• خانه
  • داستان
  • داستان «همۀ آن روزها» نویسنده «آرش عابدینی»

داستان «همۀ آن روزها» نویسنده «آرش عابدینی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

arash abediniشیوا دلش می‌خواهد به کلاس آواز برود. همه صدای زیبای او را در دبیرستان تحسین می‌کنند. احمد فکر می‌کند این کارها وقت تلف کردن است. او خوب می‌داند دخترش این روزها به چه چیز علاقه‌مند شده است بنابراین سعی می‌کند نامحسوس به او بفهماند که از چنین کارها خوشش نمی‌آید.

اصولاً از هنر بدش می‌آید اما دخترش عاشق هنر است. وقتی جوان‌تر بودم من هم مثل دخترم شیوا دلم می‌خواست به کلاس‌های جورواجور بروم؛ اما هیچ‌وقت پول نبود و زمانی هم که بود کلاس رفتن وقت تلف کردن محسوب می‌شد. بعدها که به هرمز آمدم خاطره آن روزها از ذهنم پاک نشد. زمانی که در جزیره هرمز اقامت داشتیم دو بار طوفان شد و سقف خانه‌ها را هر بار از جا کند و به زمین خون‌گرفته انداخت که هر دو بار هم مادرم آنجا بود و شاهد طوفان‌ها بود. وقتی طوفان اول آمد فقط کشتی احمد بازماند. کلی معروف شد و برایمان آمد داشت. در چشم به هم زدنی سروسامان گرفتیم و کار صیادی ما ازاین‌رو به آن رو شد. تا مدت طولانی بهترین کشتی بارانداز بود. مرکز شهر خانه خریدیم. پدرم دو سال بعد از طوفان اول به رحمت خدا رفت، با ارثیه‌ای که برایمان باقی گذاشته بود زمینی در حومه شهر خریدیم. اسم احمد سر زبان‌ها بود و توی دروهمسایه حسابی دَم چشم آمدیم. کشتی احمد از کشتی‌های میگو گیر شیلات بود. بدنه‌ای نقره‌ای داشت و سالم و تمیزتر ازآنچه انتظار می‌رفت نشان می‌داد. میگوها رفیق او بودند رفیق شش‌دانگش که برایش پول می‌ساختند. احمد درباره میگو نظرهای جالبی دارد و آن‌ها احمق فرض می‌کند. رفیقی شش‌دانگ که احمق نیز هست.

او می‌گوید:

«آن‌ها کودن‌اند راحت صید دل‌نشین می‌شوند.»

نام کشتی‌اش را دل‌نشین گذاشته بود. گروه‌های تحقیقاتی و اقیانوس شناسان دل‌نشین را می‌شناختند. دل‌نشین گه گاهی کشتی تحقیقاتی شیلات می‌شد. هم‌نشینی با اقیانوس شناسان چیزهای به او آموخته بود. مثلاً تعریف آب لبه شور[1] و همچنین تأثیر خوراک میگو بر سیستم گردش خون را به‌خوبی فراگرفته بود.

فصل صید میگو، بارش را می‌بست و شبانه با همکارانش می‌رفت. دریکی از این رفتن‌ها قبل از حرکت شیوا با هزار جور کلنجار رفتن با من تصمیم گرفت آخر به پدرش بگوید که دوست دارد به کلاس آواز برود. خودم را برای هزار جور حرف آماده کرده بودم که بعد از گفتن این خواسته از جانب احمد می‌شنیدم.

شیوا بعد از کلی دست‌دست کردن و بازی کردن با روسری‌اش هر بار نتوانست حرفش را بزند. توی صحبتش هر بار تلفن زنگ می‌زد و احمد مجبور بود جواب دهد و بعد دوباره شیوا جریان علاقه‌اش به آواز را با مقدمه‌چینی تکرار می‌کرد. عاقبت جانش به لبش رسید و موضوع را با مقدمۀ مفصل برای پدرش گفت.

احمد به شیوا خیره شد و بعد رو کرد به من و گفت:

«به نظرت توی تربیت بچه‌مان کوتاهی کردیم؟»

من چیزی نگفتم.

ادامه داد:

«چه چیزی برایش فراهم نکردیم؟»

صدایش بالا رفت حالا روی صندلی نشست و از شدت عصبانیت صورتش سرخ‌شده بود... شیوا از ترس به چشمان پدرش زل زده بود و من جرئت گفتن چیزی نداشتم.

