• خانه
  • داستان
  • داستان «چگونه سیزیف را نجات دهیم؟» نویسنده «محمد مرادپور»

داستان «چگونه سیزیف را نجات دهیم؟» نویسنده «محمد مرادپور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mohamad moradpoorدر تلفن گفتی باید به خانه بیایم و از دستگاه­ها خلاصت کنم. خون سرخت آرام از جای آنژیوکت­ها روی گل های فرش می­ریخت. گل­ها پژمرده شده­اند. تو مسئول آب دادنشان بودی. آمده­ام کنار جاده، نمی­توانستم بالای مزارت سیگار بکشم. شاید مثل همیشه از دود سیگارم میگرنت عود کند. عود کند، اوج بگیرد، بالا برود و سر از عکس رادیولوژی­ات در بیاورد.

  اولین تار مو، سست روی کتابت افتاد. موهایمان را تراشیدیم. آن شب باران بارید. احساس باران روی سر بی مو و بی روسری برایت خنده دار بود. گربه­ی زخمی­ای را از کنار خیابان به خانه آوردی. خیس بود و می­لرزید. باهم شستیمش. پایش را پانسمان کردم. دست هایمان پر از مو و جای چنگ بود. هر روز وابسته­تر شدی. غذاهای مختلف برایش می­خریدیم و هر ماه سلامتش را چک می­کردیم. بهانه و سرگرمیمان بود. به سر و صدای هر شبش از باغچه عادت کرده بودیم؛ طوری که اگر از باغچه صدایش نمی­آمد نگرانش می­شدیم و خوابمان نمی­برد. بعد از شیمی درمانی­ها و عق های شب تا صبحت من و او را در آغوش می­گرفتی؛ وقت خواب بینمان می­گذاشتیمش. جزئی از ما شد و وقتی که مُرد پوچ شدیم. بعد از دفنش در باغچه، سرم را روی خاک گذاشتم و گریه کردم. ماه­های اول، کارم این بود که هر روز غروب سرم را بذارم روی مزارت و گریه کنم. نمی­دانم کدام بخش از وجودت در خاک است و کدام بخشش هر روز با لباس لیمویی لبه­ی باغچه می­ایستد و قبر گربه مان را نگاه می­کند. نمی­دانم کدام بخش هر شب با من درد و دل می­کند و مواظب روابط سر کارم هست. دیشب مثل همیشه بالای میز کارم ظاهر نشدی و درد و دل نکردی. نمی­دانم امشب می آیی یا نه. سیگارم را روی زمین می­اندازم و لهش می­کنم. بوسه­ای به سنگ قبر گرمت می زنم و راه می افتم. صورتت هنوز گرم و هم دمای لب­هام بود؛ اما می­دانستم بدون آن لوله­ها نمی­توانی نفس بکشی. از نفس­ها و زندگی مصنوعی خلاص شده بودی.

