• خانه
  • داستان
  • داستان کوتاه «کوچولو» نویسنده «لعیا متین پارسا»

داستان کوتاه «کوچولو» نویسنده «لعیا متین پارسا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

leila matinparsaaدر اورژانس بیمارستان نسخه به دست دنبال پرستار می‌گشتم تا سرم خواهرم را وصل کند. خواهرم با صورتی رنگ پریده و لبهایی سفید روی تخت مچاله شده بود و بدن درد امانش را بریده بود. دختر جوانی که شاید به زور بیست سالش بود سراسیمه دنبال دکتر اورژانس می‌گشت.

صورت سفید و تپل دختر جوان بهت زده بود. در بغلش دختر بچه‌ای که هفت هشت ماهه به نظر می‌رسید با صورتی متورم و قرمز سرش را روی شانه‌ی مادر جوانش گذاشته بود. مادر سعی می‌کرد چادر را روی سرش نگه دارد و با دست آزادش پسر بچه‌ی دو سه ساله‌ای که دنبالش می‌دوید را بگیرد. دکتر اورژانس از راه رسید. همانجا در راهرو مادر جوان جلویش را گرفت:"بچه‌ام از یه طبقه ساختمون افتاده." دکتر وحشت زده گفت:"یه طبقه؟" و بچه را نگاه کرد. تمام بدنم لرزید. خواهرم را فراموش کرده بودم. در دلم گفتم:" واویلا .... عجب دکتری."

دکتر دوید داخل اتاق پزشک اورژانس و پرستار هم مرا صدا زد تا سرم خواهرم را وصل کند. کنار تخت خواهرم ایستاده بودم و حواسم به اتاق پزشک اورژانس بود. زن جوان آمد بیرون و همانطور که دست پسر بچه را گرفته بود و گوشه‌ی چادرش را به دندان داشت، سر برگرداند و دوباره از دکتر پرسید:"کدوم طبقه؟" و صدای دکتر آمد که:"رادیولوژی همین همکفه." از جلوی من که رد می‌شد گفتم:" می خوای پسرت رو نگه دارم راحت باشی؟ من اینجا منتظرم تا سرم خواهرم تموم شه." هیچ نگفت. فقط مثل یک ببر ماده‌ی زخمی با خشم نگاهم کرد و پسرک را محکمتر سمت خودش کشید. بچه نمی‌توانست پا به پای او برود و تقریباً می‌دوید فقط نگاهش کردم که دور می‌شد و دنباله‌ی چادر سیاهش از پشت سر روی زمین کشیده می‌شد. حس می‌کردم یه سنگ گذاشتن رو قلبم. زن تنها وسراسیمه بود و من با تمام وجودم می‌خواستم کمکش کنم. یاد دختر خودم افتاده بودم وقتی که کوچک بود و من با یک تب شبانه‌اش روزگارم تیره و تار می‌شد و حالا این زن دختر آسیب دیده‌اش به بغل و پسرکش به دست، در راهروهای بیمارستان می‌دود و من فقط باید نگاهش کنم.

پرستار صدایم زد و نسخه را دوباره دستم داد:"ببین ما این آمپولشو تو داروخانه‌ی بیمارستان نداریم. بپر برو از داروخانه‌ی سر چهارراه بگیر. بدو. همین الان باید بریزم تو سرمش." پرستار را نگاه می‌کردم. مگر می‌شد بیمارستان داروی به این مهمی را نداشته باشد؟ پرستار دوباره گفت:" زودباش دختر." و من دویدم بیرون. قبلش نگاهی به خواهرم انداختم که مثل یه جنین کوچک مچاله شده بود و رنگش مثل ملحفه‌های تخت بود.

در خیابان می‌دویدم که پسر کوچک آدامس فروش صدایم کرد:" خاله آدامس بخر." نگاهش کردم و دویدم. نمی‌دانستم چرا صبر نکردم تا آدامسی بخرم و دلخوشش کنم. با خودم می‌گفتم سرعتم زیاد بوده نتوانستم بایستم. تا داخل داروخانه خودم را دلداری دادم اما فایده نداشت ... دختر کوچولوی پرت شده از ساختمان، پسرک آدامسی، دخترک هشت ماهه‌ی داخل ماشین بسته در گرمای زل تابستان که مادرش را می‌خواست... آن یکی بچه که تو کوچه خفتش کرده بود پسرک همسایه و گرفته بودش... همه همینطور می‌چرخیدند تو سرم... تصاویرشان با هم می‌آمیخت... دختر خودم... داخل تختش گریه می‌کرد... و من نبودم... تشییع جنازه‌ی پدرم بودم و عمه‌اش پیراهنم را روی بالش دخترک شیرخوارم پهن می‌کرد تا بوی مرا بشنود و آرام شود و شیشه شیر را به دهان بگیرد. مردم تنه می‌زدند به هم داخل داروخانه‌ی کوچک و دم کرده و من با دست دراز شده نمی‌توانستم خودم را به نسخه پیچ برسانم... "چرا صبر نکردم آدامس رو بخرم؟ الان یازده شبه باید تو خونه خواب باشه تو بغل مامانش. به نظرم چهار ساله بود..." صورت سفید خواهرم که روی ملحفه‌ها گم شده بود. "آقا بگیر این نسخه رو دیگه. اورژانسیه و فقط اون آمپوله... بیمارستان نداشتش..." کنارم مردی به دیگری گفت:" بیا کنار بذار بره جلو." راه که باز شد و توانستم نسخه را به جلوی پیشخوان برسانم تازه متوجه شدم صورتم خیس ازاشک است... آمپول را در مشتم گرفته بودم... توجهی به نگاه مردم نکردم... داشتم بیرون می‌آمدم که حس کردم مانتویم گیر کرده جایی، برگشتم. پارچه‌ی مانتویم در دستان کوچک پسرک آدامس فروش بود:" خاله بخر دیگه." فکر کردم چه خوب خودش رسید به هم... دوتا آدامس که خریدم باز شروع کردم به دویدن، بچه‌های کوچک و ریز درشت فکرم هم دوباره پا به پای من می‌دویدند.

