داستان «آوار» نویسنده «پریسا غفاری»

چاپ تاریخ انتشار:

parisa ghafariزنده ها عادت کرده اند عکس مرده هایشان را به دیوار خاطراتشان بکوبند.

"اگه نمیری و گَلِ دیوار آویزونت کنن شرطه."

این حرف را همیشه همین پیرزن خواب آلوده ی این روزهایم می زند. می گویم خواب آلوده است چون دل ندارم اقرار کنم  چشمهایش دیگر سو ندارند.

هر بار که وارد اتاقش می شوم و نان بربری تازه را روی طاقچه ی کوتاه و درست کنار آن آینه شمعدانی های قدیمی  می گذارم،  به جای تشکر و هزار دعای خیری که می تواند در حقم بکنم، ساده می گوید:"عکست بره رو دیوارِ دِلا جوون"بعد نگاه پر حسرتی به سمت قابی قدیمی می اندازد که در مرکزش مرد سبیل کلفتِ نچسبی، به روبرو زل زده است .می گویم نچسب که اگر چسب داشت جرات پیدا می کرد و می توانست دل ِشکسته ی مادرش را بچسباند اما نچسبانْد و ترجیح داد شبیه بزدل ها در غاری مدفون بماند.

- مثل کیهان من نباشه که عکسش رفت میون لامپ های حجله.

گوشه ی چشمش را پاک می کند. کار هر روزه اش است.سر من هم پایین می افتد؛ کار هر روزه ام است.

-اقبال نداشت کیهانم.

سری می جنبانم. همیشه و هر روز برای رفتن و فرار کردن قلبم می زند، اما چه کنم که پاهایم زیر لفظی می خواهند تا قدم رنجه فرمایند و مرا به بیرون این اتاق قدیمی و دور از فرشهای کهنه و بی رنگ و رویش ببرند.

-کسی چه می دونه؟  حُکما زنده موندم و گیسم سفیدِ  این شده تا یه روز قاتلش رو بگیرن...هر چند امروزم زیاد خوش نیستم. کسی چه می دونه شاید به فردا نرسم مادر

لبهایم را روی هم فشار می دهم.

-حیف که من کورم و تو لالی جوون! نه تو می تونی مرهم دلم باشی و نه من می تونم صفای چشماتو ببینم.

دندانهایم میان گوشت لبم  فرو می روند تا مبادا دم بزنم. نمی داند چقدر از سکوتم عذاب می کشم.

-گفتم برات قاتلش کی بود؟

گفته است. هر روز که با نان تازه و هر شب که با پیاله ای ماست یا خرما آمده ام ، گفته است.

اما باز هم می گوید و بر جانم خراش می اندازد:«پسر عموش کشتش. همون بچه ای که شب و روزش تو خونه ی ما بود. بس که خاطرش برای ما عزیز بود. جفتِ کیهانم بود. دوسِش داشتیم به همین سادگی. حتی عطر تنشون عین هم بود. منتها صداشون با هم توفیر داشت.»

با گوشه ی همان تکه چارقدی که بر سر دارد، دوباره اشک چشمان بی سویش را پاک می کند.

-هی.. هی... امان از روزگار... پسرعموش خراب می کرد پای کیهانِ من می نوشتن. بس که شبیه بودن. عینهو دو نصفه سیب!

کورمال  کورمال بلند می شود،  دست به دیوار می کشد و  به سمت صندوقچه ی کنج اتاق  می رود.به زحمت بازش می کند و میان پارچه ها و لباسهایی که بوی تند نفتالین می دهند، تکه کاغذی بیرون می کشد: « این عکس پسرعموی خیر ندیده و لقمه به حرومشه. نگه داشتم واسه همین روزها که چشمم سو نداره...همین روزایی که شک دارم فرداش باشه...که بِدم به یه جوونی که تا اون نامردو دید بشناستش...» عکس کهنه را شبیه یک سند باارزش روی پیشانی اش می گذارد:« یه روز باهات چشم تو چشم می شم و به روت تف می ندازم نامرد.»

نفسی با حسرت رها می کند. عکس را به سمت من می گیرد:« بیا بگیرش مادر! خیر ندیده واس خوش خوشان دل دختر کربلایی قادر، سبیلشو زده بود...عینهو زنا! »

دستم بی اراده پشت لبم می رود و جای خالی اش را دردناکتر از قبل حس می کنم.  یادم است همزمان این کار را کردیم.هردو...بی هماهنگی!