دیشب از وقتی که مطمئن شدم نمی­آیی شروع کردم به زنگ زدن. انگار گوشی­ات در دست آن بخش زیر خاکت است. فکر نیامدنت به قدری درگیرم کرده بود که چاقو از پوست پرتقال رد شدو دستم را برید. چکه های خون روی میز آشپزخانه. گزگز کردن انگشتانم. هوا سرد بود. شیشه های مغازه بخار گرفته بود و ما فقط سایه­ی دانه­های برف را می­دیدیم. فلافلت را از سس قرمز پر کردی. نمی­دانم کسی در این دنیا وجود دارد که پا به پایم به ساندویچی­ها بیاید و بدون بهانه آشغال­های مغازه را سفارش دهد؟ ساندویچمان بوی برف داشت و کاغذ کاهی دورش. انگشتانت را از عمد به کاغذ های روزنامه می­کشیدی. دوست داشتی تمام روز دستانت بوی کاغذ بدهد. با کاغذ مچاله شده­ی آزمایش خون در مشتت، تا خانه دویده بودی. اشک و عرقت در هم بود. آن شب در آغوشم خوابیدی و من برات افسانه سیزیف را خواندم. گفتی صد بار شنیده­ای؛ ولی ادامه دادم تا خوابت ببرد. سرت روی بالشت عرق کرده بود و نمی­دانستم اگر بیدار شوی چطور باید حرف بزنم، بخندم یا نگرانی­ام را نشان دهم. اگر بیدار شوی و صبح تا شب عق بزنی چه چیزی باید برات آماده کنم یا اصلا نزدیکت شوم یا نه. باید زنگ می زدم به مادرم. شاید از آن سر دنیا راهنمایی­ای داشته باشد. خود او بود که سرِ سفره عقد گفت خانواده­ی من و او نداریم. باید زنگ می­زدم. شاید بیدار باشد. باید زنگ بزنم. باید زنگ بزنم. زنگ می­زنم. برنمی­داری. هنوز تلفنت دست بخش زیر خاکت است. یا شاید جایی جایش گذاشته­ای. گوشی ات را روی میز کنفرانس جا گذاشته بودی. بهانه خوبی برای حرف زدن با تو شد. مقابل دانشکده­مان ایستاده بودی و کاغذی را پخش می کردی. جلو آمدم و گوشی را دادم. گفتی رای می دهی؟ نمی دانستم در انجمن اسلامی هستی و انقدر فعال. نمی­دانستم از نزدیک لب­هات ترک­های ریز دارد. نمی­دانستم جای شکستگی عمیقی در پیشانی­ات داری. از دور معصوم بودی و از نزدیک جسور و بازیگوش. نمی­دانستم باید رای بدهم یا نه. حرف­هایی که آن روز از دانشگاه تا ایستگاه باقرخان زدی در من اثر گذاشته بود امّا؛ فقط برای تکان­های تند و جسور لب­هات خودم را مخالف رای دادن نشان می­دادم تا دوباره برایم توضیح دهی. باقرخان پیاده شدی و من هیچ میلی به خانه ام ندارم. نمی­دانم باید در انقلاب بگردم یا سریع تر خودم را به خانه برسانم، شاید امشب پیدات شود. گوشی­ات را جواب نمی­دادی. اگر جامانده باید شارژش تا الان تمام می­شد. فکر می­کردم شماره­ات را اشتباه ذخیره کرده بودم یا اشتباه گفته بودی؛ تا اینکه پیام دادی فقط پیام بدهم. پیام دادم بیایی دم در. دو کارتن فیلم ایرانی قدیمی خریده بودم. هر شب کارمان شد فیلم دیدن. دیگر برای سرِ طاست در دستشویی هق هق نمی­کردی. در عوض هر شب با "گوزن ها"ی کیمیایی اشک می­ریختی. ولی خوشحال می­شدم که با "سفر سنگ" آن روحیه­ی جسورت بازمی­گشت و دوباره لب­هات چین می­خورد. می­خواستی سفر سنگ را به سیزیف بچسبانی تا من دست از خواندن هر شب آن بردارم. می­خواستی کیمیایی ناجی سیزیف باشد و تو ناجی من.

پشت میز کارم نشسته­ام. هنوز خبری از تو نیست. گفتی کامو، کیمیایی را ندیده که اینهمه کلمه را برای سیزیف حیف کرده است. هیچ صدایی در خانه نیست. اگر امشب هم نیایی دیگر به خانه باز نخواهم گشت. خودکار و کاغذی از روی میزم برداشتی و خواستی سیزیف را بازنویسی کنی. تلفن را برمی­دارم. برای آخرین بار. شاید جواب بدهی. قلم و کاغذی را که روی میز کوبیدی و گفتی سیزیف را نجات داده­ای هنوز مقابلم است. تلفنت بوق می خورد. سکوتِ بین بوق­ها طولانی است. بوق سوم. صدای گربه از باغچه می­آید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «چگونه سیزیف را نجات دهیم؟» نویسنده «محمد مرادپور»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692