هر نویسندهای به راوی داستانش این امکان را میدهد که با ابزار و امکانات فراهم کرده در فضای داستان، موضوع داستان را پیش ببرد. نویسنده مثل یک تهیه کننده عمل میکند، این راوی است که با خلق فضاهایی کاراکترهای داستان را در جهتتم داستان هدایت میکند، بر این اساس نویسنده از کلیهی اتهاماتی که در فرایند داستان متوجه اوست، مبرا میشود.
از این روست که منتقد هیچگاه نویسنده را نقد نمیکند و همواره آنچه مورد نقد قرار میگیرد، داستان و راوی داستان است.
موضوع این داستان برادرکشی است. آنچه این داستان را از روال معمول متمایز میکند، "تم" داستان است. ایدهی حاکم بر این داستان میتوانست انگیزههای دیگری باشد مانند حرص و طمع مادی که دو برادر را به جان هم میانداخت و یا قدرت، خشم، نفرت، انتقام و... آنچه این داستان را نسبت به داستانهای دیگر برجسته مینماید در واقع انگشت نهادن بر معضلی است که شاید در لایههای پنهان جامعه هم بندرت دیده میشود ولی راوی با انتخاب آن به زخمی نیشتر می زند که از قضا ریشه در تاریخ بشریت دارد.
راوی با ایجاد فضاهای بسته و سرد و یخ زده میخواهد پرده از واقعیتی بردارد که ریشه در محرومیت دارد. انتخاب دو برادر دیوانه و خواهری که در مرز جنون، آشفتگیاش را پنهان نگه میدارد و تنها نقطه اتصال دو برادر دیوانه با دنیای بیرون است، چیدمانی است که راوی خلق کرده تا بتواند در معضل مذکور مخاطب را درگیر کند.
داستان از آنجا شروع میشود که "محمود" برادر بزرگتر روی چهارپایه رفته و سخنرانی میکند. مضمون کلام او خلاصه میشود در سخنانی که "با جراحی مغز فرق دارد" و در نظر او_ که دیوانه هست_ کمترموهوم است چون مهر تایید "دانایان سبعه افلاطون" را دارد و "سمباد ذوقولس هم آن را تصدیق کرده است" و او خودش را از دانایان همین حلقه میداند. او میداند که افکارش را نمیتواند با صدای بلند ابراز کند، زیرا در متن سخنرانیاش میگوید: " نیر گفته هر کی بلند داد بکشه می فرستنش دیوونه خونه... و نیرهمیشه میگه: تو دیوونه خونه دو تا جا نگهداشتن و اگه ما خیلی حرف بزنیم می برنمون اونجا."
"نیر" معلم مدرسه است. از پنج سال پیش که پدر و مادرش مردهاند با برادرهای دیوانهاش توی یک خانه قدیمی زندگی میکند. برادر کوچکتر او "حامد" است. حامد بعد از محمود روی
چهارپایه میرود و نطق میکند. او نیز در سخنانش میگوید: " شما در برابر یک ادیب و سخنران قرار گرفته این." او از آدمهای چاق و تن پرور میگوید، از آدمهایی که مادرش را دفن کردند و از گلهای مرطوب مزارش برای خود گردنبند درست کردهاند. انسجام در این سخنرانی گویای منطق و قوهی استدلالی متقن است. بر مبنای داشتن همین قوه یکی را عاقل و دیگری را دیوانه خطاب میکنیم. دیوانهی داستان ما درست همان دیوانگی را به نمایش میگذارد که "سروانتس" در "دن کیشوت". دن کیشوت میگوید: "آری من دیوانه بودم اما دیوانهای عاقل بودم..." وقتی سخنرانی تمام میشود، "نیر" میگوید:" همهی این حرفها رو جلوی من می زنین تا دلمو بسوزونین؟ "این نقل قول نشان دهندهی همراهی خواهر با استدلالی است که حامد، در نطقش ایراد کرده است یعنی خواهر با اینکه به ظاهر عاقل مینمایاند ولی درگیر و همراه با تفکری است که بر برادرانش غالب شده است، به واقع او هم آغشته به جنون است. نزاع بین دوبرادر بر سر خواهر میتواند یادآور داستان فرزندان آدم در داستان آفرینش باشد. اگرچه در داستان هابیل و قابیل، جدال بین خیر و شر رخ میدهد ولی در داستان "جفت" نزاع بر سر تصاحب جفت است و تضاد چندانی بین شخصیتهای داستانی مشاهده نمیشود. راوی با خلق فضاهای بسته در این داستان مثل خانهی متروکه و قدیمی، کوچههایی که مانند رشته طنابهای یخ زده و برفی به هم متصلند و پیرزنی بی دندان با کورسوی نوری از فانوس در یک دریچهی مسدود و کوچه بن بست، تلاش میکند عامل اصلی این جنون را بر دوش محرومیت بنشاند و بروز این گونه گرایشها و حوادث را در جوامع محروم عنوان کند و با همین قالب موضوع داستان را به نمایش میگذارد.
وقتی راوی میگوید: " حامد سر محمود را بلند کرد و با تمام قدرت به تیزی سنگ کوبید، صدای خرد شدن جمجمهاش شنیده شد." به خوبی میتوان دریافت که راوی از فرشتهی عشق سخن نمیگوید بلکه تصویر عفریت شهوت را ترسیم میکند که در بزنگاه محرومیت بروز کرده و دست یافتنیترین وسیلهی ارضاء شهوت را برگزیده است. راوی بهخوبی خلایی را در بنیانهای اجتماعی دریافته و آن را روی دایره انداخته است.
آنچه مخاطب را از دیوار تردید عبور میدهد، بعد از همراه شدن "نیر" با "حامد" و هو کشیدن آنها در آب انبار، جملهی پایانی داستان است. حامد به نیر میگوید: "حالا که محمود نیست، تو جفت منی. مگه نه؟ نیر خندید و با خجالت گفت: آره".■