داستان «نه سپید سپید نه سیاه سیاه» نویسنده «سیما رحیمی»

چاپ تاریخ انتشار:

sima rahimi

از پشت گلدانهای بزرگ سر فروشنده پیدا است . می گوید: آقا این بار هم دو تاشون مثل هم باشن؟

می خواهم بگویم یکیش بزرگتر باشه ، اما نمی گویم

فقط می گویم یکیش هفت تا رز قرمز داشته باشه اون یکی پنج تا ، بقیه ی گلهاشون مثل هم باشن . خودم هم نمی دانم چرا اینبار این طوری می خواهم .

گل فروش مشغول پیچیدن گلهاست . بوی گل تمام مغزم را پر کرده . روبانهای رنگی و کارتهای تبریک پشت سرش است . حرکات دستش را نگاه میکنم که چقدر سریع گلها رابا برگهای سبز و چیزهایی برای تزئین مخلوط می کند و با سیمهای باریک می پیچد .

گاهی زیر چشمی نگاهم می کند . نمی دانم کدام را باید برای کدامشان ببرم .

گلفروش می گوید: این بار هم از تازه ترین گلها گذاشتم که چند ساعتی دووم داشته باشن

بعد نگاهی شیطنت آمیزی به من میکند و پوز خندی می زند .

نمیدانم که او از کجا می داند که یکی از دسته گلها باید چند ساعتی در ماشین بماند ، ولی از این حرفش خوشم نمی آید . خودم را سر گرم کارت کشیدن می کنم ، نمی خواهم تا این حد خودش را خودمانی بگیرد . ولی چه خوب است که او یادش است  که گلهای تازه تر بگذارد تا دوام بیشتری داشته باشند  .

ساعت هنوز یک ربع به هشت است از آینه ی وسط به دسته گلهای روی صندلی عقب نگاه می کنم ، بوی گلها با هم قاطی شده اند و توی سرم می پیچند دیگر بوی رز و مریم را تشخیص نمیدهم ولی چیزی که میدانم اینست که هر دو را دوست دارم  .

ماشین را یک کوچه پایین تر پارک می کنم در عقب را باز می کنم دو تا مثل هم فقط یکی دو رز بیشتر دارد .

لحظه ای مکث می کنم ، دستم را دراز می کنم و یکی را بر میدارم . کوچه تاریک است . دور و برم را نگاه میکنم ، کسی متوجه من نیست. در جلو را باز میکنم و از داخل داشبورت ادکلنم را بر می دارم و حسابی روی خودم و پشت گوشهایم خالی می کنم . کمی هم به دستهایم می زنم . در را می بندم و به طرف سر کوچه می روم . اواخرشهریور است و هوا  سرد شده . خیالم راحت است که گلها طوریشان نمی شود . گوشی را از جیبم در می آورم و روی حالت پرواز می گذارم . کوچه را که رد می کنم دوباره می پیچم توی کوچه ی بعدی ، چند خانه را رد میکنم ، جلوی آپارتمانش می ایستم ،  زنگ طبقه ی چهارم را می زنم. آیفون را بر میدارد بی آنکه چیزی بگوید در را باز می کند .

داخل آسانسور می روم و طبقه ی پنجم را می زنم  . آسانسور حرکت می کند ولی در طبقه ی دوم می ایستد . خانمی که شال آبی سرش است در را باز می کند و می  گوید :

پایین میرین؟ می گویم : خیر

در را می بندد و داخل نمی آید . نفس راحتی میکشم . دوباره آسانسور حرکت می کند و در طبقه ی پنجم می ایستد . کسی در راهرو نیست . پله ها را آرام و بی صدا یک طبقه پایین می آیم. در نیمه باز است ، هیجان دارم ، ضربان قلبم بالا رفته است. دلم یک بغل آرامش می خواهد . می خواهم برای ساعتی به هیچ چیز فکر نکنم و از هیاهوی و بدو بدو های هر روز و هر ساعتم دور باشم .

در را کمی باز می کنم صدای موسیقی در نور کمرنگ سالن پیچیده است و می پیچد توی سرو صورتم . میدانم پشت در ایستاده و منتظر است تا پا به داخل بگذارم تا به گردنم آویزان شود .

چقدر عاشق این لحظه ام .  نمیدانم که میداند با این کارش  چقدر جوانم میکند . میروم داخل هنوز در را کامل نبسته ام که خودش را می اندازد توی بغلم و از گردنم آویزان می شود.

