داستان «نهنگ خاکی» نویسنده «علیرضا احمدی»

چاپ تاریخ انتشار:

alireza ahmadiافسردگی چندین مرحله داره نه این که آدم همون اول یه دفعه قید زندگی رو بزنه بگه من دارم می رم ، نه ! زندگی این قدر شیرین است که انسان باید مراحل زیادی رو بره تا به این مرحله برسه که بگه من باید برم و دیگه جای من اینجا نیست.

هر کسی که وارد این دنیا می شه اولین کاری که می کنه برای خودش سرگرمی و لذت های دنیوی رو فراهم می کنه و به اون ها وابسته می شه. وقتی که وابسته شدی یعنی دوست داری زندگی کنی نه خودکشی . انسان فقط زمانی به فکر خودکشی می افته که مراحل زیادی رو قبل از اون طی کرده باشه و در بازی نهنگ آبی دقیقا مراحلی رو طی می کنی که تو رو از وابستگی به این دنیا رها می کنه و در این مراحل کم کم آسیب زدن به خودت برات عادی می شه تا جایی که ...

من توی مرحله آخر هستم همون مرحله ای که باید برم روی یک بلندی و خودم رو پرت کنم پایین . لوکیشن گوشی رو روشن می کنم و ادمین بازی متوجه می شه من کجا هستم بهش گفتم بالای یک بانک هستم و آماده پریدن و اینکه تبدیل بشم به یه نهنگ آبی . ادمین گفت : قبل از اینکه بپری بگو آخرین باری که به یه نفر گفتی دوستت دارم کی بود ؟ بر گشتم به پنج سال پیش یه دختری بود موهای مشکی قد متوسط بهش گفتم دوستت دارم. ادمین گفت آخرین بار که شنیدی دوستت دارم کی بود ؟ برگشتم به پنج سال قبل از اون پنج سال، مادرم بهم گفته بود دوستت دارم. موقعی که می خواستم برم مدرسه .ادمین گفت : خوب حالا می تونی بپری و تبدیل به نهنگ آبی بشی . دو تا دستم رو باز کردم . مثل مجسمه مسیح در ریو دوژانیرو و نفس عمیقی کشیدم. برای یک دقیقه به حالت ثابت بدون آنکه تکان بخورم به همان حالت ماندم. فکر کردم این آخرین لحظات زندگی چه قدر خوب است آدم به کسی بگوید دوستت دارم و بشنود دوستت دارم. ادمین به چه چیز خوبی اشاره کرده بود. مادرم وقتی جسد من را روی سنگی گذاشته اند و با کاسه آبی غسل می دهند حتما موهایم را نوازش می کند و می گوید : دوستت دارم ولی من آن موقع ساکتم مثل همان موقعی که به من گفته بود و من چیزی نگفته بودم .لحظه پریدن است . مثل مایکل جکسون که خودش رو به سمت جلو خم می کرد و نمی افتاد ولی من افتادم . با صورت به سمت زمین در حال سقوط بودم ولی ... وقتی به زمین رسیدم و ضربه ی محکم زمین را حس کردم نگاهی به آسفالت کردم و دیدم گودی صورت من را دارد ... بلند شدم و با تعجب به اطراف نگاه کردم ... تبدیل به نهنگ آبی نشده بودم .تمام پیراهنم خاکی شده بود و محکم خاک روی پیراهنم را با چند ضربه پاک کردم. به بالا نگاه کردم ،یعنی چی ؟ چرا ؟ با ادمین صحبت کردم و ماجرا رو بهش گفتم . گفت منو مسخره می کنی ؟ با صورت پریدی روی آسفالت و چیزیت نشد ؟ من خرم؟ منو خر                  می بینی ؟ گفتم والا جسارت نباشه ولی من قرار بود تبدیل به نهنگ آبی بشم ولی خودم نمی دونم چرا چیزی نشد . ادمین عصبانی بود و استیکر عصبانیت برام فرستاد فکر می کرد بهش دارم دروغ می گم پریدم و چیزی نشدم . حتی براش عکس آسفالت رو فرستادم و گودی رو دید که شبیه صورت منه و باز هم باور نکرد و گفت دروغ می گی . گفتم تو داری واقعیت رو می بینی و می گی من دارم دروغ می گم ؟ من چطور بهت ثابت کنم از ارتفاع پریدم و چیزیم نشد؟ ادمین ساکت بود و فکر می کرد چه اتفاقی افتاده. یک نفر از ارتفاع زیاد با صورت روی آسفالت افتاده و نمرده. حتی یک خراش هم بر نداشته. تنها چیزی که ادمین می توانست بگوید این بود . برو از یه جای دیگه خودت رو پرت کن بلندتر باشه. رفتم سمت برج خرید شهر که از بانک شهر بلندتر بود. بالای برج که رسیدم لوکیشن دادم به ادمین گفتم اینجا بالاترین نقطه ی شهر است . از اینجا خودم رو پرت می کنم. ادمین گفت: قبل از اینکه خودت را پرت کنی به یه سوال جواب بده: آخرین باری که کسی کمکت کرد کی بود و چه کمکی کرد ؟ برگشتم به دوسال پیش سر جلسه امتحان ریاضی مشغول حل کردن مسائل بودم  به آخرین مسئله که رسیدم هر چه قدر فکر کردم جوابش چه می شود به ذهنم نمی رسید دستم را بلند کردم از معلم خواستم پیش من بیایید . به او گفتم می شود برای حل این مسئله من را راهنمایی کنید ؟ معلم لبخندی زد و گفت : تو بهترین دانش آموز من هستی چرا بهت کمک نکنم. البته فکر کنم کسی که در جشنواره خوارزمی رتبه اول کشوری داشته باشه حل کردن این مسئله نباید براش سخت باشه . یه راهنمایی کوچولو می کنم و           می دونم همون راهنمایی کوچولو تو رو به جواب مسئله می رسونه . اگر الان افکار منفی تو ذهنت هست مثبتش کن. معلم رفت و من عددی رو که فکر می کردم باید در مسئله منفی باشد را مثبت کردم و مسئله حل شد. نفس راحتی کشیدم . راهنمایی معلمم باعث حل شدن مسئله ای شده بود که فکر می کردم     نمی توانم حل کنم. در آخرین لحظات زندگی به این فکر افتادم که بعضی از مسائل زندگی چه قدر سخت به نظر می رسند ولی اگر کسی باشد راهنمایی کند چه قدر راحت حل می شوند. ادمین گفت: بپر . موقع پریدن دوربین جلو موبایل روشن باشه من ببینم که داری می پری . از اول تا اخر رو ببینم. دستانم رو باز کردم طوری که می خواستم شخصی را در آغوش بگیرم موبایلم در دستم بود ادمین لحظه به لحظه را می دید و من با دستان باز پریدم. ثانیه به ثانیه در حال کم شدن فاصله من و زمین بود . زمانی که انسان متولد می شود هم همین می شود . لحظه تولد انسان لحظه سقوط انسان از آسمان به زمین است. و لحظه مرگش لحظه پرواز انسان از زمین به آسمان. شدت ضربه ای که به زمین خوردم آن قدر زیاد بود که زمین لرزید . حالا من بعد از برخورد به زمین یک نهنگ آبی شده بودم؟ درد می کشیدم . درد کشیدن باعث شد همان لحظه متوجه شوم نمرده ام. از این که به نهنگ آبی تبدیل شوم نا امید شدم به ادمین پیام دادم دیدی ؟  ادمین استیکر وحشت برایم ارسال کرد . ادمین ترسیده بود. دید که من به زمین برخورد کردم و نمردم . بعد استیکر دیگری برایم فرستاد و گفت : از ترس تو شلوارم شاشیدم. دیدم به زمین برخورد کردی ولی چرا ... می خواست بگوید نمردی ولی گفت : پس چرا تبدیل به نهنگ آبی نشدی . باید با سازنده بازی صحبت کنم تو تنها موردی هستی که بعد از دو بار سقوط از یک ارتفاع بلند حتی یه خراش هم برنداشتی . اصلا هر جوری فکر می کنم با عقل جور در نمیاد. یک ساعت بعد  سازنده بازی به من پیام داد و گفت : سلام از اینکه