داستان «کار ما این بود» نویسنده «صُدیف آقاپور»

چاپ تاریخ انتشار:

sodeif aghapoor

من بودم. امیر بود. مجید بود و هشتصد نفر دیگر. کم یا زیاد. کار ما این بود که یک دوره­ی آموزش نظامی را در آن پادگان بگذرانیم. برای انجام خدمت سربازی. قدیم می­گفتند اجباری. الان فقط می­گویند: سربازی.

صبح زود ردیفمان کردند جلوی در انبار. کوله­پشتی دادند. اسلحه دادند. بیل تاشو هم دادند. کوله خالی. اسلحه بی­فشنگ. بیل­ها خوش­دست. یاد تبر قرمزی افتادم که جمعه­ها بیرون شهر وقت پیک نیک، شاخه خشکیده­ها را باهاش خرد می­کردم برای آتش. آن تبر هم خوش­دست بود.

چند روز قبل که رسیدیم پادگان آموزشی، فقط لباس دادند و پوتین. لباس گشاد. پوتین خشک و سنگین. بعد هم آن قدر زیر آفتاب نگهمان داشتند که پوست کله­های تراشیده­مان زیر آفتاب برشته شد، سوخت و چرک کرد. دو روز بعد کلاه هم دادند. مچاله و کثیف از عرق سربازهای قبلی. تا آفتاب­سوختگی­ها خوب بشود، برای این که به زخم ناسور کله­مان نسابد، کلاه را دستمان می­گرفتیم.

یک سرگروهبان ریزنقش ایستاد روی بشکه­ی خالی. اخمو. آفتاب­سوخته. با خط ریش تمیز و دقیق. یک سوت فلزی از جیبش درآورد و دو سه بار سوت زد. مثل پیام­های تلگرافی صحبت می­کرد. کوتاه. بریده. مختصر.

  • بیل توی کوله. بند اسلحه روی شانه. حواس جمع. روی آن تپه­ها.

یک ردیف تپه را در آن دورها نشان داد.

  • دنبال من. بی حرف.

و راه افتاد. سریع مثل بز کوهی. یورتمه مثل اسب. خودش جلوی صف و دو سه تا گروهبان هم در طول صف، سربازها را می­پاییدند.

امیر گفت: زورش می­آید حرف بزند. روی آن تپه­ها چی؟

مجید گفت: روی آن تپه­ها تو را می­کُشد و ما می­خندیم.

امیر گفت: شاید هم تو را برقصاند و ما بخندیم.

من گفتم: شاید همه­ی ما را برقصاند و خودش بخندد.

کار ما آن موقع این بود که دنبال سرگروهبان برویم و ببینیم چه پیش می­آید. یک ساعت راه بود تا آن تپه­ها. نیم ساعت هم طول کشید تا برسیم بالا. یک ردیف تپه­ بود به طول چهار پنج کیلومتر. پر از بوته­های خار. خشک. غبارآلود. جهتشان جنوبی-شمالی. امتداد آن­ها به طرف شمال را که نگاه می­کردیم، می­شد دید که به تدریج ارتفاعشان بیشتر می­شود.

یک شیار باریک به عرض شانه­ و به عمق یک وجب سر همه­ی تپه­ها دیده می­شد. شیار در واقع یک کوره­راه بود که با شیب تپه­ها به طرف بالا و پایین امتداد داشت.

سرگروهبان سوت زد. بعد گفت: این شیار که روی تپه­ها می­بینید، می­روید داخلش. به فاصله­ی پنج قدم از هم مشغول کندن می­شوید. با همین بیل­هایی که امروز گرفتید. عمق شیار را باید برسانید به قد زانوهاتان. شروع کنید.

راه افتادیم توی شیار.

معلوم نبود بعد از آخرین تپه­ای که دیده می­شود، راهی رو به پایین هست یا باید همین راه را برگردیم. ما سه نفر همان اول­های مسیر جا گرفتیم. آخر شیار را ندیدیم. تا شب که مجبورمان کردند توی همین شیار پیاده­روی کنیم. کار ما آن موقع این بود که شیار را عمیق­تر کنیم.

بیل سربازی دوتا سر داشت. یکی بیل بود یکی کلنگ. با یک مهره­ی بزرگ می­شد جایشان را عوض کرد. ولی بعد از چند دقیقه دستمان آمد که اگر فقط با بیل کار کنیم خیلی راحت­تر است.  خاک زیادی توی شیار نبود. بیشتر قلوه­سنگ­های چسبیده به هم بود و برای از جا کندن هرکدامشان هفت هشت ضربه باید می­زدیم.

اگر می­دانستیم قرار است همان شب توی آن شیار راه برویم زمین را عمیق­تر می­کندیم. برای امنیت خودمان توی تاریکی که پرت نشویم پایین. اما آن موقع فکر می­کردیم این هم یکی از آن کارهای بیهوده­ای است که برای مشغول کردن ما دستورش را داده­اند. از این کارها می­کردند. جارو کردن زمین خاکی، سینه­خیز رفتن پشت سالن غذاخوری آن هم درست چند دقیقه قبل از ناهار و از این قبیل. هیچ­وقت مطمئن نبودیم کدام دستوری که می­دهند عاقلانه است و کدام یکی از چشمه­ی جوشان رذالت ذاتی یکی از افسرها بیرون آمده. شاید هم راست می­گفتند که قصدشان از همه­ی این کارها شکستن شخصیت فردی ما و ساختن دوباره­ی آن در یک شکل و اندازه­ی یکسان بود. مثل لباس­هایمان که یک شکل بود.

