داستان «اولین داستان آخرین داستان» نویسنده «سارا نجفی»

چاپ تاریخ انتشار:

sara najafi

درآشپزخانه بودم و  سالاد آماده میکردم صدای زنگ آمد.

نگاهی به ایفون انداختم ، دخترم یاسمن بود .دررا باز کردم ،برگشتم آشپزخانه و مشغول کارم شدم. بعد  از کمی تامل صدای در آمد و یاسمن وارد آشپز خانه شد.

 

_سلام

سری تکان دادم و در حال رفتن به اتاقش گفت:

_ مامان یاد ت باشه بهت یه چی  بدم بخونی .

و منتظر جواب من نشد به اتاقش رفت.

نهار خوردیم بعد از شستن و مرتب کردن آشپزخانه رفتم ؛اتاقم تا کمی استراحت کنم. یادم‌آمد یاسمن میخواست ؛ چیزی را به من نشان دهد. صدایش زدم و گفتم: چی می خواستی بگی بیا اتاقم

رفتم  روی تختم و پتورا کشیدم روی پاهایم و نشستم گوشه تخت .

یاسمن  با دفتری در دست  وارد اتاقم شد .

_این داستانو نوشتم بخون بهم بگو چطوریه 

دفتر را داد بدستم و نشست روی صندلی کنار درآور ،نگاهش کردم پشتش به من بود

 موهای بلند و لخت او  دور شانه هاش بودو داشت با برس مرتب می کرد

 مرا به  یکباره  هل داد به سی و پنج سال قبل؛

کلاس پنجم بودم موهای بلندو پرپشتم  درد سر شده بود.

مادر صبح قبل رفتن سر کار  می گفت: بدو شانه بیار و بشین .

شانه  چوبی من  رویش با گلهای قرمز کوچک نقاشی شده بود .مادر بزرگ برایم از قم سوغات آورده بود ؛خیلی دوستش داشتم.

ولی شانه کشیدن مادرم رادوست نداشتم.

مثل شخم زدن زمین بود تا شانه کشیدن.

جای تک تک انگشتان شانه روی پوست سرم احساس می شد.درد عجیبی داشت بالاخره بافته می شد و هر دو راحت می شدیم . قبل من از خانه خارج می شد.

 مادرم مهد کودک کار می کرد. من بچه ی بزرگتر  بودم و دو برادر داشتم .

پدرم درخاطرم نیست.خیلی بچه بودم که بر اثر اپاندیس فوت کرد و من و مادرم و بردارم را تنها گذاشت.

 بعد از چند ماه از فوت پدرم فهمیدم یک تو راهی داریم که آن هم پسر بود .

مادر صبح میرفت تا بعد از ظهر سر کار بودّ.

مدرسه برادرم سر راه مدرسه ی من بود.

وقتی مطمئن می شدم وارد مدرسه شده ،

به راهم ادامه می دادم. البته یک دوست داشتم‌؛ مریم کوچه پشتی خانه ی ما بودند. بیشتر اوقات باهم بودیم. مریم دو سال از من بزرگتر بود ولی هم  کلاسی بودیم .

 پنچ شنبه بود و برادرم از من زودتر تعطیل می شد. تو دلم غوغایی بود. زنگ آخرسر کلاس نبودم ؛حواسم پیش علی بود.

خدایا دوباره علی با بچه ها دعوا نکند.

زنگ آخر زده شدو من باعجله به سمت  خانه راه افتادم .

نسیم سرد پاییزی خبر از زمستانی پر برف و زیبا داشت.

به فکر برف بودم که بیشتر سرما راحس کردم.

کیفم راانداختم روی دوشم و دستم را بردم به طرف جیب روپوشم هنوز برایم  بزرگ بود.

پارسال مادرم پارچه ی این روپوش را

خریده و مادر فرزانه  برایم دوخته بود.

مادرگفته بود: بزرگتر بدوزید  برای سال دیگه  هم  تنش بشه.

ولی به نظر خودم دوسال دیگر هم تنم میشد.

در حال خودم بودم با صدای" نامرد نامرد" مریم بخودم امدم .

وای مریم را فراموش کرده بودم.

امروز چقد راه دوره نمی رسیم خانه . مریم گفت: اره

بلاخره رسیدیم.

 سر کوچشون  از هم جدا شدیم .

چند ماهی هست .به فکر نوشتن یک  داستان بودم.؛علاقه ی عجیبی به نوشتن داشتم.

