داستان «سقوط» نویسنده «روناک سیفی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzzدستها را زیر سر قفل کرده و به چشمهایی که از پشت پرده نگاهش می‌کردند چشم دوخت . هیچ وقت از دستشان رهایی نداشت نه اینکه ازشان بیزار باشد ، نه . نگاه کردن به آنها و مداوما با آن چشمها زندگی کردن چه در خواب و چه در بیداری برایش کیف داشت .

از اینکه هیچوقت نمی توانست به دستشان بیاورد و در هر زمانی به دلیلی از او گریزان بودند به ستوه آمده بود . چه حالا که به محض نزدیک شدن بهشان محو می شدند و جز گل های قالی و پرده یا لکه های روی دیوار چیزی باقی نمی ماند چه آن زمانی که تمنای نگاهش را نادیده می گرفت و عشقش را پس می زد .

توی باریکه نوری که از لای باز در، روی پرده افتاده بود برق آن چشمان تیز و برنده را می‌دید . همسرش چراغ هال را خاموش کرد . در باز شد و پرهیب هیکل تنومند مرد توی تاریکی ظاهر شد .

پایش به پایه میز گیر کرد . لبه تخت را گرفت و تعادلش را حفظ کرد با حرکت سریعی خزید زیر پتو . زن توی نوسان تخت بالا و پایین شد . مرد آباژور را  روشن کرد .

_ توی این تاریکی چشم چشم رو نمی بینه .

نگاه زن مات و مبهوت به سقف مانده بود .

 نیمی از بدنش را روی او خم کرد بوی تند عرق مرد ، سوراخ های بینی اش را پر کرد . بس که این بو را شنیده بود به کسی می مانست که روزها درون اتاق بی روزنی با بوی تعفن سر کرده ، تا جایی که بو با نفس هایش یکی شود .

توی اجزای صورت مرد که هر روز به طرز زجر آوری جلوی چشمانش بود دقیق شد . دماغش به شکل تکه ای گوشت اضافه بر صورتش جوش خورده بود .مرد دستی به دماغش کشید .

_تمیزه

زن سری تکان داد .

 به شوخی گفت :مزاحمه ببرمش ؟ مرد

خندید و دندان هایش نمایان شد. لبخند سردی لبهای زن را از باز کرد اما چشمانش هم چنان به نقطه ای دور دوخت شده بود. مرد خواست پتو را کنار بزند زن از آن چشمها شرمش گرفت .مرد گفت:

_ کجایی؟

نگاه سرد و بی روحش را توی چشمهای مرد انداخت .

_ چراغ رو خاموش کن .

تاب نگاه های پر حرارت آن چشمها را نمی آورد . مرد کلید را زد و به تاریکی مطلق فرو رفتند . تنش را به دستهای مرد سپرد و خودش توی خیالش غوطه ور شد . به درون پرتگاه سقوط کرد . این حالت را می شناخت ، بارها تجربه اش کرده بود . چون پازلی بهم ریخته به هزار تکه تبدیل می شد و می بایستی بعد باز کردن چشم هایش ساعتها خودش را جمع و جور کند. هر بار انقدر محکم روی تخته سنگ سرد و لزج می افتاد که آه از نهادش برمی‌آمد . دور تا دورش را دره هایی با شیب تند و دامنه های وسیعی منتهی به قله های نوک تیز فرا گرفته بود . نفیر باد میان درختهای تو در تو به ناله گرگی می مانست که زخمش ناسور شده . این پرتگاه تمام چیزهایی که از گذشته ای دور او را دلزده کرده و ازشان فرار می کرد را توی خودش تلنبار کرده بود . خانه پدری ، امر و نهی های پدرش  ، اتاق نمور و فکسنی که از در و دیوارش نکبت می بارید و هر روزش به شکل مشمئز کننده ای تکرار دیروزش بود . تمام کسانی که هیچ حس نزدیکی با آنها نداشت و مهمتر از همه اینها یادآور حضور مردی بود که پرتویی بر زندگی اش افکنده بود ، دریغ از اینکه هر چه می خواست به او نزدیک شود او بیش تر فاصله می گرفت تا جایی که رفته رفته حتی رویای با او بودن به امری ناممکن و دست نیافتنی تبدیل شده بود که خودش را در مقابلش پست و ناچیز می شمرد . تمام اینها آنجا مانده بود .

همسرش ریسمان فرسوده‌ای بود که خودش را با آن از دورن این دره بالا کشانده بود و با کوچکترین تلنگری به درون این گریختگاه کله پا می‌شد. زمانی چقدر بیهوده فکر می کرد می تواند از آدمها و خاطره هاشان فرار کند و بعدها پی برده بود نه تنها نتوانسته بلکه همه ی چیزهایی که سبب رفتنش از خانه پدری شده را کول گرفته و همراه خود آورده . آدم از خود گریخته مثل درختی است که از ریشه کنده شده و هر بادی به دیاری می کشاندش .

صداهایی او را به سمت خانه پدری اش کشاند . صدای او توی شبهایی که مهمانشان می شد . خنده هایش ، صدای پدر و مادرش ، بهم خوردن ظرف ها ، لخ و لخ دم پایی ها روی موزاییک حیاط . صدای شلپ شلپ میوه هایی که توی حوض می انداختند .همه اینها دور بودند و در عین حال نزدیک . انگار پشت دیواری قطور و بلند بی هوش افتاده و از این سو صداهایی  وهم گون به گوشش می خورد و در مهی رقیق محو می شدند .