احمد ادامه داد:

«وقتی خواست کلاس زبان برود گفتم باشِ و وقتی خواست نقاشی برود بازهم گفتم باشِ. کلاس آواز دیگِ چه صیغه‌ایِ؟»

ادامه داد:

«تحویل بگیر این بچه ایست که تربیت کردی»

خواستم با لبخند، خنده و شوخی کاری کنم که عصبانیتش کم شود. همیشه این کار را می‌کنم. وقتی از چیزی ناراحت می‌شود سعی می‌کنم خودم را لوس کنم و مثل یک بچه پنج‌ساله شوم یا اینکه گاهی هیچ نمی‌گویم می‌گذارم خوب حرف‌هایش را بزند و خودش را خالی کند. گاهی خجالت می‌کشد از اینکه سرم داد می‌زند، من هیچ نمی‌گویم. این بار بی‌مقدمه تصمیم این بود که عصبانیتش را خاموش‌کنم.

گفتم:

«بزرگ‌شده دلم بچه دیگِ می‌خواهد.»

به حرفم اهمیت نداد یا شاید آن را نشنید. در آشپزخانه داشتم با ذرت‌های که خریده بودم ور‌می‌رفتم تا آن‌ها را برای بعد منجمد کنم.

شنیدم که گفت:

«کی تو را می‌بره وُ برمی گردونه؟»

 بلند گفتم:

«من می‌برمش.»

 لبخند زدم این نشانه خوبی بود یعنی پذیرفته است یا خیال دارد بپذیرد.

به دخترم یاد داده‌ام که قبول کردن هر چیزی از جانب پدرت تشریفات دارد باید بر اساس تشریفات خاص خودش پیش برود. متأسفانه هر بار تشریفاتش تغییر می‌کند ولی در آخر قبول می‌کند، دیر یا زود دارد. دوست دارم دخترم به هر جور کلاسی که دلش می‌خواهد برود ولی دلم نمی‌خواهد لوس بار بیاید که مبادا در آینده به‌جای خانه شوهر خانه ما بماند. دوست دارم دخترم با همه‌چیز کنار بیاید و آن‌ها را از دیدگاه عقل نگاه کند. فکر می‌کنم کمی لوس است. دختر لوس نمی‌تواند کنار شوهر بند شود و اصلاً دلم نمی‌خواهد کاسه خون دستم بدهد و روزگارم را سیاه کند.

شاید چیزهای که آرزویشان را داشتم در دخترم پیدا کردم. قدیم‌ها آرزو داشتم به کلاس‌های مختلف بروم ولی نشد که بشود، حالا دخترم. دوست داشتم در دانشگاه درس بخوانم، حالا دخترم. حسرت دل سیر خندیدن روی دلم ماند حالا دخترم از ته دل می‌خندد آن‌قدر بلند و با شور که گاهی اشک چشمش درمی‌آید. دوست ندارم مثل گذشتۀ خودم حسرت‌به‌دل بزرگ شود. وقتی کوچک‌تر بود برایش دوچرخه خریدم تا دوچرخه‌سواری کند همیشه آرزو داشتم دوچرخه‌سواری کنم ولی هیچ‌وقت نتوانستم.

پدرم خدابیامرز خسیس نبود اما می‌ترسید دخترهایش را به‌جایی بفرستد یا کاری یا فرمانی خارج از خانه به آن‌ها بدهد. می‌گفت که آن‌ها ضعیف، ظریف‌اند؛ اما همه ما مثل پسر بزرگ‌شده بودیم. لطافت زنانه نداشتیم و بزک در خانه ما مثل یک کالای تجملاتی بود، مادر و پدر از آن‌ بیزار بودند. مادرمان که خدا عمرش بدهد همیشه با پدر دعوا می‌کرد که اجازه و یا پول خرید چیزی را از او بگیرد. پدرم با همه‌چیز مخالف بود فکر کنم فقط با تصمیم‌های خودش موافق بود. اگر تصمیم می‌گرفت کاری را انجام دهد کسی جلودارش نبود. انتقاد را نمی‌پذیرفت و خر خودش را می‌راند. منیژه و ماه‌بانو خواهرهای بزرگ‌ترم را در سن کم شوهر داد بدون اینکه نظر آن‌ها را بپرسد و من را به اولین خواستگارم که احمد باشد داد. حتی نظرم را هم نپرسید. بی‌دست‌وپا شدیم. شدیم دخترهای پسر وار که نمی‌توانند از حق خودشان دفاع کنند. دلم نمی‌خواهد دخترم عین من شود. باید زندگی او با من متفاوت باشد. یک‌عمر حسرت‌به‌دل ماندن همه‌چیز را تار و کبود می‌کند.

