داستان «ماه عصر جمعه» نویسنده «معین فلاح»

چاپ تاریخ انتشار:

moein falah

نشستم روی صندلی چوبی دقیقا وسط پذیرایی، همون جایی که یه سالی میشه که اون مردک ریشو با اون پسر جوونش بوم و خرت و پرتای نقاشیمو از کارگاهم آوردن بیرون و تلنبار کردن تو پذیرایی،  آخه دیگه نمیتونستم اون شیش هفت پله رو بالا برم واسه اتاقی که کارگاه نقاشی‌ های من بود.

 

زیر بوم و صندلی چوبی، همون چارپایه ی قدیمی همیشگیم، پلاستیک پهن کردن تا مبادا خونه ی خودم بخواد کثیف بشه؛ یکی نیست به اونا بگه آخه مگه نقاشی هم کثیفی داره؟

اصلا داشته باشه و حرفشون درست، خونه ای که صاحبش شیش هفت پله ی کارگاهشو نمیتونه بالا بره دیگه خونش تمیز باشه یا کثیف مگه فرقی هم می کنه؟

یه وقتایی صدای کشیده شدن پایه ی این صندلی روی پلاستیکی که قراره جلوی ریخت و پاشامو از دید اونا بگیره، اذیتم میکنه؛ اما حسم به نقاشی کشیدن تمام عشقمه و خیلی توجه خرجش نمیکنم.

راستشو بخواین این روزا حس میکنم اتفاقایی دور از چشم من تو این خونه داره میفته، مثلا همین چند روز پیش خودم صداشونو فهمیدم وقتی تو آشپزخونه بودن، اون زنه(چه صدای نازکی هم داره) به مردک ریشو میگفت: «وسایل نقاشیاشو باید از پذیرایی هم جمع کنیم؛اون که آلزایمر داره و نمیفهمه و یادش نیست.»

درسته آلزایمر دارم؛ اما هرچیزی که مربوط به نقاشی هام باشه، هم خوب هم میفهمم و هم خوب یادمه.

اون مردک هم گفت:« بذاریم مشغول باشه و دل خوش به نقاشی کشیدنش.»

اون دیگه خرابترش کرد، موندم چرا اونا فکر میکنن نقاشی کشیدن واسه من دلخوشیه، کارم اینه بابا جون!

کل زندگیمو نقاشی کشیدم، حالا بذارم کنار که چی؟

از اینا هم بگذریم جدیدا رفت و آمد های این خونه هم زیادتر شده، منظورم این دکتران، چند روز پیش که یکیشون اومده بود چنان دادی میزد پدرجان حالتون چطوره که انگار من کر بودم و خودم خبر نداشتم، میخواستم همون جا عصامو بزنم محکم به اون سر کچلش با اون ریش پروفسری عهد عتیقش!

نفهمی و آلزایمر که اون میگفت، کر بودن هم میخوان دستی دستی بهم بچسبونن.

خلاصه همه ی اینا شد دلیل واسه یه تصمیم، آخرین و بهترین نقاشی عمرمو بکشم و واسه همیشه بذارمش کنار.

آره همین کارو میکنم.

الان نمیدونم چندم برجه، اما خوب میدونم امروز جمعه س، تابستونه و آفتابم الان زردِ مایل به نارنجی، درخت ها هم سبز پررنگ و تیکه ابرهای تو آسمون، دقیقا نقره ای!

امروز آخرین نقاشی خودمو میکشم، به اون مردکم گفتم که وسایل نقاشی هامو آماده کنه و کمکم کنه تا بتونم برم روی صندلی چوبی جلوی بومم بنشینم.

رنگ آبی رو برمیدارم و با سفید و سیاه، هرکدوم تصادفی ترکیب میکنم تا بشه اون رنگ آبی خاص و دلنشین خودم،

همون رنگ مخصوص نقاشی سورئال.

واسه کشیدن هم طبق معمول میرم سراغ آسمون!

پایین بوم رو کمرنگ و یکنواخت آبی و یکم بالاترش ابر میکشم، اونم به شکل هلال برعکس و بالاتر یه ماه، دقیقا قرینه ی هلال ابری که کشیدم، خوب میدونم چاله های ماه باید رنگشون آبی بشن و البته که حد و مرز ماه خیلی مهمه؛ دیگه وقت آبی سورئال و پر کردن همه جای بومه با اون رنگ رویاییش.

هنوز به آخر نرسیده، رنگ آبی تموم میشه و قلم مو از دستم میفته، اونم کجا وسط پذیرایی، همون جایی که خودمم الان دراز به دراز افتادم، درستشم همینه؛ به نظرم آدم باید جایی بخوابه که بومش اونجاست.

گوشام صدای گریه اون زنو داره میشنوه، حالا یادم افتاد اسمش زهراست، آن مردک ریشو هم رضا و اون پسرک، پسرشون نوید، نوه ی خودم.

تمام نقاشیام دارن رد میشن جلوی چشام و دیگه کاری نمونده، فقط مونده اسم نقاشی امروزم؛

ماهِ عصر جمعه!

آره اسمی بهتر این نمیشه.

داستان «ماه عصر جمعه» نویسنده «معین فلاح»