امیر گفت: از این فاصله که هستیم، گروهبان نمی­بیند داریم چه کار می­کنیم. ببین! مثل پانتومیم. فقط بیل را پایین و بالا ببرید. لازم نیست خیلی زور بزنیم.

مجید گفت: آخرش که می­بینند شیار گود نشده. آن وقت می­فهمند کار نکردیم.

من گفتم: متر که ندارند. از کجا می­فهمند چقدر کندیم.

دو ساعتی همین طور الکی بیل را پایین و بالا ­بردیم. شد وقت ناهار. برگشتیم پادگان. خاک­آلوده. عرق کرده. بی­حال از گرما. عصر ولمان کردند به حال خودمان. خوشحال بودیم که چند ساعتی آزاد هستیم و هنوز از پیاده­روی شبانه خبر نداشتیم.

پشت دیوار آسایشگاه تا جایی که زمین خاکی و سنگلاخ اجازه می­داد لمیدیم و جاده­ی پایین دستِ پادگان را تماشا کردیم. آخر هفته بود و آدم حسابی­هایی که در شهری در آن  نزدیکی زندگی می­کردند، از آن جاده می­رفتند به طرف ویلاها و باغ­هایشان در آن حوالی. خودروهای مدل بالا را تماشا می­کردیم و زیرلب غرغر می­کردیم. دو سه کیلومتر آن­طرف­تر مردمان خوشبختی بودند که خوش می­گذراندند.

رسیدیم به وقت شام. یک سرباز قدیمی نزدیک شد. آشنایی کوچکی با او راه انداخته بودیم. همین قدر که سیگار برایمان جور می­کرد و خبرهای اتاق درجه­دارها را برایمان می­آورد. آمد نزدیک و گفت: امشب با پوتین بخوابید. و رفت.

وقت خواب پوتین­ها را از پا درنیاوردیم. نیمه­شب بیدارمان کردند؛ بدو بدو، بجنب بجنب، توی میدان به صف شو و از این جور دستورها. ما که پوتین به پا داشتیم سریع­تر آماده شدیم. به صف شدیم. خواب­آلوده. منگ. بی­حال. راهمان انداختند به طرف همان تپه­ها. نور مهتاب بود و نبود. تکه­ پاره­های ابرها از روی ماه رد می­شد و اندک نور آن را خاموش و روشن می­کرد.

رفتیم توی شیار سر تپه­ها. ما سه نفر با هشتصد نفر دیگر کم یا زیاد در یک ستون. یک آن دلمان خواست شیار را عمیق­تر کنده بودیم. توی تاریکی اگر همان عمق کم نبود، سقوط حتمی بود. رسیدیم به جایی که یک شکاف مسیر را قطع می­کرد. باید می­پریدیم. لبه­ی مقابل شکاف بعد از گذشتن دویست سیصد نفر، گرد و سست شد. این را بعد که رسیدیم، دیدیم.

نوبت امیر شد. پرید و نپرید. یعنی پرید اما از لبه­ی مقابل رد نشد و افتاد پایین. چیزی شبیه آه یا آخ یا ترکیبی از این دوتا گفت و افتاد پایین. مجید که پشت سرش بود ایستاد و نپرید. بعد من بودم و بقیه.

ستون که ایستاد یک گروهبان که عقب­تر از ما بود خودش را رساند به محل شکاف. شیار باریک بود و خدا می­داند به چند نفر تنه زد تا رسید به آن­جا. به دو سه نفری که لبه­ی مقابل ایستاده بودند دستور داد که هرکسی می­پرد، دستش را بگیرند و کمکش کنند. تأکید کرد: هرکی پرید آرنجش را بگیرید. محکم.

داد زدیم: یکی افتاد پایین چه کار کنیم؟ داد زد: توی تاریکی چه کار می­خواهیم بکنیم؟ صبح می­آییم دنبالش.

یک دو نفر توی تاریکی گفتند: تقصیر شما بود که ما را آوردید این­جا.

گروهبان گفت: کی بود واق واق کرد؟ خودش بیاد جلو!

همه ساکت بودند. کار ما آن موقع این بود که پیاده­روی را تمام کنیم.

پیاده­روی وقت سپیده تمام شد و برگشتیم به آسایشگاه. آن قدر خسته بودیم که به امیر فکر نکنیم و حتی فراموشش کنیم. هیچ کدام از درجه­دارها و افسرها نگفتند برای امیر چه اتفاقی افتاد. زنده ماند، مُرد یا چی شد. می­ترسیدیم که بپرسیم. می­ترسیدیم بپرسیم چرا آن مسیر خطرناک را برای پیاده­روی شبانه انتخاب کردند. کار ما آن موقع این بود که چیزی نپرسیم.

کار ما این بود که تفنگ بی فشنگ را شب­ها بغل بگیریم و بخوابیم تا یک گروهبان عوضی آن را ندزدد و ما متهم به بی­مسئولیتی نشویم. کار ما این بود که امیدوار باشیم از روی اتفاق بعد از آموزش نظامی به شهرها و پادگان­های بهتری برای ادامه­ی خدمت سربازی فرستاده شویم.

داستان «کار ما این بود» نویسنده «صُدیف آقاپور»