پرستار آمپول را ریخت داخل سرم. من کنار تخت خواهرم نشسته بودم و دوباره همه‌ی گوشه‌های اطراف ناخنم را کنده بودم. انگشتانم می‌سوخت. هرچه چشم می‌گرداندم مادر جوان را نمی‌دیدم. خواهرم در آرامش چشمانش رابسته بود. بلند شدم و رفتم در راهروی اورژانس. خلوت‌تر شده بود. پسر کوچک مادر جوان با آبسرد کن بازی می‌کرد ... و مرد جوانی روی صندلی کناری او نشسته بود. خم شده بود و سرش پایین بود.

خیلی جوان بود. روی بازوی لختش خالکوبی ماهی داشت. با خودم فکر می‌کردم حالا چرا ماهی؟! ماهی به هیکل درشت و عضلانی‌اش نمی‌آمد. پسر کوچولو جست و خیز کنان کنارم رسید. کیفم را گشتم و یک شوکولات پیدا کردم. می‌ترسیدم آن را به بچه بدهم اما مرد توجهی نداشت. سرش پایین بود و زمین را نگاه می‌کرد. پسرک شوکولات را گرفت و دوید. از داخل راهرو مادر جوان پیدایش شد. کاش قبل از رسیدنش احوال دخترک را از پدرش پرسیده بودم. از مادر خشمگین بچه‌ها می‌ترسیدم. زن جوان کنار مرد رسید و خود را روی صندلی کنار او رها کرد. پاهایش را دراز کرد. اصلاً حواسش نبود نصف چادرش روی زمین است. مرد نگاهش کرد. آرام نزدیکشان شدم و گوشهایم را تیز کردم. باید می‌فهمیدم دخترک چی شده بود. زن جوان آرام حرف می‌زد:" عکس و ام آر آی گرفتن. خوابوندنش ببینن بالا میاره یا نه. دارن سطح هوشیاریشو اندازه می گیرن؟ بچه‌ام تکون نمی‌خورد زیر دستگاه. حال نداشت جنب و جوش کنه. کاش مرده بودم و حواسم بود." مرد بلند شد و گفت:"تو بمون بچه هاتو بزرگ کن. تو لازم نیست بمیری. کاش اون لندهور بی مسئولیت قبل از اینکه دوتا بچه پس بندازه مرده بود. پسر علاف ۱۸ ساله رو چه به عاشق شدن."زن سرش پایین بود و حرفی نمی‌زد، پسر کوچولو خودش رو خیس از آب کرده بود. مادر بلند شد و زیر چادرش گرفت. یک لحظه حس کردم نگاهمان به هم گره خورد. اما نه، زن جایی پشت سر من را نگاه می‌کرد و پسرش را با چادر خشک می‌کرد. مرد جوان کنارش آمد و آرام گفت:" نترس بالا نمیاره. خوب میشه."مادر جوان آرام و در سکوت اشک می‌ریخت. کنار تخت خواهرم نشستم. رنگ و رویش بهتر شده بود. زن جوان دیگر در دیدرسم نبود. سرم را روی تخت خواهرم گذاشتم. تازه به یاد خودم افتادم. دو هفته‌ای بود که تهوع امانم را بریده بود. خیلی دوست داشتم روی یک تخت دراز می‌کشیدم. دلم آشوب بود. "حتماً فردا میرم یه آزمایش میدم. نه، مطمئنم که چیزی نیست. سر دخترم که تهوع نداشتم. این حال بد و آشوب دل مال اعصاب خردی این چندوقته. دیگه نباید حوادث رو به خونم. هیچ کس تو رو نمی خواد کوچولو کجا می خوای بیای؟ تو این دنیای ما؟" خواهر و برادر جوان از جلوی تخت خواهرم رد شدند و رفتند به سمت راهرویی که زن از آنجا آماده بود. پسر کوچولو دنبالشان می‌دوید. یک لحظه برگشت و نگاهم کرد. زبانش را درآورد و برایم زبان درازی کرد و بعد خندید. راه افتاد و دوید سمت دنباله‌ی چادر مادر. می‌خواست پا روی دنباله‌ی چادر بگذارد اما نمی‌شد. مادر سریع می‌رفت. باز برگشت و زبانش را درآورد و دوید دنبال مادرش. دلم آشوب بود. انگار تمام دردسرهای عالم را ریخته بودند در دلم و هم می‌زدند."کاش خودت نخوای بیای کوچولو ... خودت نیا." ■

دیدگاه‌ها   

#1 م 1396-09-08 14:24
خیلی به دلم نشست. قصه ی پرغصه ی آدمهای دور و برمون، بچه های معصوم و...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692