در تلفن گفتی باید به خانه بیایم و از دستگاهها خلاصت کنم. خون سرخت آرام از جای آنژیوکتها روی گل های فرش میریخت. گلها پژمرده شدهاند. تو مسئول آب دادنشان بودی. آمدهام کنار جاده، نمیتوانستم بالای مزارت سیگار بکشم. شاید مثل همیشه از دود سیگارم میگرنت عود کند. عود کند، اوج بگیرد، بالا برود و سر از عکس رادیولوژیات در بیاورد.
اولین تار مو، سست روی کتابت افتاد. موهایمان را تراشیدیم. آن شب باران بارید. احساس باران روی سر بی مو و بی روسری برایت خنده دار بود. گربهی زخمیای را از کنار خیابان به خانه آوردی. خیس بود و میلرزید. باهم شستیمش. پایش را پانسمان کردم. دست هایمان پر از مو و جای چنگ بود. هر روز وابستهتر شدی. غذاهای مختلف برایش میخریدیم و هر ماه سلامتش را چک میکردیم. بهانه و سرگرمیمان بود. به سر و صدای هر شبش از باغچه عادت کرده بودیم؛ طوری که اگر از باغچه صدایش نمیآمد نگرانش میشدیم و خوابمان نمیبرد. بعد از شیمی درمانیها و عق های شب تا صبحت من و او را در آغوش میگرفتی؛ وقت خواب بینمان میگذاشتیمش. جزئی از ما شد و وقتی که مُرد پوچ شدیم. بعد از دفنش در باغچه، سرم را روی خاک گذاشتم و گریه کردم. ماههای اول، کارم این بود که هر روز غروب سرم را بذارم روی مزارت و گریه کنم. نمیدانم کدام بخش از وجودت در خاک است و کدام بخشش هر روز با لباس لیمویی لبهی باغچه میایستد و قبر گربه مان را نگاه میکند. نمیدانم کدام بخش هر شب با من درد و دل میکند و مواظب روابط سر کارم هست. دیشب مثل همیشه بالای میز کارم ظاهر نشدی و درد و دل نکردی. نمیدانم امشب می آیی یا نه. سیگارم را روی زمین میاندازم و لهش میکنم. بوسهای به سنگ قبر گرمت می زنم و راه می افتم. صورتت هنوز گرم و هم دمای لبهام بود؛ اما میدانستم بدون آن لولهها نمیتوانی نفس بکشی. از نفسها و زندگی مصنوعی خلاص شده بودی.
دیشب از وقتی که مطمئن شدم نمیآیی شروع کردم به زنگ زدن. انگار گوشیات در دست آن بخش زیر خاکت است. فکر نیامدنت به قدری درگیرم کرده بود که چاقو از پوست پرتقال رد شدو دستم را برید. چکه های خون روی میز آشپزخانه. گزگز کردن انگشتانم. هوا سرد بود. شیشه های مغازه بخار گرفته بود و ما فقط سایهی دانههای برف را میدیدیم. فلافلت را از سس قرمز پر کردی. نمیدانم کسی در این دنیا وجود دارد که پا به پایم به ساندویچیها بیاید و بدون بهانه آشغالهای مغازه را سفارش دهد؟ ساندویچمان بوی برف داشت و کاغذ کاهی دورش. انگشتانت را از عمد به کاغذ های روزنامه میکشیدی. دوست داشتی تمام روز دستانت بوی کاغذ بدهد. با کاغذ مچاله شدهی آزمایش خون در مشتت، تا خانه دویده بودی. اشک و عرقت در هم بود. آن شب در آغوشم خوابیدی و من برات افسانه سیزیف را خواندم. گفتی صد بار شنیدهای؛ ولی ادامه دادم تا خوابت ببرد. سرت روی بالشت عرق کرده بود و نمیدانستم اگر بیدار شوی چطور باید حرف بزنم، بخندم یا نگرانیام را نشان دهم. اگر بیدار شوی و صبح تا شب عق بزنی چه چیزی باید برات آماده کنم یا اصلا نزدیکت شوم یا نه. باید زنگ می زدم به مادرم. شاید از آن سر دنیا راهنماییای داشته باشد. خود او بود که سرِ سفره عقد گفت خانوادهی من و او نداریم. باید زنگ میزدم. شاید بیدار باشد. باید زنگ بزنم. باید زنگ بزنم. زنگ میزنم. برنمیداری. هنوز تلفنت دست بخش زیر خاکت است. یا شاید جایی جایش گذاشتهای. گوشی ات را روی میز کنفرانس جا گذاشته بودی. بهانه خوبی برای حرف زدن با تو شد. مقابل دانشکدهمان ایستاده بودی و کاغذی را پخش می کردی. جلو آمدم و گوشی را دادم. گفتی رای می دهی؟ نمی دانستم در انجمن اسلامی هستی و انقدر فعال. نمیدانستم از نزدیک لبهات ترکهای ریز دارد. نمیدانستم جای شکستگی عمیقی در پیشانیات داری. از دور معصوم بودی و از نزدیک جسور و بازیگوش. نمیدانستم باید رای بدهم یا نه. حرفهایی که آن روز از دانشگاه تا ایستگاه باقرخان زدی در من اثر گذاشته بود امّا؛ فقط برای تکانهای تند و جسور لبهات خودم را مخالف رای دادن نشان میدادم تا دوباره برایم توضیح دهی. باقرخان پیاده شدی و من هیچ میلی به خانه ام ندارم. نمیدانم باید در انقلاب بگردم یا سریع تر خودم را به خانه برسانم، شاید امشب پیدات شود. گوشیات را جواب نمیدادی. اگر جامانده باید شارژش تا الان تمام میشد. فکر میکردم شمارهات را اشتباه ذخیره کرده بودم یا اشتباه گفته بودی؛ تا اینکه پیام دادی فقط پیام بدهم. پیام دادم بیایی دم در. دو کارتن فیلم ایرانی قدیمی خریده بودم. هر شب کارمان شد فیلم دیدن. دیگر برای سرِ طاست در دستشویی هق هق نمیکردی. در عوض هر شب با "گوزن ها"ی کیمیایی اشک میریختی. ولی خوشحال میشدم که با "سفر سنگ" آن روحیهی جسورت بازمیگشت و دوباره لبهات چین میخورد. میخواستی سفر سنگ را به سیزیف بچسبانی تا من دست از خواندن هر شب آن بردارم. میخواستی کیمیایی ناجی سیزیف باشد و تو ناجی من.
پشت میز کارم نشستهام. هنوز خبری از تو نیست. گفتی کامو، کیمیایی را ندیده که اینهمه کلمه را برای سیزیف حیف کرده است. هیچ صدایی در خانه نیست. اگر امشب هم نیایی دیگر به خانه باز نخواهم گشت. خودکار و کاغذی از روی میزم برداشتی و خواستی سیزیف را بازنویسی کنی. تلفن را برمیدارم. برای آخرین بار. شاید جواب بدهی. قلم و کاغذی را که روی میز کوبیدی و گفتی سیزیف را نجات دادهای هنوز مقابلم است. تلفنت بوق می خورد. سکوتِ بین بوقها طولانی است. بوق سوم. صدای گربه از باغچه میآید.