داستان «تابوت» نویسنده «علی علیخانی»

چاپ تاریخ انتشار:

ali alikhaniتازه چشمهامو باز کرده بودم که دیدم بالا سرمی...

گفتم دیوونه تو اینجا چیکار میکنی؟

 

گفتی نترسیدی منو دیدی؟

-ترس واسه چی مگه لولو خورخوره ای؟!...با تعجب ساختگیه ی مسخره نگام کردی و لبخند زدی

گفتم بهت میگم اینجا چیکار میکنی؟...اصلا چیجوری...

گفتی اومدم ببینمت دیگه!

-آخه چیجوری؟

-اوووووه بابا توام که همش دنبال دلیلی!...خیلی سخت...سواره ستاره ها شدم!...

-چطوری تا ستاره رسیدی اونوخت؟...نکنه...

-نه...نه ... تقلب کردم!

-یعنی چی؟

گفتی بیخیال و بهم نزدیکتر شدی.دستمو گرفتی و در گوشم گفتی تنهایی؟

گفتم نخیرم...بابا و مامانمم هستن

گفتی پس کجان؟

گفتم همان اطراف میپلکن!...شایدم خواب باشن

-پس باید آروم حرف بزنم

-نمیخواد تو زحمت بیوفتی با صدای تو بیدار نمیشن

یهو انگار جدی شدی.حس کردم فکرت رفت یه جای دیگه.گفتم باز که نمیخوای بری تو کما؟!...کجاییییی؟

خندیدی گفتی همین جام دیگه مگه نمیبینی منو؟

گفتم میبینمت اما فکرتو نمیخونم

-من خیلی بی معرفتم...چون اگه چشمو باز میکردمو تورو کنارم میدیدم حتما میترسیدم

-چیه حالا؟...نکنه از نترسیدنم ناراحت شدی؟!...میخوای الکی جیغ و داد کنم؟!...اصلا صب کن ببینم...نکنی اومده بودی منو بترسونی؟!

باز زدی زیر خنده و گفتی ای شیطون از کجا فهمیدی؟!

گفتم قیافت تابلوئه که واسه دیدنم نیومدی.

اما انگار خیلی جدی گفتم چون بهت برخورد پشتتو کردی بهمو و یه نفس عمیق کشیدی...

گفتی برنمیگردی؟

دلم به حالت سوخت...با خنده گفتم اگه برگردم شاید یه کس دیگه یا یه موجود دیگه شده باشم...مثلا یه خون آشام!

گفتی تو برگرد حتی خون آشام

-نمیترسی یعنی؟

-از چی؟ از تو یا از خون آشام؟

-فرقی نداره که!

-اگه خون آشامه تو باشی، نه...

 اینبار من دلم گرفت.گفتم هنوز داری سبکی تحمل ناپذیر هستی* رو تحمل میکنی؟

گفتی تو هنوز تو دنیای کتابا زندگی میکنی ؟

گفتم من تو این دنیا به دنیا اومدم

گفتی ولی من...

-ولی تو چی؟

یه روزنه از نور به صورتت زد مثل الماس درخشیدی...گفتی باید برم

گفتم پس واسه موندن نیومده بودی؟ واسه اینکه تو بغلم باهم تا ابد بخوابیم؟

گفتی برمیگردم...

خودمو زدم به بی تفاوتی گفتم پس من تا اون موقع یه چرت میخوابم.آروم آروم با سنگین شدن چشمهام ازم دور شدی.

*کتابی از میلان کوندر

داستان «تابوت» نویسنده «علی علیخانی»