-بیا بگیر! دست تو باشه تا اگه عمرم کفاف نداد یکی باشه بشناستش...بعدِ ناکار کردن بچه م ، غیب شد بی دین و ایمون!

با احتیاط قدمی نزدیک می شوم. مبادا عطر آشنای تنم رسوایم کند. عکس را می گیرم. با اشکهایی که در نگاهم تلنبار شده است به او و عروس جوانی که کنارش خواب های طلایی می دید، زل می زنم.

-.از جنازه ی پسرمون چهارتا لباس سوخته مونده بود.اگه ساعتِ سوغات مشهد دایی عطارش دستش نبود، حتمی نمی فهمیدیم اونه. برات گفتم از روستا زدم بیرون؟ من و آقاش دیگه نفس موندن تو اون هوای سوخته رو نداشتیم.آقاش که مرد  منم زدم بیرون. منِ هفت جون موندم تا آروم آروم دق کنم.

باقی اش را می دانم مثل تک تک کلمات جاری!

اما او هر شب می خواهد پوست روی زخمم را بتراشد و رویش آب نمک بپاشد.

-عموش دارو ندارشو فروخت ریخت زیر پامون تا رضایت بدیم.

فین و فینی می کند:«نه اینکه جونِ کیهانم عزیز نباشه، نه اینکه پول خون بچه م لذید باشه نه جوونکم! نه! اما سه سال بود که تمام زندگی م زیر تیغ نزول فتاح بود. اونم از صدقه سر ندونم کاری های آقای خدابیامرزِ  کیهان .»

در صندوق را می بندد.

-کاش زبون داشتی...

لبهایم بیشتر قفل می شوند. او هم نفس سختی را رها می کند.  دستش را روی سینه اش می گذارد:«رضایت دادیم.با دل خون رضایت دادیم؛ سوی چشمام رفت تا رضایت دادیم . اما اون جوونکِ همخون و قاتلم  پیدا نشد. هنوز که هنوزه چشم ننه - آقاش به جاده ست که یه روز بیاد.»

آهسته عقب عقب می رود و روی تختش می نشیند. امروز یک جور غریبی نفسهایش با خساست بالا می آیند. نگرانش می شوم. کمی دیگر به او نزدیک می شوم.

آه می کشد ومی گوید:«کیهانم مُرد تا با پول خونش از زیر دین فتاح نزول خور در بیام... که اگه نبود بعد رفتنِ  مردای خونه م ، الان کاسه ی گدایی دستم بود.»

روی تخت دراز می کشد :«امروز پُرم... تخت سینه م سنگ انداختن حتمی.»

به سمت تختش می روم.

آرام سبد داروهایش را روی سینه اش می گذارم.

-داروهامو خوردم... مونده یکی ظهر...

دوباره نفس سنگین و سختی می کشد ، طوریکه  به یکباره دلم خالی می شود.در تمام یک سالی  که حاشیه نشین شهر شده است  او را با این حال ندیده ام.با اینکه هنوز  رخت سیاه پسر و آقایش به تنش است و سایه کدری روی صورتش انداخته، این هاله ی کبود دور چشمانش را  ندیده بودم.ندیده بودم اینطور سخت نفس بکشد.

سخت و تکه تکه می گوید:« همه ی دلخوشی م اینه که کیهانمو تا هر سنی رسوندم ، آدم بار اومد.باهاش فخر فروختم.باهاش سرمو بالا گرفتم و سینه م رو جلو دادم.مهندسش کردم. برق روستارو خودش سرهم کرد.دیگه تو خونه ی همه چلچراغ اومد. مثل اون همخونِ از خدانترسش نشد.»

صدای نفسهایش کم کم بلند می شود. انگار دارد تقلا می کند تا هُرتی دیگر اکسیژن ببلعد.

وحشت زده به سمتش می روم. دیگر حواسم به عطر تنم و به رسوایی ام نیست.

زیر سرش را می گیرم و بلندش می کنم.

-خوبم پسر نترس...

لبهایم را گاز می زنم تا راز جوانک لال ِیک سال گذشته بر ملا نشود.

 -انگار داره نوبت منم می شه بالاخره.

دم سختی می کشد:« چه حس عجیبیه.انگار دارم عطر کیهانمو حس می کنم.»