 از شیشه شکسته پنجره ی خاک گرفته یک چشمی به داخل نگاه کرد . تاریکی محض بود بوی عطر او توی دماغش پیچید . آن شب‌ها بعد رفتنش بوی عطرش ساعتها توی دماغش می‌ماند . مثل مرغ پر کنده چهار طرف خانه را چرخید تا روزنی پیدا کند . تلاشش برای باز کردن در بی نتیجه ماند . انگار از تو، نیرویی مانع باز شدن در می‌شد . خانه آجری با قدی خمود مثل آدمی شکسته می مانست. کاش می شد زمان را بشکافد، به آن روزها برگردد ، در را باز کند، کفش هایش را در بیاورد واز پله‌ها بالا برود . اول از هر چیزی به سراغ مادرش برود که پای گاز مشغول آشپزی است روسری چهار گوشش را زیر گوش هایش رد کرده و پشت گردنش گره زده . می بوسدش . شب مهمان دارند و آنقدر شاد است که حالاست شادیش پوستش را بشکافد و مثل آتشفشانی فوران کند و تمام دنیا را غرق سعادت و خوشبختی کند . باید تا شب که او می آمد به خودش برسد و بهترین لباسش را بپوشد ، باید ماتیک سرخ رنگ مادرش را دزدکی کش برود و لب و گونه هایش را رنگ ببخشد .

این تصاویر بی رحمانه مانند مایع لزج و چسبناک به دیواره های مغزش چسبیده بودند . لذتهای دردناکی که از سراشیبی تندی بر شعورش فرو می ریختند و زیر آوارشان منهدم می شد . سر بلند کرد . کوههای عظیم و ستبر او را تنگ در بر گرفته بودند . کوههای سر به فلک کشیده و  شاخه های بلند درختها آسمان را انباشته بودند و جز کف دستی از آن پیدا نبود . شب در سکون و آرامش فرو رفته بود و تنها صدای پرنده هایی را می شنید که در جواب یکدیگر آوازی سر می دادند اما هیچ نشانی از آنها نبود . به نظر می رسید در آشیانه هاشان در دل کوه تپیده بودند .

ناگهان از لابه لای درخت کاج برق آن چشم‌ها را دید از سراشیبی تیز، با قوت و سرعت رو به پایین خیز برداشت از حرکت تندش سنگریزه های زیر پایش لغزید . زن توی خودش مچاله شد عقاب چنگال هایش را پشت یقه اش قفل و او را از زمین بلند کرد . سردی چنگال پوست گردش را مور مور کرد . بدون اینکه بال بزند شب را در می نوردید و باد را پس می زد. هرچه بیشتر اوج می گرفتند دچار شور و شعف سیری ناپذیری می شد . چه لذتی بیشتر از این که زیر پرچم عقابی عظیم الجثه دره و هر آنچه که در خود داشت را زیر پایش بگذارد و از زمین و زمان جدایش کند .

حالا کوه ها به سینه پهلوان هایی می مانستند که به ضرب دشنه قاچ قاچ شده اند . و بعضی هم سر به زیر و عبوسانه قوز کرده بودند و خسته و خاموش تنگ هم میخ زمین شده و زیر پایش به سجده در آمده بودند . مجال سر جنباندن نداشت فشار سختی از جانب چنگال هایش بر مهره گردنش وارد آورده بود . او را به داخل غاری برد ، روی زمین یله اش داد و خودش چند قدمی پس نشست . بال های عظیم اش را طوری به پهلوهایش چسبانده بود گویی در دو طرف حفره هایی برای جای دادن آنها دارد .

خوف و شوق ، شور و ترس راه نفسش را بریده بود . نفس عمیقی کشید اما نفسش توی سینه گیر افتاد و نمی توانست راه خروجی پیدا کند. یخ زده بود .این همان چشمانی بودند که دست از سرش بر نمی داشتند.

عقاب سینه اش را جلو داده و سر سفید و بزرگ پوشیده از پرش را پس کشید . تنها توانست به منقار خمیده اش نظری بیندازد .نمی توانست نگاهش را بالاتر ببرد . گویی دو گلوله نور بودند که نگاه کردن به آنها منفجرش می کرد . مگر می شود خورشید را در چند قدمی ات بگذارند و به آن چشم بدوزی ؟ اما عقاب مصرانه نگاه سنگین اش را به او دوخته و بر نمی داشت . سرش را کج کرده و پایین آورد.

 عرق سردی بر بدن زن نشست . سرش را بلند کرد و به چشمان درشتش نگاه کرد . لذتی که در تلفت العینی به انسان دست می دهد مثل خنجری در قلبش خلید . نگاهشان توی هم گره خورد . احساس می کرد گرمای شدیدی از آنها می تراود و حالاست که دراثر حرارت آن ذوب شود . ناخواسته دستی به منقار زرد رنگش کشید سرد بود و از تمیزی برق می زد . شراره چشمهایش چقدر آشنا بود و گیرا . گویی در زمانی دور جایی که نمی دانست کجا آنها را دیده ، با آنها زندگی کرده و می شناسدشان . بوی پرهایش را بلعید . بوی گس تا اعماق وجودش نفوذ کرد . بدن زن خیس عرق شده بود و داشت می لرزید  گردن فربه و کلفتش را در آغوش کشید . هر چند دستهایش بهم نمی رسید و نمی توانست تمامی او را بغل بگیرد . یکی از بال هایش را بالا آورد و با حرکتی او را به زیر پرهایش کشاند . پرهای سیاه و قطرانی که سبک و نرم بودند .

در هم آمیختند .

رعشه ای بر بدن زن افتاد . چشم باز کرد همسرش از او جدا شد و زن به او پشت کرد . جنس مخملین پتو پرهای مخملی و نرم عقاب را درذهنش تداعی کرد . تنش خیس عرق بود و هنوز هم برق آن چشمها را می دید . پتو را روی سر کشید و پیراهنش را پوشید و از زیر پتو بیرون خزید و به حمام رفت

داستان «سقوط» نویسنده «روناک سیفی»