی آسمان.
دهانش چند بار باز و بسته شد "لیدا،لیدا،لیدا" و سپس بخاری را از آن خارج کرد.
با بی میلی نگاهی به دکه روزنامه فروشی کنار خیابان انداخت، هر روز از آن سیگار می خرید. از روی ناچاری سعی کرد سر صحبت را با دکه چی باز کند و به جک های بی مزه او که همیشه از آن فراری بود بخندد. خنده های مصنوعی از جنس شکاف دیوار که کج و ماوج است، بعد  شکمش را  گرفت و ریسه می رفت، روی پاهایش میزد و بالا و پایین می پرید، دکه چی دهنش چند لحظه ای بی صدا باز بود و بعد خنده را با صدایی مثل فش فش قطار از دهان گشادش خارج  کرد «فش فش فش»
صدای قطار آوای سفر بود، سفری نامعلوم با لیدا روی زنجیره ریل بی پایان قطار.
اما یاسمین با موهای مشکی و چشمان درشت پشت پنجره منتظر است، گه گاهی پرده را کنار می زند و از اینکه گوشی شوهرش خاموش است تا حالا به هزار جا زنگ زده است.  بچه ها دیگر وقت خوابشان است.

دکه چی حلبی پر از چوب را آتش کرده بود و سیگار دود می کرد.
دودش به سمت چراغ خیابان حلقه حلقه می شد، مرد چوبی را داخل آتش کرد و با آتش آن سیگارش را روشن کرد.
سرش را تکان داد و گفت: «چه کنم حالا باید چه کنم! الان دارد چه می کند! آیا به درخت کاج تکیه داده است! هر سایه ای را که می بیند گمان می کند که منم!» 
توی کوچه کنار دکه به سرش زده بود و مثل دیوانه ها با پاهایش صحبت می کرد، به آنها التماس می کرد که نروند اما آنها دیگر از او فرمان نمی بردند. ابتدا راه می رفتند ولی رفته رفته قدم هایش تبدیل به دویدن شد.
سرش گیج می رفت آدمها رو وارونه می دید که توی خیابان همراه او می دوند تا از میان ترافیک و هوای دود آلود به لیدای خودشان برسند.
او می دوید و آنها هم همانطور که لبه کت های خود را گرفته بودند، خیلی متین و باوقار می دویدند تا به برجستگی های به  انتظار نشسته برسند.
صدای پاهایشان مثل رژه ای موزون طنین عجیبی را در فضای شهر پراکنده می کرد
«لیدا،لیدا،لیدا» مثل این بود که شهر به منطقه نظامی بدل شده است. بار دیگر تصور کرد لیدا یک جرم است و آدمهایی که می دوند قصد دارند او را دستگیر کنند، نفس زنان قدم هایش را تند تر کرد تا از آنها دور شود. به درون کوچه ای خزید، اضطرابها فروکش کرد، کوچه ساکت و خلوت بود. حالا از آنجا می توانست نوک درخت کاج را ببیند. لیدا آنجا بود، مثل همیشه به درخت کاج تکیه داده بود و دستانش را با بخار دهانش گرم می کرد، به اطرافش نگاه می کرد، رنگ صورتش از اولین روزی که او را دیده بود سیاه تر شده بود. مرد لحظه ای در ابتدای سراشیبی تند کوچه ایستاد روبرویش تصویر لیدا بود و پشت سرش کوههای یخ زده البرز. با دستش زیر شانه اش را می خاراند و پلک نمی زد. ناگهان انگار که فکر تازه ای به سرش زده باشد خیز برداشت و بر خلاف پیش بینی و تقدیری که من برایش رقم زده بودم راهش را به سمت کوههای برفی البرز کج کرد و در مسیر نامعلومی که شاید به امام زاده داوود ختم می شد شروع به دویدن کرد. خوانندگان که حوصله شان سر رفته بود به نویسنده اعتراض کردند که یا داستان را تمام کن و یا قلمت را زمین بگذار. با یک ژیله و شلوار گرم کن پشت میز چوبی هاج و واج نشسته بودم که چه کنم. بر طبق احساس مسئولیتی که حس می کردم مجبور شدم پایم را آرام با دمپایی تو داستان بگذارم و در ابتدای کوچه برفی دنبال مرد بدوم، مثل بید می لرزیدم، اونقدر هل شده بودم که کت هم تنم نکردم. نفسم گرفته بود و بلند فریاد زدم برگرد و داستان را تمام کن. مرد لحظه ای ایستاد، به من و خوانندگان نگاهی انداخت، بعد تبسمی مزحکانه زد و دوباره به دویدن ادامه داد.
هیچ حرفی نزد فقط پوزخند زد. خوانندگان بار دیگر از این تحقیر و اتلاف وقتشان از طرف نویسنده اعتراض کردند که یا خودت داستان را تمام کن و یا برای همیشه قلمت را زمین بگذار. همین طور که قلم دستم بود از ابتدای کوچه کاج به پایین سرازیر شدم
لیدا مثل یک قاب عکس تکراری روی دیوار کنار ساک مسافرتی اش نشسته بود. گویی ویزا و بلیط هواپیما تو دستش بود زیر درخت کاج دستاش بی حس شده بود گوشها و دماغش از سوز سرما مثل لبو شده بودند. تکیه به درخت کاج زده بود و با درخت یکی به نظر می آمد. برف رو سرو شانه هایش نشسته بود اما سعی نمی کرد آنها را بتکاند. توی آن نور کم درست نمی توانستم صورتش را ببینم.
زیر لب شعری زمزمه می کرد که صدایش گنگ شنیده می شد.
جلو رفتم و گفتم: «منتظر کسی هستید»
نگاهی به صورتم انداخت و چیزی نگفت.
گفتم: «اگر منتظر کسی هستید می خواهم بگویم که او دیگه هیچ وقت نمی یاد»
«شما که هستید؟»

