فال گرفتن عادتش شده بود. اوایل فقط برای سرگرمی این کار را میکرد. دنبال چیزی بود که بتواند او را از فضای سنگینی که اطرافش را گرفته بود رها کند، برای همین شروع کرد به فال گرفتن. ولی حالا فالگیری عادتش بود و اگرچند ساعتی میگذشت و فال نمیگرفت، حالش بد میشد!
البته فال گرفتن او با همه فرق داشت، مثلاً صبح زود که به صحرا میرفت، نیت میکرد که اگر امروز بتوانم یک گل صحرایی قرمز پیدا کنم حتماً روز خوبی میشود.
یا وقتی در ایوان مینشست و سبزیها را پاک میکرد، نیت میکرد اگر بتوانم یک جعفری پنج شاخه پیدا کنم، روز خوبی است. وقتی قالی میبافت، نیت میکرد اگر یک رج را بدو ن اشتباه ببافم، روز خوبی است!
خلاصه هر کاری میکرد نیتی میکرد و به قول خودش فال میگرفت و دلش به همین کارها خوش بود. کمکم این فال گرفتن برای بچههای کوچک جذاب شد. بچهها بیشتر دوست داشتند در کنار خاله ماهرو باشند و با او کار کنند و فال بگیرند و نیت کنند.
خاله ماهرو هر جا بود، بچههای آن خانه بزرگ اربابی هم کنارش بودند. بچهها یاد گرفته بودند که در فال گرفتنها، خاله عزیزشان را همراهی کنند. مثلاً وقتیکه ارباب ده گونی برنج سالانه را خرید، بچهها و خاله نیت کردند هرکس بتواند یک سینی برنج پاک کند و ده تا سنگ پیدا کند، زودتر به آرزویش میرسد! همین نیت باعث شده برنجها در عرض یک روز پاک شود. همه اعضای خانواده از این شرایط راضی بودند، خدمتگزارها وقتی میدیدند اینهمه آدم در کارها کمک میکنند، خوشحال بودند. درست که وقتی ماهرو به آشپزخانه میرفت، تعارف میکردند که: وای خانمجان ما را خجالت می دین! ولی ته دلشان راضی بودند. خوب اداره کردن آن خانه بزرگ اربابی که خان روستا و پنج دختر و پسر و عروس و داماد و نوهها در آن زندگی میکردند، کار راحتی نبود.
دخترها و عروسها هم خوشحال بودند که بچهها در کنار ماهرو هستند و از دست شیطنت آنها راحت شدهاند و خاله جانشان با ترفندهای خودش سر آنها را گرم میکند و آنها راحت میتوانند دور از چشم ارباب، گوشهای بنشینند و غیبت کنند.
ولی ارباب از همه خوشحالتر بود. چون ماهرو دختر عزیزش شادبود و از همه مهمتر اینکه چند وقتی بود، چشمانش برق خاصی داشت و سرو حال تر بود.
این روزها بچهها هم از شادی خاله خوشحالتر بودند. مدتی بود خاله ماهرو لباسهای زیبا میپوشید، سرمهای به چشمانش میکشید و اغلب کارهایش را روی ایوان و پشتبام انجام میداد. او دار قالیاش را گوشه راست ایوان گذاشته بود و موهای بلند و زیبایش را طرف چپ صورتش میریخت و آوازی زیر لب زمزمه میکرد و قالی میبافت و برای بچهها فال میگرفت؛ که مثلاً هرکس بتواند یک صفحه از شاهنامه را بدون غلط بخواند، حتماً به آرزویش میرسد، یا هرکس لباسهایش را کثیف نکند و تا شب مرتب و منظم باشد، حتماً به آرزویش میرسد، یا ...
هرقدر این ماجراها بیشتر میشد، پچپچهای خانه اربابی هم زیادتر میشد. کسانی که ماهرو را دوست داشتند با تأسف به این رفتارها نگاه میکردند و کسانی که از توجه و محبت ویژه ارباب به او ناراحت بودند، پوزخندی میزدند و میگفتند: خوب حق دارد، هرکس جای او بود، همینطوری میشد.
ولی ماهرو اصلاً به این مسائل اهمیت نمیداد. او دوست داشت همه ساعتها را روی ایوان یا پشتبام سر کند و با فالهایش که حالا علت مهمی داشت، دلخوش باشد. او دوست داشت صبح زود، خود را بیاراید و موهایش را روی صورتش بریزد و به صحرا برود، صبحها در ایوان بنشیند و قالی ببافد و گلدوزی کند، عصرها به بام برود و شاهنامه بخواند و شبها زیر نور ماه به رؤیاهایش فکر کند و در تمام لحظات نیت کند که اگر چنین شود به آرزویم میرسم!
هیچکس متوجه نبود که همه این تغییرات از زمانی شروعشده که ساخت خانه روبه روی خانه اربابی تمام شد و خانوادهای از ده بالا آنجا ساکن شدند که آن خانواده پسر جوانی به نام جهانگیر دارد که بسیار خوش قد و بالاست که هر وقت ماهرو در ایوان یا بام است، جهانگیر هم حتماً در کوچه است که شبها نامههایی از بالای دیوار خانه اربابی به داخل حیاط پرت میشود، همان نامههایی که جان تازهای به ماهرو داده و رنگ به گونههایش میبخشد.
ماهرو خوشحال بود که با جهانگیر از تمام زخمزبانها و نیش و کنایهها رها میشود ولی میترسید، نگران بود. نمیدانست اگر جهانگیر حقیقت را بداند چه میکند!
آن روز ماهرو نیت کرد اگر صبح در صحرا یک گل آبی پیدا کنم، حقیقت را به او میگویم! اولین گلی که دید یک گل زیبای آبی بود. هراسی به دلش نشست!
بعد نیت کرد اگر همه بچهها یک صفحه از شاهنامه را بدون غلط بخوانند حقیقت را میگویم. آن روز هیچکس اشتباهی نداشت، دلش لرزید.
نیت کرد اگر در سبزیها پنج جعفری شش شاخه پیدا کنم، با جهانگیر حرف میزنم، بیشتر جعفریها شش شاخه بود، قلبش از جا کنده شد.
ماهرو تصمیمش را گرفت. تا شب بیقرار بود، هرچه قالی بافت اشتباه شد، گلدوزیاش را خراب کرد. ماه که بالا آمد و خانه با نور مهتاب روشن شد و اهالی به خواب رفتند، بهترین لباسش را پوشید، موهایش را روی صورتش ریخت و به ایوان رفت. جهانگیر با نامهای در دست در کوچه بود. ماهرو لبخندی زد و لبخندی پاسخ گرفت. دستش را بالا برد و موهایش را از روی صورتش کنار زد، جهانگیر شوکه شد. ماهرو هیچ حرکتی نمیکرد. جهانگیر چند قدم جلو آمد و به ماهرو خیره شد. آبله سمت چپ صورتش را نابود کرده بود! حالا میفهمید چرا دختر ارباب تا این سن ازدواجنکرده، چرا همیشه موهایش را روی صورتش میریزد. ماهرو همچنان ساکت و بیحرکت ایستاده بود. جهانگیر نامه را در دستانش فشرد و برگشت و به سمت خانهاش رفت. ماهرو همچنان ایستاده بود. بغضی سنگین گلویش را میفشرد. به آسمان خیره شد، ابری نزدیک ماه بود، نیت کرد اگر ابر روی ماه را بگیرد جهانگیر برمیگردد. آن شب تا صبح حیاط خانه اربابی غرق در نور مهتاب بود!