ما کوچه بعدی بودیم. ته کوچه آخرین خانه .دررا باز کردم و از پنچ تا پله امدم پایین .

صدا زدم علی داداش کجایی علی ؟

صدایش از  انباری آمد .

_اینجام

چکار می کنی ؟

_اومدم چوب برای ماشینم پیدا کنم

 رفتم سمت انباری گوشه ی حیاط .

_باز رفتی مغازه آقا رضا دوچرخه ساز ؟

_اره آبجی.

_بهت گفتم از کوچه خودمون بیرون نرو خطرناکه.

در دلم برایش خوشحال شدم.

داداش مریم یک  طوقه  داشت علی هم می خواست.

_فقط تو کوچه خودمون بازی کنی.

_باشه ابجی

به  قول خودش ماشینش را برداشت با  خوشحالی  توی کوچه رفت. سر حوض آبی رنگ کوچک وسط حیاط. دستم را شستم و وارد گالری شدم.

مادرم به حال پذیرایی می گفت گالری.

دو اتاق دو طرف گالری داشتیم.

یکی بزرگتر بود و کچ کاری شده

 مرتب بود و همیشه درش قفل بود.

مادرم میگفت :خونه سفید برای مهمانهاست؛

خانه ی روبرویی کاه گلی و خانه نشیمن بود.

نشیمن از وسط نصف شده بود ؛بوسیله درب چوبی که شیشه های رنگی خیلی زیبایی داشت.

 دو تا تخت فنری دو طرف اتاق بود .

یکی برای من و یکی برای دوتا برادرهایم بود.

کنار تختم طاقچه بزرگی با پرده گلدار زمینه سفید وگلهای صورتی بود.

روی دیوار طاقچه با جلد مجله ها و عکسهای خواننده ها و بازیگرها پوشیده شده بود. تمام طاقچه راکاغذ دیواری کرده بودم.وای خدای من چه دنیایی داشتم.

دو تا میخ به دیوار طاقچه زده بودم ؛لباسهایم را اویزان می کردم. کتابها یک طرف و چمدان لباسهایم یک طرف دیگر بود.رفتم گالری  سمت یخچال کوچک سبز رنگ، درش را باز کردم، مادر ناهار برایمان

لوبیا پلو آماده کرده بود .

نگاه کردم، والر گوشه گالری بود. آوردم و روشن کردم و قابلمه راگذاشتم  روی والر و فتیله را به توصیه مادر پایین کشیدم.

کیفم را اوردم و درش را باز کردم .

کتاب ریاضیم لبخند زنان امد دستم، امروز از ریاضی ۲۰ شدم .

کنار گذاشتمش.

دفترم را آوردم ؛وشروع به نوشتن کردم. کمی نوشتم  ؛ولی بنظرم خوب نبود.

نوشته ها را از دفترم جدا کردم .

خدایا چطوری شروع کنم .

صدای مادر من رااز دفتر مشقم بیرون آورد.

_اکرم

_بله سلام

جعبه گوجه فرنگی رااز سر شانه اش گذاشت روی پله و دوباره رفت.

 صدایش می آمد .

_کتری بزار رو چراغ .

کتری را گذاشتم روی چراغ و کمی فتیله را بالا کشیدم.

استکان ونعلبکی از لبه حوض چیدم داخل سینی برنجی گرد و اوردم کنار والر.گذاشتم.

دوباره صدای مادر من را به حیاط کشید.

یک جعبه دیگر گوجه آورد ،ریخت داخل حوض

 شیر آب را باز کرد روی گوجه ها.

همه گوجه ها نیششان باز بود و لذت میبردند.

_امسال دیر شد میخام رب درست کنم .

 _برو تشت بزرگ رو بیار .

_اخه دست شما درد میکنه .رب میخایی چکار،

رفتم از انباری آوردم ، واتاقم برگشتم.

مشغول نوشتن شدم .

این دفعه صدای رقص آب داخل کتری

مجبورم کرد برخیزم  و چایی دم کنم.

وقتی حیاط رفتم.

چشمم به کوپه گوجه هاافتاد، از خنده خبری نبود همه خونین و له شده بودند. 

 مادر مریم آمده بود ؛کمک مادر من .هر دو مثل قاتلها سر همه گوجه ها رامی بریدند و میان تشت لهشان میکردند. 

سلام خاله

_سلام اکرم خانم

_دستت درد نکنه عجب چای خوش رنگی

_نوش جان.

  هوس املت کردم .