قلاب‌بافی را خودمان یاد گرفتیم نه کلاس رفتیم و نه کسی یادمان داد. این‌قدر بافتیم تا یاد گرفتیم. هم سن و سال شیوا که بودم دلم می‌خواست خیاطی کنم هر وقت از درس برمی‌گشتم فکر و ذکرم خیاطی و چرخ‌خیاطی بود.

تنها دختر خانواده بودم که دیپلم گرفتم آرزو داشتم به دانشگاه بروم اما پدر اجازه نداد می‌ترسید که دخترش بیش‌ازاندازه ذهنش پر شود و آخر در آینده نتواند با شوهر بسازد. حتی تفکرش را به ارث گذاشت و همه ما خواهرها تا حدودی شبیه به او شدیم.

مادرم همیشه در آرزوی پسردار شدن بود. شاید داشتن یک پسر عقده‌ای‌اش کرده بود. وقتی چهارمین دخترش فرزانه را به پسر خواهرش داد هوای او را بیشتر از همه دامادهایش داشت انگار او تنها دامادش بود. همه‌چیز را با او در میان می‌گذاشت و چه کیابیایی پیداکرده بود. پدر از این بابت ناراضی بود اما رفته‌رفته مادر کنار گوشش نشست و برایش از خوبی و زرنگی پسر خواهرش گفت و او در عین ناباوری پسرشان شد. پسری که هم دامادشان بود و هم پسرشان.

 شب طوفان دوم، احمد دل‌نشین را برای تعمیر به خشکی آورده بود همان شب با لنجی دیگر به صیادی رفت. شانس آورده بود که ناخدا رضوی با او بود وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سرش می‌آمد. گردبادی عظیم کل خلیج را در برگرفت. آب دریا را زیرورو کرد و هر چیزی را که در سر راه داشت خرد و نابود ‌کرد. دوازده نفر کشته شدند و تنها یک نفر مفقودشده بود. بعد از سه روز تن نیمه‌جان احمد را از آب بیرون کشیدند. ناخدا رضوی خود را به ساحل رسانده بود ولی تکه چوبی وارد معده‌اش شده بود تا ظهر دو روز بعد دوام نیاورد و به رحمت خدا رفت. مرگش برایمان سخت بود. هنوز شیون خانواده‌اش را فراموش نمی‌کنم. روزگار دل‌خراشی بود.

بعد از مراسم هفته احمد بلند شد به استاد لنج ساز زنگ زد و از او خواست تا کار دل‌نشین را هر چه زودتر تمام کند. آن روزها او عصبی، بدحال و نفرت‌انگیز شده بود. چون ناخدا رضوی را هم ازدست‌داده بود شبیه انسان‌های استرالوپیتکوسی در زمان عصر حجر با ریشی بلند و فوق‌العاده عصبی و خسته شده بود. دلم برایش سوخت بنابراین تا چند هفته فریادها و هذیان‌هایش را تحمل کردم، درواقع چاره‌ای نداشتم. وقتی مادرم هم مهمانمان شد او حالش بیشتر به هم‌ریخت. با مادرم میانه خوبی ندارد. مادرم آنجا بود که کمکم باشد اما بیشتر مثل یک غده سرطانی بدخیم بود هر جا می‌رفتم با من می‌آمد و این خون احمد را به جوش می‌آورد. احمد می‌گوید:

مادرت هر وقت به هرمز می‌آید خاک اینجا خودبه‌خود سرخ می‌شود و بی‌مهابا طوفانی درمی‌گیرد که از برکت قدم نحس مادرت است.

به حرف‌هایش اهمیتی نمی‌دهم هرچه باشد مادرم است. چند بار وسوسه‌ام کرد که در خانه را به رویشان باز نکنم ولی دلم اجازه نداد. انگار خودم هم باورم شده بود که قدم مادرم برایمان آمد ندارد؛ اما هر وقت او را می‌بینم لبخند و صدایش بار دیگر روزهای کودکی را در من زنده می‌کند. بوی نعنا در باغچه خانه، صدای خروس سفیدرنگ حیاط خانه، صدای قاه‌قاه خنده‌های پدر که از شیرین‌کاری‌های بچه‌هایش فضای حیاط را خوش می‌کرد، حسابی دلم را می‌لرزاند. دلم برای گذشته تنگ‌شده است. دلم برای کنار هم بودن تنگ‌شده است. زمان همه‌چیز را عوض می‌کند حتی شکل دوست داشتن‌ها. از زخم‌زبان‌های احمد به تنگ آمده‌ام هر وقت مادرم را می‌بیند بحثشان باهم بالا می‌گیرد هر دو از جنس یک اخلاق. مثل دو آتش باهم روشن می‌شوند و یک‌دفعه زبانه می‌کشند. این وسط من و شیوا سرمان را یکی پس از دیگری به کسی که در حال حرف زدن است می‌چرخانیم و یا چشم‌هایمان روی کسی متمرکز می‌شود که حرف دیگری را نقض می‌کند یا در حال تخریب کردن دیگری به موزیانِ ترین حالت است. این اندر احوالات خانه ماست زمانی که مادرم روی مبل روبه روی احمد می‌نشیند و دلش غنج می‌رود برای دعوا و کل‌کل کردن.

