با صدای جیک جیک گنجشک و شر شر آب از خواب بیدار شد. درخت صنوبری به پنجرهاش لم داده بود. برگهایش با ناز و ادا خش خش به راه انداخته بودند. سوسکهای گیاهخوار ماه اوت لابلای درختان زیتون بودند. قورباغهای توی نهر شیرجه زد.باید قوباغهٔ کوچکی باشد چون آب زیادی اطراف نپاشید.
یکی از چشمهایش را باز کرد. وجود ابر تکه تکه را حس کرد. بعد چشم بستهٔ دیگرش را باز کرد. گنجشکی آبی روی درخت صنوبر نشست. هر صبح همین گنجشک میآمد و می نشست از وقتی که فاطمه رفته بود هر صبح همین حکایت بود.
روی تشکی وصله دار بدنیا آمده بود. آن روز صبح منقار گنجشک آبی درخشندگی دیگری داشت. اخمهایش در هم رفت و چین و چروک بر پیشانیاش نشست. کسی چه میدانست چند سال گذشته این اولین صبحی ست که قلبش گروپ گروپ تند می زند. در این لحظه مرگ را در عین حیات حس کرد. بخاطر اینکه نتوانسته بود به فاطمه به پیوندد.
بعد از فاطمه به ویلایشان در روستا برق کشیده شد و تمام خانوار روستا دارای زمینهای کشاورزی بودند. خاطرهٔ کمرنگی از مهاجرتش را بیاد آورد. اتفاق رفتن جوانان از روستا به شهر برای یافتن کار، عروسهایی که بر پشت اسب سفید نشسته و به خانهٔ بخت رفته بودند. بعداً" سوی چشمهایشان بر جادهها در انتظار بازگشتن دامادها از بین رفته بود.
مردهها خیلی وقت بود در بهار در آرامگاه روستای جدید دفن شده بودند. یکی او مانده بود زیر این سقف با وقت و زمانی که داشت و تختی که در آن با فاطمه همدیگر را درآغوش کشیده بودند. و یکی هم فاطمه که با مادر و پدرش زیر خاک خوابیده بودند با فامیلهای دیگرشان که کنار هم زیر درخت بزرگ صنوبر دفن شده بودند.
آنقدر زمان زیادی از تنهاییاش میگذشت که آشنا نشدن او با کسی منجر به عدم شناخت اواز جهان بیرون شده بود. این مسئله از اول با عث شد تا به هیچ کس و هیچ چیز جز خودش اعتماد نکند. علاوه بر این گاهی فکر میکرد تبدیل به یک آدم گیج شده است. نمیدانست این گیجی ست یا رویاست یا مرده است و یا زنده مدام اینها را با هم قاطی میکرد. این سه عالم را مثل واگنهای یک قطار که بهم متصل هستند ما بین زندگی از این واگن به آن واگن در رفت و آمد بود و بینشان ارتباط وجود داشت. اهمیتی نمیداد که در کدام واگن باشد. فقط زمانی که در واگن مردهها بود از اینکه نمیتوانست فاطمه را در آغوش گرفته و با او بخوابد ناراحتش میکرد. زمانی که او را میتوانست در آغوش بگیرد لحظهای آبی و رؤیایی بشمار میرفت.
هردو طرف قطار با پنجرههایی بی شیشه پر بود. هر وقت دور میشد و یا با فاطمه در پنجرهٔ دیگری با صورت بسیار زیبایش روبرو میشد ا تا پایان راه قطار روی یکی از شاخههای دراز شدهٔ درخت صنوبر می نشست. صبحی که فاطمهٔ او رفته بود دستمال سری آبی بر سر داشت که با رنگ پرندهٔ آبی همخوانی داشت و یادآور او بود.