مادر تخم مرغ داریم ؟

_ نمدونم برو ببین

_نداریم برم از همسایه بگیرم

_نه، گفتم بهت هیچ وقت در خونه همسایه نرید.

_نمیخام کسی از زندگیمون سر در بیاره هست بخورین نیس یی چی دیگه بخورین .

رفتم سمت انباری  کیسه ی پوستی پر ماست و پنیر و کره بود.

روی کیسه را برداشتم ،پیاله را پر ماست کردم.

آوردم  اشگنه ماست آماده کردم .

شام خوردیم .

 کیفم آماده کردم، تو تختم رفتم.

 بالای سرم   ساعت مچی سبز رنگم به میخ آویزان بود .نگاه کردم ساعت نه و نیم بود ساعتم را خیلی دوس داشتم.

 شب نما بود، هدیه کلاس سوم بود

 ته طاقچه یک خانه  کوچک بود ،درش باز بود خانه دوستم بود. منتظر شدم بیاید. امشب از او  خبری نبود .

پتو را کشیدم روی  سرم، و در فکر موش موشکم بودم ؛که صدای خش خشی آمد..

پتو را از سرم کشیدم با عجله سرم رابردم طرف طاقچه؛ سر جای همیشگی ایستاده بود . بلاخره آومدی.؟

چشم های  براقش به سمت من بود .برای  خودش یک مرزی داشت جلو تر نمی آمد.

شروع کردم حرف زدن کجا بودی ها ؛امشب دیر اومدی.

همیشه آرزوهایم را به او  میگفتم .

او فقط نگاهم میکرد.

 امروز ریاضی ۲۰شدم.

انشائ  دیشب نوشتم ، اونم ۲۰شدم .

میخوام  یک داستان زیبا بنویسم؛

مادرم را خوشحال کنم.

وقتی بزرگ شدم ؛باید معلم بشم.

یک ماشین رنو زرد قناری بخرم و مثل خانم معلم رانندگی هم یاد بگیرم.

یک شلوار لی با بلوز آبی بخرم . موهام کوتاه کنم.

وچکمه های پاشنه بلند بپوشم.

بعد مادرم رو ببرم تهران برای دستش دکتر و بعد قم ؛خیلی دوس داره زیارت بره.

هر هفته جمعه ها برم سینما آسیا و بعد برم خیام . نهار هم  کلبه خیام  برم.

تو چه آرزوهایی داری ؟ها ها بگو ؟!

چرا ساکتی !؟

صدای مادر بیدارم کرد. نگاه کردم سر سجاده دستهای خسته و تنها ی او رو به  آسمان دعا می کرد.

حس کردم از اسمان گلهای ریز سفید روی دستها ی مادرم می ریزد .بوی گلها تمام اتاق را پر کرده بود.

_ امروزشنبه  زودتر میرم.

برادر کوچکم بغل کرد و رفت.

منم برادرم را  اماده کردم و با هم رفتیم سر کوچه. مریم منتطرمابود. 

سه نفری راه افتادیم .

تو راه مدرسه به مریم گفتم :مادر مرضیه خانم همیشه مجله هاشون میارن برا تنور ما ،

_منم برمیدارم داستانها رو میخونم بعد میریزم تنور.

_دوس دارم یه داستان بنویسم و به آدرس که روی مجله هس بفرستم.  تو کمکم میکنی؛بلد نیستم چطوری پست کنم .

_اره من کمکت می کنم.

چند برگ کلاسور خریدیم  ودوباره  شروع کردم به نوشتن .

از خودم ، دوستم  ، دستان مادر.

مریم اجازه تنها بیرون رفتن داشت.

یک روز رفت خیابان برایم پاکت و تمبر خرید .

با همدیگر آماده کردیم و مریم برد پست کند.

نزدیک عید بود . ما سخت مشغول درس و کار خانه  بودیم .

از داستانم فراموش کرده بودم.

آن روز دیرتر بیدار شدم .رسیدم مدرسه دیر شده بود .

موهایم باز بود ، تلم را یادم رفته بود بزنم

ناظم امد .

_چرااکرم دیر اومدی.چرا تل و یقه نزدی موهات نامرتبه ؛تو شاگرد منظمی بودی

ساکت بودم از خط کش خانم ناظم  می ترسیدم. دستکشم را گم کرده بودم.

دستهایم یخ زده بود .

_بچه ها دستاتون بیارین جلو .

قلبم تند میزد. داغ شده بودم .

دستم را از جیبم  بیرون آوردم.