مادرم و احمد تابه‌حال صدبار دعوا کرده‌اند اما عاقبت باهم آشتی کردند. هر وقت هم آشتی می‌کنند انگار صدسال باهم رفاقت کرده‌اند این‌قدر در دوستی‌شان زیاده‌روی می‌کنند که به‌یک‌باره هر دو طرف از کارهای خودشان زده می‌شوند. گاهی فکر می‌کنم کودکان خردسالی‌اند که سر چیزهای پوچ باهم جدال می‌کنند.

یکشنبه همین هفته بود که احمد از تلفن دفتر شیلات جنوب زنگ زد و گفت می‌خواهد به ابوموسی برود و دوستمان دارد. همیشه عادت دارد هر وقت به‌جای دوری می‌رود این را بگوید، استرسم را بیشتر می‌کند. بی‌خود فشارخونم بالا می‌رود و هزار جور فکر به سراغم می‌آید. یاد خدابیامرز پدرم می‌افتم هر وقت عصبانی می‌شد، صورتش سرخ و بادکرده می‌شد و صدایش مثل کسانی که عصا قورت دادند به نظر می‌رسید من هم مثل او می‌شوم. احمد وقتی می‌خواهد مرا مسخره کند می‌گوید مثل پدرت عصا قورت دادی که این‌طور حرف می‌زنی انگار حنجره‌ات مشکل پیداکرده است.

رادیو همایون شجریان پخش می‌کند. زیر لب زمزمه می‌کنم:

خوشا دردی که درمانش تو باشی

خوشا راهی که پایانش تو باشی

با شعر انس می‌گیرم. باز به یاد قدیم‌ها افتادم.

یک‌بار موج‌شکن دل‌نشین با صخره‌ای برخورد کرد و دچار اختلال شد در آن زمان آن‌ها راهشان را در دریا گم‌کرده بودند و به بی‌راهه رفته بودند. موتر کشتی به پت‌پت افتاده بود و اوضاع ملوان‌ها ناجور بود. این داستان را وقتی باهم نامزد بودیم باآب‌وتاب فراوان برایم تعریف کرد آن‌چنان در ذهنم نهادینه شد که هنوز که هنوز است وقتی به دریا می‌رود دلم شور می‌افتد که نکند بازهم آن واقعه برایش اتفاق بیفتد. حالا که به ابوموسی رفته است بازهم دل‌شوره دارم و کلمه به کلمه آن روز برایم تداعی می‌شود. آن زمان حامل یک یخچال بزرگ بود که باید آن را از ابوموسی به بندر می‌برد. یک موتر چندین کیلویی و هزار جور سیم که به‌هم‌پیچیده شده بودند. یک خطا در دریانوردی، آن‌ها را سرگردان دریا کرد.

 وضع برق در قشم و ابوموسی بد است بنابراین هر اخلال در برق و نوسان درشدت و ضعف آن برای موترهای عصر حجری یخچال‌های انجماد فاجعه است و آن‌ها که مستهلک هستند را دچار نقض‌های اساسی می‌کند که نیاز به تعمیرات مهندسی‌شده دارند که کسی در ابوموسی چنین تخصصی ندارد. بهترین راه ممکن بردن آن‌ها به آن‌طرف خشکی است. احمد مدتی کارش رفت‌وآمد در این بخش از آب‌های خلیج‌فارس بود.

بالاخره لنج‌ها پس از سه روز رسیدند و آن‌ها را نجات دادند. اگر نمی‌رسیدند و خدا یارشان نبود مثل هلندی سرگردان[2] می‌شدند.

یک‌بار مجبور شدیم مدتی را در ابوموسی سر کنیم. احمد با مجتمع شیلات ابوموسی کار را شروع کرده بود و برای آن‌ها صید می‌کرد بعدها که مدیریت عوض شد قراردادش منقضی شد و دیگر هرگز تمدید نشد. آن روزها آمدیم خانه 50 متری کرایه کردیم با حیاطی باریک که به‌زور خودم در آنجا می‌شدم. آنجا به دریا خیلی نزدیک بود، می‌شد صدای امواج را شنید که به صخره‌ها می‌خورد. بارندگی‌های بی‌انتها و هوای دم‌گرفته بعدازظهرها تحمل‌ناپذیر بود. در تابستان‌های طولانی برق قطع می‌شد و یکی دو ساعت برق نبود و در آن گرما، خانه مثل سونا[3] می‌شد.