هم فاطمه و هم گنجشک آبی مثل مژدهای بودند که لحظهای ظاهر میشدند و با گفتن یک کلمهٔ "ٍپر" نیست میشدند. و این موقی بود که دیدن آنها را بر روی پردهٔ ذهنش آغاز میکرد و از زمان رفتن فاطمه تمام اشیائی را که متعلق به او بودو حتی چشمهایش را از دست داده بود و مردنش را بیاد میآورد.
***
این دفعه برای اینکه گنجشک را فراری ندهد از روی تشک تخت آهسته پایین رفت روی زنواها چهار دسته و پا بسمت پنجره رفت. سالها قبل یک شب از شدت طوفان و گردباد شیشهٔ پنجره شکسته بود و درست مثل چشمهایش کارایی نداشت.
سرش را بلند کرد. گنجشک هنوز سرجایش نشسته بود قطعاً حرفی برای گفتن داشت اما چه حرفی کمی فکر کرد. وگر نه هر پرندهای بود از انسان فرار میکرد. در فکر و خیال اینها بود که بخودش لرزید. بجز فاطمه کسی حرفی برای گفتن به او نداشت. او هم توقع شنیدن هیچ حرفی را ازهیچ کسی نداشت.
احساس گناه مثل کرمی در بدن پیر او ذره ذره تحلیل رفته بود لذا تمام حواسش را به صدای منقار پرنده معطوف کرد.
از وقتی فاطمه مرده بود احساس گناه میکرد. قبل از آمدن فاطمه درختان زیتون ورودی روستا را بخاطر چند بار دیدن در کابوسش قطع کرده بود.
آن روز بجای کمک به فاطمه درختان زیتون و صنوبر را تکان داده بود و بعد از غذا هم خوابیده بود.
فاطمه قبلاً چند باری با دمپایی از درخت بالا رفته بودتابا شکستن شاخههای خشک هیزم جمع کند. پایش سر خورده بود. در عوض به او قول داده بود دمپایی جدید برای او بگیرد.
موقع صرف ناهار فاطمه بالای درخت زیتون بزرگی بودهر چند از مرگ او حرفی زده نمیشد ولی از وقتی که گم شد حرف زدن با روستاییان را فراموش کرد زمانی که روستاییان ساعتها با مشعلهای روشن دنبال فاطمه میگشتند شاید فاطمه در انتهای این جاده هنوز زنده بود.
موقعی که دستمال سر آبی را از درخت آویزان دید بدنش مثل بید لرزید چند لحظه بعد مثل فاطمه ازهمان نقطهٔ تپه درخت زیتون خود را پرت کرد برای اینکه نمیتوانست بدون او در روستا بماند.
از زمان پرت کردن خود از تپهٔ درخت زیتون بخاطر اصابت سرش با زمین دید چشمهایش را از دست داد.
بواسطهٔ همین کوری و سیاهی آن سیاهی دنیای بیرون هم به کارش آمد.
روستای متروکهای با خانههای فرسوده با مسجدی بدون مناره در یک شب زمستانی سرد، سر کشیدن فنجانی قهوه را با مدرسهای سوخته و چشمهای جاری به اشتراک گذاشت فقط برای اینکه نفسی دوباره بگیرد.
اینها همه بخاطر این بود که فاطمه هیچ نفسی نمیتوانست بکشد و او براحتی نفس میکشید
اینها بخاطر این بود که نه توان زنده ماندن داشت و نه توان مردن
درواقع این بخاطر دیدن پرندهٔ آبی بود که ذهن او را به سمت فاطمه برده بود
در واقع بخاطر این بود که به احتمال زیاد هیچ کدام از اینها وجود نداشت
در واقع اینها بخاطرلحظه لحظهای بود که فاطمه زندگی نکرده و وجود نداشت. …
همهٔ اینها بخاطر این بود که حتی در اینطور مواقع از وجود داشتن خود به شک میافتاد.
***
پرندهٔ آبی یکشی گرد و زردو درخشنده بر منقار خود گرفته بود. چیزی شبیه یک حلقه طلایی، وسط منقار نگهداشته و حتی وقتی که سرش را بالا میگرفت حلقه رها نمیشد.
