روبروی پنجره اتاق خواب خود ایستاده است و به شره کردن آب از بالکن طبقه بالا تماشا میکند. «اگر من این رو آدمش نکنم پری نیستم.»
بعد نفس عمیق میکشد و فوت میکند بیرون. شال نصفه نیمه به سرش میاندازد وبا پای بی جوراب از آپارتمان خود بیرون میرود. پشت در آپارتمان طبقه بالا که میایستد دست روی سینهاش میگذارد. تپش قلب خود را احساس میکند. دوباره نفس عمیق میکشد.
« حرف حق که دعوا نداره.»
دستش را روی زنگ میگذارد. دست به کمر، سرش را پایین میاندازد و به پاهایش نگاه میکند که بی اختیار دارد انگشت خود را تکان میدهد.
« کیه؟ »
صاف میایستد و دوباره نفس عمیق میکشد. در باز میشود. نور زیادی به تاریکی بیرون آپارتمان میتابد. چشمهایش را تنگ میکند. دو زن به هم نگاه میکنند. هردو سیاه پوشیدهاند. اما پری خانم بین قرمزی لاک ناخنها و لبانش و گردنبندی که به خود آویخته با همسایهاش توفیر زیادی دارد. هالهای از سفیدی بدن و رنگ استخوانی دیوارو پردههای تورنباتی رنگ و مبلمانی که روکش سفید دارند چنان درخشش ایجاد کرده که به نظر میآید زن رمقی به چهره ندارد. او با کمی مکث آب دهانش را قورت میدهد و سلام میکند و بی اختیار میگوید: «اومدم شما رو ببینم. خیلی بده که همسایه از همسایه خبر نداشته باشه. مگه نه؟»
زن با لبخند میگوید:« ممنون. بفرمایید تو.»
پری خانم بی معطلی وارد خانه میشود. او سعی میکند با کمترین چرخش سر، همه جا را با دقت نگاه کند. انگار که وارد یک مکان باستانی شده و آثار تاریخی نگاه میکند گرچه اثاث زیادی وجود ندارد. چیزی که نظر او را جلب کرده خلوتی خانه همراه با درخشش آن است. دیگراز تپش قلب و نفس عمیق خبری نیست. او بسیار ارام اما هیجان زدهست. همچنان نورغیرمسقیم آفتاب چشم او را میزند. حالا دیگر در کابینتها که روبروی او هستند به سفیدی خانه اضافه کردهاند. سرامیکهای براق کف زمین مثل آینه میدرخشند. با کمی دقت میتوان عکس خود را در آن دید. فرشی که روکش قهوهای دارد تنها وسیله تیره خانه است به اضافه لباس همسایه که سیاه است. دخترش که به نظر میرسد سه سال داشته باشد پیراهن سفید با گل های صورتی کم رنگ تنش کرده است. نق نق دختر سکوت خانه را میشکند.
زن میگوید:« خوش آمدید.»
پری خانم قبل از تعارف روی یکی از مبل ها مینشیند و فور ی میگوید:« فوق العاده ست.»
زن می گوید: «چی؟»
« کی باز سازی کردید؟ من نفهمیدم. یعنی سر و صدایی نشنیدم. بالاخره نقاشی و اثاث جدید و رفت و آمد کارگر و سر و صدا.»
«اما ما کاری نکردیم.»
«واقعا؟ پس چرا انقد رهمه جا برق میزنه؟»
«نه انقدرکه باید.»
پری خانم تازه یادش میافتد که برای چه کاری آمده است. گرمایی را درصورت خود احساس میکند. کمی جابه جا میشود ومیگوید:« پس برای همین روزی سه بار توی بالکن آب می ریزید؟»
زن با عجله میگوید: «اما آبش نجس نیستا. خیالتون راحت باشه.»
پری خانم میگوید: نجس؟ نجس چیه؟»
« آب تمیزه. زمینم تمیزه. فقط به محض احتیاط میریزم که پاک باشه. آخه دخترم توی بالکن بازی میکنه.»