«من کسی هستم که می توانم مشکلتان را حل کنم»
پوزخندی زدو گفت: «چطور؟
اصلا نگران نباشید، همه چیز تحت کنترل من هست.
همین الان می توانم شمارو از جرمی که مرتکب آن شدید تبرئه کنم، بچه آن مرد را که در شکمتان هست سقط جنین کنم، به شما آزادی بدهم حتی می توانم همه حقوق های از دست رفته تان را به شما باز گردانم و اینجا برای شما قانون برابری جنسیتی وضع کنم»
کنار ساک سفری اش نشست و گفت: «شعر نگو تنها محبتی که می توانی بکنی این است که شرت را کم کنی. بزن به چاک»
گفتم: «جدی خدمتون عرض کردم من خوبی شما را می خواهم، دوستتان هستم، به من اعتماد کنید»
لیدا کمی اخم کرد و گفت: «خودت رو به موش مردگی نزن، آشغال کله همه بلاها از گور تو بلند می شه 
دیگه چی می خوای!
گفتم: تو رو می خوام
به چه قیمتی؟ 
به هر قیمتی که شده
من با یه کلاه بردار خیانت کار هیچ جا نمیام.
یعنی می خوای تا صبح اینجا بمونی؟ از سرما یخ می زنی، من کمی دلسوز هم هستم! این رو بفهم تو الان به جرم رابطه نامشروع مجرم هستی. بچه هم که مال شوهرت نیست، خورشید که بالا بیاد دستگیر می شی و احتمال اینکه آویزونت کنند خیلی بالاست»

خودت رو به موش مردگی نزن، آشغال کله همه بلاها از گور تو بلند می شه 
دیگه چی می خوای!
گفتم: تو رو می خوام
به چه قیمتی؟ 
به هر قیمتی که شده
من با یه کلاه بردار خیانت کار هیچ جا نمیام.
یعنی می خوای تا صبح اینجا بمونی؟ از سرما یخ می زنی، من کمی دلسوز هم هستم! این رو بفهم تو الان به جرم رابطه نامشروع مجرم هستی. بچه هم که مال شوهرت نیست، خورشید که بالا بیاد دستگیر می شی و احتمال اینکه آویزونت کنند خیلی بالاست»
نگاهی از بالا همانطور که چمباتمه زده بود به او انداختم و گفتم:
«حالا دیگر خود دانی اگر امشب دم من ببینی و با من مهربون باشی خودم برات قاضی تو عوض می کنم اونوقت تبرئه می شی»
نگاشو فرو کرد تو چشمام و گفت:
«بدبخت تو خودتم هیچی نیست، یه قربانی یه احمقی که فکر می کنه خیلی بارشه...اگه پشت تو نگاه کنی می بینی که قلم دستت نیست، تو فکر می کنی داری می نویسی، اصلا تو نویسنده نیستی. تو یک مرد لعنتی هستی که از کنار زنش بلند شده و پشت میز تحریر با زن خیالی کله اش خود ارضائی می کنه»
کمی ترسیده بودم و سعی می کردم که پشت سرم رو نگاه نکنم و طوری نشون بدم که هنوز کنترل اوضاع تو دستمه.
لیدا دود آخر سیگار رو تو سینش حبس کرد و سیگار رو فرو کرد تو تنه درخت کاج بعد شعری رو زمزمه می کرد.
با ناراحتی گفتم:
«قربانی، بدبخت، افسرده، آشفته، قاتل، حالا هر چی ...مهم اینه که این کارا رو واسه کی کردم.
درسته ما توی قصه ایم و همه اینها  افسانست اما مهر قانون با این قصه ها کمرنگ نمی شه. اگه من هم نباشم آن مهر و دفتر و اسناد حاضر است.
دیگه برام مهم نیست که با من بیای
می تونی همین جا بمونی تا یخ بزنی یا زیر همین درخت آویزونت کنند،
من که میرم.
چند قدمی به سمت پایین کوچه رفتم، نمی دانستم کجا برم، فقط توی ذهنم این بود که توی ترافیک خیابون گم شیم.
قدمهایم را آرام کردم، ببینم دنبالم می آید، بعد گوش به زنگ ایستادم تا شاید صدای پایش را بشنوم»
خش خش برگهای مرده در زیر قدمهایش که بی اراده و به ترتیب روی سنگفرشهای کوچه شنیده می شد سکوت آخرین شب پاییزی را در هم شکست.

داستان «زیر درخت کاج» نویسنده «حسین کهندل»