دهانم باز می شود تا بگویم واویلا اما یک سال تظاهر به لال بازی مهارم می کند.

دست رنجور و چروک خورده اش یک طرف صورتم را نوازش می دهد. بی اراده اشکم می چکد.

-تو...تو بوی کیهانو می دی...

اگر این نفس ها را به حساب واپسینش بگذارم ، باید سبوی رازها را یکی یکی بشکنم اما با شکست غرورش چه کنم؟ نمی ارزد!

-حیف که نیست...

این را می گوید و به سرفه ای سخت می افتد. ترسم بیشتر می شود. ناگهان مچ دستم را سفت می چسبد:« تورو می شناسم» رنگم می پرد .نه از ترس که از هول آنکه نکند بیراهه رود.

-انگاری هزارساله منتظرِ شنفتن این بواَم!

بعد انگار جانی دوباره میان جسم نحیفش تنوره  بکشد،  راست می نشیند و با همان انگشتهای لرزان بازوهایم را سفت می چسبد. صدایش ، فکش و حتی مردمک مرده ی چشمانش دارند می لرزند.

-یه عمره زنده ام واسه همین روز! تویی! هان؟ خود تویی...تو همون پسرعموی بی شرم و نامردی!

حرفی نمی زنم. او عمیقا نفس می کشد:« فقط اونه که اینطور عطر تنش شبیه کیهانمه...توی نامرد !!!»

مثل پاسبانی دزد گرفته می خواهد جیغ بزند اما خودش می داند که توان ندارد . تنها با ضرب تکانم می دهد:« خیر نبینی که نمی بینی! حکما واسه همین لال شدی ! چوب روزگاره اما کمته ...» سرش را ننو وار تکان می دهد.کمی بعد  تندتر و دیوانه وار تکان می دهد. طوری که انگار می خواهد زمان و مکان را بشکافد .  عزای دوباره گرفته است یا تشنج ؟ نمی فهمم.اما می ترسم.

-آخ آخ که شوهرکم نموند تا تورو ببینه...آخ که آرزوی هزارسال خون جیگر خوردنم برآورده شد...آخ که اگه چشمای اون بود زودتر از اینا گرفته بودمت. نامرد! لقمه به حروم! بی مروت! بی انصاف!! چه کردی با گل من؟کاش جون داشتم آتیشت بزنم همونطور که کیهان منو سوزوندی

دوباره نفس کم می آورد. به خس و خس می افتد و مجبورم او را به زور بخوابانم.

حتی دیگر نمی تواند حرف بزند. در ثانیه ای زبانش مثل تکه گوشتی اضافه کنار لبهایش می افتد...

و لحظاتی بعد ...

من با اشکهایی که قدرت مهارش را ندارم کف دستهایم را روی صورت مادرم می کشم و چشمانش را می بندم. خوب است که برای آخرین لحظات گمان کرد به آرزوی هزارسالْ خون جگر خوردنش رسیده است. خوب است که باور کرد من همان قاتل کیهانش هستم. خوب است که نفهمید من خود کیهانش هستم.همان که در جریان یک نزاع معمولی سر پسرعمویش را به گوشه ای کوباند و برای همیشه از آزار و اذیتش خلاص شد . کیهانی که ترسید. نه از خروش قانون و از حبس و اعدام ! از مادرش ترسید .از باد غبغبی که در گلوی مادر بود و به پسرش فخر می فروخت. ازشکست مادرش ترسید. ساعتش را به دست پسرعمویش بست و جنازه را آتش زد. خودش ناپدید شد و همه داستان را سر و ته کرد. آنقدر ناپدید ماند تا مادرش از آن روستا بیرون زد.چشمان مادر دیگر سو نداشت درست شبیه روح او که دیگر بینا نبود. با هزار مکافات ترتیبی داد تا در طبقه ی پایین خانه ای که خودش اجاره کرده بود، مستقر بشود.با همان پولی که به عنوان دیه از عمو گرفته بودند. نمی توانست خودش را معرفی نمی کند.

 خوب شد نفهمید منم!

بگذار باز هم در حسرت نوازش مادر بمانم!   اما هرگز  تنهای دارایی اش را که همان خوش نامی پسر ش بود، از او نگیرم ؛ که هرگز غرورش را با گفتن حقیقت نشکنم.

داستان «آوار» نویسنده «پریسا غفاری»