-چقدر دیر اومدی

دسته گل را کمی دور تر نگه می دارم تا له نشود و می بوسمش و لبخند می زنم. هیجان زده به گلها نگاه می کند و از دستم می قاپدشان و می خندد . نگاهش مثل همیشه شیطان و خندان است و می گوید : وای این مالِ منه؟

لبخند می زنم و شانه هایم را بالا می اندازم و می گویم : چقدر خوشگل شدی امشب!

این بار او مرا می بوسد.قلبم ذوق زده می شود . همان طور که به گردنم آویزان است بغلش می کنم . خودش را به سر شانه هایم آویزان می کند و با تقلا کتم را از تنم در می آورد . دلم نمی آید رهایش کنم . کتم را از دستش می گیرم و روی یکی از مبلها پرت می کنم . با هم روی کاناپه ولو می شویم .

خانه پر از سکوت است و آرامش بی هیچ مزاحمی ، سایه مان در نور شمعها روی دیوار افتاده است .

به تاپ و دامن قرمزش خیره می شوم که خیلی بهش می آیند و پوست سفیدش را سفید تر کرده اند ، روی زانویم می نشانمش و دست توی موهای بلند مشکی اش فرو میکنم و دوباره می گویم : چقدر این لباس بهت میاد نگار!

سرش را کمی کج می کند و خودش را لوس می کند  -کاش امشب پیشم بمونی

گونه اش را می بوسم - خودت که میدونی نمیشه

آهی می کشد - کی این آرزوی منو بر آورده می کنی؟

لبخند می زنم و به سمت آشپزخانه ی کوچکش نگاه می کنم _ ببینم کدبانو کوچولوی من امشب چی پخته ؟

با ذوق کف دستهایش را به هم می مالد  - واسه اولین بار لازانیا پختم خدا کنه دوست داشته باشی

هنوز حرفش تمام نشده است که لبهایش را می بوسم - باید به غذاهای مدرن عادت کنم

مثل یک پروانه از روی زانویم بلند می شود و به سمت آشپزخانه می رود

دلم می خواهد دستش را بگیرم و نگذارم برود از پشت نگاهش میکنم ، دور کمرش مثل آن وقتهاست که طاهره هنوز بچه دار نشده بود ، آن وقتها که خودم هم لاغر بودم .

چشمم به میز تلویزیون می افتد ، کنارش تخته نردی است فکر می کنم قبلا ندیدمش می پرسم : نگار این تخته نردو تازه خریدی؟

جوابی نمی شنوم . حس می کنم نشنیده است . بلند می شوم و به سمت میز تلویزیون می روم ، تخته را بر می دارم و کمی دور و برش را نگاه می کنم ، دوباره می گویم: چه تخته ی خوبیه تازه خریدی؟

قهوه جوش را سر جایش می گذارد و کمی با مکث می گوید:

نه ، خودم نخریدم یکی از دوستام هدیه آورده بعضی شبا میاد با هم تخته بازی می کنیم

-کی هست این دوستت ؟ من میشناسمش؟

-نه تو نمیشناسیش از بچه های دانشگاس

-مراقب باش چیزی نفهمه

 -بهش گفتم اینجا رو بابام برام اجاره کرده

صدای برخورد فنجانها با کف سینی را می شنوم . چند لحظه بعد با دو تا قهوه توی سینی می آید . فکر می کنم چه خوب است که لا اقل اینجا به جای چای ، قهوه می خورم .

سینی را وسط میز می گذارد و دامن کوتاهش را دور پاهایش تاب می دهد ، همان طور آهنگ را عوض می کند و می گوید: حمید امشب می خوام برات برقصم .

نگاهش می کنم ،حس می کنم هیچ کس را به اندازه ی او دوست ندارم . دلم می خواهد زمان همان جا یخ بزند و همیشه کنارش باشم . فنجان قهوه را را به طرف دهانم نزدیک می کنم ، هنوز خیلی داغ است . با یک حرکت سریع از جا بلند می شود و مثل مار شروع به پیچ و تاب خوردن می کند . نمیدانم آهنگش چیست تا به حال نشنیدم ولی خیلی هماهنگ با آهنگ می رقصد .