مدت‌زمان زیادی آنجا نبودیم ولی در سال‌های ابتدای زندگی‌مان با چیزهای زیادی آشنا شدم با غربت و معنای محبت که با مردم عزیز آنجا یاد گرفتم. خانم سلطانی که پدرش بندرعباسی و مادرش اهل ابوموسی بود مدام از استان خلیج‌فارس برایم می‌گفت، از این‌که اگر در مجلس تصویب کنند که اینجا تبدیل به استان خلیج‌فارس شود رونق می‌گیرد و برکت به سرزمین پارسی بار دیگر برمی‌گردد. خانم عرب زاده از تاریخ خلیج‌فارس خیلی می‌دانست. در دبیرستان تاریخ درس می‌داد و معلم خیاطی هم بود. هر وقت برق می‌رفت پیاده به ساحل می‌رفتم و او را می دیم که کنار ساحل نشسته و کتاب می‌خواند.

هیچ‌وقت بچه‌دار نشد هر وقت به هرمز می‌آید به خانه ما هم سر می‌زند. تنها دوستانی که برایم از اقامتم در ابوموسی باقی‌مانده‌اند همیشه باهم می‌آیند. باهم به خرید می‌روند و همیشه در طول روز اوقاتی را باهم‌اند. خانم عرب زاده و سلطانی مثل دو دوست جداناشدنی‌اند.

روزهای زندگی‌ام یکی پس از دیگری می‌گذرد. با شیوا سبزی پاک می‌کنم از مسئولیت‌های او در قبال شوهر آینده‌اش می‌گویم. او بزرگ‌شده است و خوب و بد را از هم تمیز می‌دهد. برایش از خوش‌طینتی و مهربانی می‌گویم که هر اسب وحشی و سرکش را رام می‌کند. او هم با میل زیادی گوش می‌کند مثل خودم است از این‌جور حرف‌ها خوشش می‌آید.

به پنجره نگاه می‌کنم از صبح تا حالا یک‌بند باران می‌بارد. کار سبزی پاک کردنم را تمام می‌کنم. پنجرۀ رو به حیاط خیس‌خورده را باز می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم به عشق فکر می‌کنم. نمی‌دانم چرا شاید فکر کردن برای من در مورد این موضوع کمی دیر باشد ولی عشق محدودیت زمانی ندارد. می‌گویند باید عشق را، آن عنصر قُدسی را احساس کنی و در رگ‌هایت جریان پیدا کند اما من هیچ‌گاه معنای واقعی آن را حس نکردم گاهی خنده‌ام می‌گیرد شاید کمی از آن را در دوران نامزدی حس کرده‌ام. بقیه زندگی‌ام تعریف عشق برایم متفاوت بود. عشق برای من آن تعریف معمول را ندارد تفسیرش هم برایم جور دیگری است. حالا عشق آتشین را در کتاب‌ها می‌خوانم و در رؤیاهایم آن را تصور می‌کنم. نمی‌دانم عشق‌های بقیه چه شکلی است اما عشق زندگی من شکل نداشت اما اکنون تفسیرش برایم در کنار هم بودن و شاد بودن است شاید این ماهیت عشق واقعی من است.

شیوا از روی صندلی بلند می‌شود روی روتختی ساتن عنابی که وسط اتاق نشیمن پهن کردم و در حال دوختنش هستم، دراز می‌کشد. دوست دارد خودش را لوس کند. به او می‌گویم بلند شود وگرنه ساتن را کِر می‌کند شاید باز دلش هوس چیز دیگری کرده که با لوس کردن و مامان جون گفتن‌های پیاپی می‌خواهد تفهیم کند. گوشش بدهکار نیست با سوزن خیاطی تهدیدش می‌کنم. بلند می‌شود. کنار پنجره می‌نشیند و با چشمانش خیابان مه‌گرفته را ازنظر می‌گذراند و زمزمه‌کنان آواز می‌خواند. لبخند می‌زنم انگار خودم آواز می‌خوانم او جزئی از من، من جزئی از او.

 

[1] آبِ لب‌شور آبی است که میزان نمک در آن از آبِ شیرین بیشتر و از آب دریا کمتر باشدوکل مواد جامد آن بین ۱۵۰۰ تا ۵۰۰۰ میلی‌گرم در لیتر باشد.

[2] Flying Dutchman

[3] گرم‌خانه

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692