داستان «كارگاه كلاه دوزي» نویسنده «نيما يوسفي»

چاپ تاریخ انتشار:

nima yosefi"سر همه كلاه خواهيم گذاشت!"

زير عكسي كه يك كلاه مردانه را نشان مي دهد اين جمله ديده مي شد و پوستر رنگ و رو باخته در جعبه اعلاناتي كه بر ديوارقرارداشت  زير شيشه كثيف با لكه هاي روغني جا خوش كرده بود.

هر عصر كه از كارش در دفتر ساختماني به خانه باز مي گشت از جلوي اين كارگاه كلاه دوزي قديمي عبور مي كرد. كارگاهي كه سالها قبل درش را تخته كرده بودند و جلوي پنجره هاي تاريكش را با الوارهاي ضربدري بسته بودند تا گربه و پرنده وارد نشود و از همه بدتر مسكن معتادان بي خانمان نگردد.

آن شب مجبور بود تا پروژه اي را كه يك ماه بود بررويش كار مي كرد را تحويل بدهد از اين رو دير مانده بود و سوارآخرين قطار شب شده بود  كه مثل هميشه بوي ادرار مي داد همانجا در ورودي كوپه ايستاده بود دلش نمي خواست بر صندلي كه معلوم نبود زيرش را گند نزده باشند بنشيند.

پياده كه شد در ايستكاه كسي نبود تنها مامور كنترل بليط را ديد كه موهاي چرب و بلندش را شانه مي كرد.

از ايستكاه خارج شد و غرق در فكر آن كه پروژه اي كه با عجله به آقاي رييس -كه مثل سگ بولداك منتظرش بود -داده بود و اميدوار بود غلطي در آن نباشد وگرنه مي دانست رييس به اين سادگي ها از گناهش در نمي گذشت. غرق در اين افكار بود كه ناكهان خودش را مقابل در كارگاه كلاه دوزي يافت.

همه جا غرق نور بود انگاري ساختمان نو نوار شده بود، پوستر بزرگي از بالاي در ورودي آويزان بود و زير يك كلاه مردانه عبارت ذيل به چشم مي خورد؛

"سر همه كلاه خواهيم گذاشت!"

يك دختر جوان و با نمك او را به درون فرا خواند؛

- بفرماييد بفرماييد سر شما هم بي كلاه نماند ببينيد داريم سر همه كلاه مي گذاريم!

گنك و منگ انگاري درخواب راه برود وارد شد. داخل ساختمان شلوغ بود، ميان چرخ هاي خياطي نو سينگر با كارگراني كه روپوش آبي كمرنگ تميز بر تن داشتند خانم ها و آقايان متشخص با ليوانهاي نوشابه در دست از بازنمايي كلكسيون جديد كلاههاي ساخت كارگاه كلاه دوزي بازديد مي كردند.

دختر جوان ديگري از سيني كه در دست داشت ليواني نوشابه به او داد و لبخندي زد و رفت.

مرد بلند بالايي كه كت وشلوار سفيدي برتن و كلاه سفيد لبه داري بر سر داشت با سر سلامي به او داد و گفت:

- سرتان بي كلاه مانده عجله كنيد وگرنه كلاهتان پس معركه است!

و خنده كنان دور شد.

با سرعت از پله ها بالا رفت اينجا كسي نبود بر ديوارها عكس كلاههاي زنانه و مردانه ديده مي شد در نيمه بازي نظرش را جلب كرد وارد شد و از پله ها باز بالا رفت و دري را گشود كه به كوچه باز مي شد. تعجب كرد. چطورمي شد هم از كوچه وارد شده بود دو طبقه بالا رفته  بود و باز به كوچه در آمده بود؟ از در خارج شد مي خواست ببيند كجاست؟  اينجا را مي شناخت شبيه ميداني بود كه به خانه اش وصل مي شد اما اين ميدان مرتب و كم حركت بود ساختمانها كوتاه و سفيد دورادورش را گرفته بودند و با ميدان شلوغي كه هرروز مي ديد خيلي فرق داشت اما همانجا بود و يا گذشته فراموش شده اي از ميدان هر روزي بود. بعد خواست تا به كارگاه كلاهدوزي برگردد اما در را پيدا نكرد انگاري در آب شده رفته بود توي ديوار،  ناچار به طرف خانه به راه افتاد.

تا صبح خوابش نبرد ازيكطرف فكر اين بود كه آيا پروژه اي كه داده درست بوده يا نه و ازطرف ديكر به آنچه ديده بود مي انديشيد.

صبح از جلوي كارگاه كلاهدوزي گذشت همه چيز كهنه و در آستانه فروپاشي همانگونه كه هميشه بود منتظرش بودند.  در طول راه به محل كارش،  در قطاري كه به كندي از ايستگاههاي شلوغ مي گشت با خودش انديشيد؛  آيا از شدت خستگي ميان خواب و بيداري آن چيزها را ديده است و يا در يك لحظه استثنايي از سوراخ كوچكي كه در شيارهاي تو در توي زمان باز شده نگاهي دزدانه به گذشته اي انداخته كه قهرمانانش سالها قبل زير خرواري خاك در آرامشي ابدي خفته بودند؟

داستان «كارگاه كلاه دوزي» نویسنده «نيما يوسفي»