خودم را بیشتر توی کاناپه فرو می کنم . کاش این  آهنگ هیچ وقت تمام نشود ، کاش این آرامش ابدی باشد ،  موهای بلندش روی شانه هایش سر می خورند و می ریزند پایین . قلب من هم به تارهای موهایش وصل است و با آنها می ریزد . بلند می شوم و کتم را از روی مبل بر می دارم  دستم را توی جیب کتم می کنم و چند تراول از داخلش بیرون می آورم و روی سرش می پاشم . همان طور که میرقصد دست دور کمرم می اندازد . سرش را روی سینه ام میفشارد . قلبم داغ می شود ، دست توی موهایش فرو میکنم انگشتانم را توی موهایش می لغزانم و تا کمرش ادامه می دهم .

دستش را می گیرم و به سمت اتاق خواب می رویم . توی اتاق خواب هم چند شمع روشن است . چند شمع قرمز به شکل قلب . بالش و رو تختی بوی خوش عطر می دهند ، نمیدانم چقدر عطر رویشان خالی کرده ؟ مثل یک ماهی توی بغلم سر می خورد . دوست دارم تا ابد بخوابم و در آغوش بگیرمش ولی باید بروم .

خسته ام . خیلی خسته . فکر خانه را که می کنم خستگی ام بیشتر می شود . دکمه های پیراهنم را می بندم . نگار دارد جلوی آینه به لبهایش رژ می زند .

-تا تو دست و صورتت رو بشوری میزو می چینم

-عزیزم نمی تونم بمونم

بعد به ساعت اشاره می کنم . چشمان درشتش را درشت تر می کند

-ولی من شام درست کردم

دوباره به ساعت نگاه می کنم و می گویم: خیلی دیر شده

چیزی نمی گوید فقط سرش را پایین می اندازد . نزدیکش می روم ، چانه اش را بالا میکشم و خیلی با احتیاط بوسه ی کوچکی از لبهای رژ زده اش میزنم و میگویم : قول میدم تو هفته آینده برنامه ی یک سفر رو جور کنم

چشمانش برق می زنند

-قول دادی ها !

-قول

توی دستشویی آب به سر و صورتم می زنم تا اثری از رژ لبها نماند چند بار یقه ی پیراهنم را نگاه می کنم تا خیالم راحت شود . جلوی در می روم سعی می کند کتم را تنم کند و ادای یک کدبانو را در بیاورد . خنده ام می گیرد می گویم : خودت باش

کتم را از دستش می گیرم و تنم می کنم کمی سرخ می شود .  گونه اش را می بوسم . دستم را در جیب بغل کتم می کنم و پاکت پولی که از قبل آماده کردم را در می آورم و می گذارم روی جا کفشی

-این پونصد تومنه تا هفته ی دیگه اگه بازم پول لازم داشتی بهم پیام بده تا برات واریز کنم

-یعنی تا هفته ی دیگه نمیبینمت

- شاید این وسطا فرصت کنم بیام ببینمت یا بیرون قرار بزاریم ببینمت

سرم را کمی پایین می آورم ، بینی ام را به موهایش می چسبانم و میبویمشان

-ببینم همسایه ها باهات چطورن؟ اذیتت که نمیکنن

-نه هر کی سرش به کار خودشه منم که صبح تا ظهر هم که میرم دانشگاه

موهایش را می بوسم . دلم نمی آید خدا حافظی کنم . لبخند می زنم و به سمت راه پله ها می روم . بر می گردم هنوز همانجا پشت در ایستاده است . یک طبقه می روم بالا . دور و برم را نگاه می کنم کسی در راهرو نیست ، صدایی هم شنیده نمی شود ، آسانسور به طبقه ی پنجم می رسد خودم را توی آسانسور می اندازم.

 قدم هایم را تند می کنم ، سریع خودم را به ماشین می رسانم و پشت فرمان می نشینم . بوی گل ها ماشین را حسابی پر کرده است .  هنوز هم نمیتوانم عطر مریم را از رز جدا کنم .گوشی را از جیبم در می آورم و از حالت پرواز خارج می کنم . از آینه ی وسط دسته گل را نگاه می کنم .

حرکت می کنم . بعد از چند دقیقه به خانه می رسم . چراغهای خانه خاموش اند . در پارینگ بالا می رود . آهسته سر ماشین را داخل می برم . حس می کنم استخوان هایم خیلی درد می کنند خودم را در آینه نگاه می کنم . در نور کم پارکینگ خوب دیده نمی شوم ولی موهای سپید شقیقه هایم خود نمایی می کنند و خطوط روی پیشانی ام را به وضوح میبینم.