حلقهٔ از دواجشان بود.
پرنده بال زد و پرید و او هم بدنبالش راهی شد.
عصا در دستش از پلههای تختهای خانه پایین آمد. بین ویرانههای خانهای درپشت تپهای در مرز قطاری همچون صاعقه عبور کرد.
صدای بالها را که تعقیب میکرد تا کنارههای روستا آمد. اول فکر کرد پرندهٔ آبی او را به دنیای جاودانهٔ زیر زمین دعوت میکند.
سپس صدای شبیه به ضربان قلب از پایین درخت زیتونی که فاطمه روز حادثه غیب شده بود شنیدخم شد به روی چمنها دست کشید و لمس کرد با دست سنگها را برداشت و پرت کرد و زمین را کند و کند هر جایی را که فکر میکرد باید کنده شود کند و ساعتها به این کار ادامه داد.
عاقبت سطح صاف و سرد حلقه طلایی به دستش خورد. انگشت حلقهاش را بالا آورد وبا دست دیگر مثل زمانی که عاقد روستا روز عقد بعد از خواندن خطبه، با یک حرکت حلقه را در انگشت حلقه جا داد. گویی آن روز صبح حلقه را همان حلقهٔ اتصال زندگیشان به یکدیگر را، آنجا گم کرده بود.
گویی آن فاطمهای که در تصورات و خیالش جاری بود خیال و قصه نبود.
پرندهٔ آبی پرید و روی درخت صنوبر نشست. نسیم خوشی وزید و شاخههای درخت را به بازی گرفت. و برگها خش خش کردند. در دور دست سوسک ماه اوت جیر جیر کرد.
مثل روزهای قبل برای گرفتن دست فاطمه به سمت روبرو در حالی که دستهایش را دور دهانش حلقه کرده بود فاطمه را صدا زد.پرندهٔ آبی مثل بلبل آواز خواند و ناگهان بال بال زد.و بسمت مزار شروع به پریدن کرد. مثل سحر شدگان پرندهٔ آبی را تعقیب کرد. پاهایش با نیرویی به اندازهٔ دوران جوانی قوت گرفته بود و در پی تعقیب صدای بال پرنده بود.
زیر درخت تنومند صنوبر بر سر مزار فاطمه ایستاد. پرندهٔ آبی بر روی شال یمنی فرسوده شدهٔ که روی سنگ مزارعمودی بسته شده بود نشست.
روی زمین چمباتمه زد. دستش را روی خاک کشید. جایی که دست فاطمه قرارداشت را پیدا کرد و متوقف شد. خاک را مهربان و دلسوز یافت. از شیوهٔ خاک خوشش آمد. بدنش شروع به گرم شدن کرد. پرندهٔ آبی پرواز کرد و روی بازویش نشست. نسیم خوشی وزید سرو سرش را به سمت او خم کرد.
گرما کم کم به روشنایی بدل شد. مثل چشمهٔ ده چشمهٔ دلش فوران کرد و گناه و اندوهش شسته شد. زیر و روی زمین خیالها و واقعیتها و آنچه که بصری و آنچه که ادراکی بود زمان و فراتر از زمان همه یکی شد و واگنهایی که از متفاوت بودن خارج شده، به یک قطار یک پارچه مبدل شد. قطار ازطریق یک تونل غول پیکر از داخل حلقهٔ طلا گذشت و جاودانه شد.
حلقه عروسی را بر روی انگشتش در حالی که به عقب میچرخاند با قطار وداع کرد.
گونهاش را اول روی خاک روی گونهٔ فاطمه گذاشت. چشمهایش را برای آخرین بار بست لرزش خفیفی بر روی پشتش حس کرد و روی خودش را با خاک پوشاند.
بعد ازگذشت سالها از هماغوشی و همخوابی با فاطمه برای اولین بار به یک خواب طولانی بدون کابوس فرو رفت.