پری خانم یادش میافتد که هر وقت آب میریزد بالکن او گِلی میشود اما چیزی نمیگوید. میترسد که زن بگوید زمین بالکن خودت پراز خاکه و به من ربطی ندارد.
«ولی باید طوری آب بریزید که از توی راه آب پایینه بره نه این که شره کنه تو سرما.»
«اما خیالتون راحت باشه. آب پاکیه. من روزی سه باراونجا رو آب میریزم.»
«بله.متوجه هستم.»
نگاهش به درز سرامیکها میافتد که سفید هستند اما خونه خودش درزها تیره شدهاند. بعد رو به زن میکند.
میگوید:« چیزی نیارید میخوام برم.»
زن سینی چای را روی میز میگذارد.
«ببخشید من الان بر میگردم.»
با دخترش دری را باز میکند که عکس یک بچه رویش است که شلوارش را در آورده است. بعد از چند لحظه صدای جیغ دختر بلند میشود. پری خانم جَلدی به سمت آنها میرود. دختر همینطور جیغ میکشد و مادر هی میگوید: «الان تموم میشه.»
پری خانم نزدیک که میشود خودش را عقب میکشد تا خیس نشود.
«داری حمومش میکنی؟»
زن می گوید:« نه. آب میکشمش. کولی بازی در میاره. آبگرمکنمون خرابه. آب یه کمی سرده.»
پری خانم دستش را روی قلبش میگذارد.
میگوید: «سینه پهلو میکنهها.»
دختر همچنان گریه میکند و جیغ میکشد. صدای آب قطع میشود. اما گریه نه.
«لابد روزی سه بار هم این طفل معصوم رو میشوری؟»
زن میگوید: « برای همین میگم خونه ما هیچی نجس نیست.»
«پس برای چی انقدر میشوری؟»
«برای پاک شدن. مطمئن نیستم پاک شده باشه.»
«بعد از سه بار مطمئن میشی؟»
«باید بشم. اما نمیشم.»
«چرا ؟»
«آخه سه بار فقط بیرون هر چیزی رو میشورم. اما درونش چی؟ مثلا ببخشیدا. ادراری که درون بدنمونه. چه جوری پاک میشه؟ یا خونی که توی بدنمونه چطوری پاک میشه ؟ مردا که از ما بدترن.هیچی تو بدنشون جابجا نمیشه.»
زن شروع میکند به گریه کردن. پری خانم پشت قوز کرده خود را صاف میکند و دستی به لای موهایش میکشد.
« مادرم که فوت کرد نتونستم تو مسجد برم. چون پاک نبودم. فکرش رو بکن. یه دونه فرزند باشی. همه برای تو اومده باشند اما نتونی توی مجلس مادرت باشی، بیرون و جدای ازمردم بشینی و تو غربت گریه کنی. همه مردم برای گفتن تسلیت بیرون ازسالن مسجد، منو میدیدن. احساس آشغال بودن بهم دست داده بود.»
پری خانم نگاهی به دختر سه ساله او میاندازد که گوشه مبل مچاله شده وشستش را میمکد و چرت میزند. آهی میکشد و بلند میشود وبه سمت در میرود.
« چرا آنقدر سخت میگیری؟ من که هیچوقت دوست نداشتم نمره بیست بگیرم. آدم همین که رفوزه نشه،خوبه.»
زن میخندد. پری خانم نگاه خندانی به او میکند و با تکان دادن دست از آپارتمان بیرون میرود. تو راه پلهها هنوز لبخند به لب دارد و با خودش فکر میکند عجب دعوایی کردم. وارد آپارتمانش که میشود صدای آب را میشنود. به سمت بالکن میدود. هیچ آبی شره نکرده است. فکرمیکند خوبه که زمین بالکن را جارو بزنم تا خاک نداشته باشد. اگرآبی ریخته شد گِل درست نشود.