دوباره حس پیری به سراغم می آید . عدد چهل و پنج مثل پتک توی سرم کوبیده می شود . دسته گل را از روی صندلی عقب بر می دارم ، نگاهی بهش می اندازم فکر می کنم اگر نخریده بودمش هم نخریده بودم اصلا واجب نبود .

داخل آسانسور می روم و دکمه ی طبقه ی دوم را می زنم . زنگ نمی زنم . می دانم طاهره هنوز بیدار است و تا من نروم نمی خوابد . کلید را داخل قفل می اندازم ، هنوز در کامل باز نشده است که طاهره جلوی در با موهای آشفته ظاهر میشود ، لبخند کمرنگی روی لبهایش می نشیند . چشمانش بی حالند و زیر چشمهایش گود افتاده .

به دسته گل نگاه می کند و می گوید : این به چه مناسبته؟

-مناسبت نمیخواد که

صورتش را جلو می آورد و هر دو گونه هایم را می بوسد و می گوید : ممنون عزیزم

از جلوی در کنار می رود . می روم داخل . طاهره به سمت آشپزخانه می رود و من به طرف اتاق خواب می روم تا لباسهایم را در بیاورم .

صدای طاهره از آشپزخانه می آید که می گوید : بچه ها خیلی سعی کردن که بیدار بمونن تا تو بیای و ببیننت ولی ساعت یازده و نیم گذشته کیارش یه کم تب داشت بهش شربت دادم ، هم خیلی خسته بود ، تازه خوابیدن

به طرف دستشویی میروم و در همان حال می گویم : امشب جلسم یه کم طول کشید

-شام خوردی؟

- چی داریم ؟

- لازانیا

جلوی در دستشویی می ایستم ، مکثی میکنم و زیر لب می گویم : چه عالی

به خودم در آینه نگاه می اندازم . دستهای تمیزم را دوباره می شویم و به آشپزخانه می روم .

طاهره موهای رنگ کرده اش را با گیره از پشت سر بسته است . نگاهش می کنم ریشه ی موهایش در آمده اند و موهای سفیدش پیدا هستند می گویم: تازگی ها خیلی داری چاق میشی ها !

دستی روی شکمش می کشد و چند بار با فشار به سمت داخل میدهدش و می گوید: این لعنتی که آب نمیشه به این راحتی

می گویم : بچه ها شام خوردن؟

-آره سر شب . طاقت نداشتن تا این لازانیا درست بشه . صد بار پرسیدن کی آماده میشه ؟

دسته گل را داخل گلدان پر آبی قرار می دهد و می گذارد وسط میز . نگاهم به رزهای توی گلدان است .

یک برش لازانیا برای من می گذارد توی بشقاب ، برای خودش نصف  من می گذارد . قسمتی را می برم و می گذارم توی دهانم ، می پرسد: چطور شده؟

کمی مزه مزه می کنم و می گویم : خوبه فقط خدا کنه ترش نکنم

می خندد و می گوید : به خاطر بچه ها باید یه کم به این جور غذاها عادت کنیم

سرم را به حالت تایید تکان می دهم

-فردا خرید دارم باید برای آناهید برم خرید . پس فردا هم تولد دوستشه باید برای اونم کادو بخرم

-باشه فردا برات پول واریز می کنم . پونصد تومن کافیه؟

- آره خوبه

چهره ی نگار با موهای مشکی اش و لبخند جادو یی اش یک لحظه از ذهنم بیرون نمی رود . به طاهره خیره می شوم دنبال نشانی از نگار در او می گردم ولی چیزی پیدا نمی کنم .

می فهمد دارم نگاهش می کنم دستی به صورتش می کشد و می گوید : هفته ی دیگه وقت بوتاکس دارم . خنده ی عصبی ای می کند - دارم پیر میشم دیگه کم کم باید از این کارا بکنم .

می گویم : هفته ی دیگه یک کاری برام پیش اومده باید چند روزی برم بندر عباس .

چیزی نمیگوید و به خوردن ادامه می دهد .

نگاهم روی رزها میماند .

سیما رحمتی

داستان «نه سپید سپید نه سیاه سیاه» نویسنده «سیما رحیمی»