نوبت من رسید ،چشمهایم را  بستم .

دستم داغ شد و گز گز می کرد .

دست بعدی دردی حس نکردم .

چشمم را باز کردم .

_برو ایندفعه بخشیدمت یک خط کش زدم یادت نره.

 ازش متنفر شدم.

 معلم امدسر کلاس و گفت:کتابهای فارسی رو روی میز بزارین.

هنوز دستم گز گز میکرد. انگار باد کرده بود.

زنگ دوم زده شد، همه بیرون رفتیم

من ناراحت بودم .

مریم خندید ؛

گفت:من هر روز میرم دفتر و خط کش میخورم  ناراحت نباش

با مریم ساندویچ  میخوردیم

 خانم ناظم  صدا زد

_اکرم شاکری دفتر .

این چرا امروز دست از سر کچل من برنمیدارد.

با ترس دفتر رفتم.

گفتم:سلام خانم.

همه معلم ها نشسته بودن .

از نگرانی این پا و اون پا میکردم.

مدیر پاشد جلو آمد.

_اکرم تو برا مجله داستان فرستادی؟

_بله خانم .

-آفرین برو کاری ندارم.

 به حیاط مدرسه رفتم ؛مریم منتظرم بود .

_چی شده ؟؟

_فکر کنم فهمیدن داستان برای مجله

فرستادم

زنگ زده شد و همه سر صف رفتیم.

خانم مدیر آمد؛شروع کرد به صحبت کردن.

_بچه ها اکرم شاکری امسال باعث افتخار مدرسه شده دانش آموزی منظم..درس خون و هنرمنده.

 منو صدا زد .رفتم نزدیک خانم مدیر ایستادم.

  وقتی برایم دست زدند.

دلم از جایش کنده شد.  دیگر تو حال خودم نبودم.

یاد دستهای  مادرم و دوستم  افتادم. کاش مادرم اینجا بود و میدید .

جایزه  مداد رنگی ۲۴تایی.دستکش .یک سال مجله رایگان .و بلیط سینما ‌

همه بچه ها دورم جمع شده بودند.  هر کسی یک سوال میپرسید .

خدا یا کی زنگ آخر برسد . من بروم خانه. مادرم ببیند جایزه گرفتم.

بلاخره زنگ آخر زده شد . پاهایم از خودم جلو تر میرفتند.  یکی دو بار خوردم زمین تا رسیدم  خانه .

در حیاط باز بود.؛از پله ها پایین رفتم .

مادر از هر روز زودتر آمده بود .

 سمتش دویدم.

سلام مادر امروز بهم...  هنوز جمله من تمام نشده بود .

مادر با عصبانیت عجیبی به سمتم حمله ور شد . وشروع به کتک زدن من کرد .

_ ابروی منو بردی این چرت و پرتا چی بود نوشتی .

_چن ساله با ابرو زندگی کردم. هیچکی نفهمید چی  میخورم و چی میپوشم  .

_خونمون موش داره و آرزوی سینما رفتن داری

مدرسه فهمیدن کمت بود رفتی مجله دادی چاپ کنن همه مردم بفهمن.

_ وقتی کبری خانم معلم کلاس سوم اومد بچه شو ببره تو مهد کودک با صدای بلند جلو همه این حرف ها رو گفت ؛دوس داشتم اون لحظه زمین دهن باز کنه داخل ان فرو برم.

وسمت انباری رفت.

مداد رنگی ها  هر کدام به سمتی آوار شده بودند.

آمدم جمع کنم. چشمم خورد به  چشمهای بی فروغی که برایم آشنا بود.ند.

هنوز نگاهم می کرد ولی سرد و بی رمق بودند.

آهنی که گلوی او را می فشرد حس کردم قوی  تر از آن زیر گلوی من قرار دارد و هر لحظه خفه ام خواهد کرد.

از هر چه نجار و تله ساز هست؛ متنفر شدم.

بازهم  دست های مادر جلو ی چشمهایم آمد.

چرا مادر ؟

چرا ؟

نشستم کنار دوستم .جرئت نگاه کردن نداشتم. آسمان با من هم ناله شده بود و زار میزد

و اشگ هایش را  نثار ما میکرد.

_مامان چرا گریه کردی ؟

با دستم جلوی رقص اشکم را گرفتم.

نه عزیزم گریه نکردم.

_داستانمو خوندی؟

_نه ولی حتما میخونم.

داستان «اولین داستان آخرین داستان» نویسنده «سارا نجفی»