دو بار سعی کردید به نهنگ آبی تبدیل شوید و این اتفاق نیفتاد نشان از این دارد که شما لیاقت نهنگ آبی شدن را ندارید. ولی نباید از این ماجرا به کسی چیزی بگویید وگرنه ماموران ما می آیند و شما را خواهند کشت . چند لحظه به جمله اش نگاه کردم و استیکر خنده برایش فرستادم . کسی را که دو بار از ارتقاع بلند افتاده و نمرده را با کشتن تهدید نکنید. من خودم خواستم بمیرم و نشد بعد شما من را به مرگ تهدید می کنید ؟ سازنده بازی مقداری فکر کرد و جواب داد: پس افرادی را         می فرستم ، دوست دختری که پنج سال پیش گفتی دوستت دارم را بکشند آنها می دانند او کجاست . باز هم استیکر خنده برایش فرستادم و گفتم: آن دختر خودکشی کرده هیچ وقت یک مرده دوباره نمی میرد . یک مرده را از مرگ نترسانید .  سازنده بازی که گیج شده بود چند عکس برایم ارسال کرد این عکس ها را از گالری موبایلم گرفته بودند. گفت: این ها را حتما دوست داری . این ها را می کشیم . برایش استکیر خنده فرستادم و او سریع استیکر عصبانیت فرستاد. از اینکه هی به او لبخند می زدم و با خنده جواب او را می دادم عصبانی شده بود. این عکسهایی که من در گالری داشتم هیچ کدام برای من نیست آنها را از اینترنت گرفتم خوب شما باز هم چیزی برای تهدید کردن دارید ؟ سازنده بازی استکیر دیگری فرستاد که در حال فکر کردن است. بعد گفت : خوب همیشه که تهدید جواب نمی دهد ، پس خواهش می کنم، به خاطر دوستی ای که بین ما هست ، ما شما را خیلی دوست داریم . استکیر خنده برایش فرستادم و گفتم: من در 49 مرحله از بازی دستوراتی از شما دریافت کردم که به خودم آسیب برسانم و در نهایت خودم را از ارتفاع پرتاب کنم و بکشم این چه دوست داشتنی است ؟ آیا خود شما که سازنده بازی هستید دست به این کارها می زنید ؟ ادمین های شما چه ؟ اصلا با مرگ من به شما چه چیزی می رسد؟ و حالا که زنده هستم چه چیزی از شما کم می شود؟ سازنده بازی سکوت کرده بود چیزی نمی نوشت. بعد استکیر گریه فرستاد و گفت : اگر بگویم از ارتفاع بالاتری خودت را پرت کنی تا بازی را تمام کنی اینکار را می کنی ؟ به او گفتم بالاترین ارتفاع کوهی در نزدیکی این شهر هست برای این که به نوک آن کوه برسم دو روز باید پیاده بروم ولی وقتی که خودم را از روی آن کوه پرتاب کنم یک ساعت طول می کشد که به پایین برسم. این آخرین تلاشم خواهد بود که به نهنگ آبی تبدیل شوم اگر تبدیل شدم که هیچ ولی اگر تبدیل نشدم  ... سازنده بازی پرسید آن وقت چه کار می کنی ؟ استیکر خنده برایش فرستادم و گفتم : آن وقت می آیم همه شما را می کشم . سازنده بازی علامت استیکر وحشت فرستاد. بعد علامت گریه فرستاد و گفت: خواهش می کنم ... خواهش می کنم من سن کمی دارم و می خواهم زندگی کنم شما معلوم است که از قدرت زیادی برخوردار هستید که بعد از دو سقوط هیچ چیزی نشدید . خواهش می کنم از اینکه یک نهنگ آبی شوید را فراموش کنید اصلا به آن کوه نرو . بعد دوباره استیکر گریه فرستاد . چند بار پشت سر هم استیکر گریه فرستاد. بعد دیگر دید استیکر فرستادن فایده ندارد یک ویدیو از خودش فرستاد و در حالی که معلوم بود خیلی ترسیده و گریه می کرد گفت : این بازی رو ادامه نده ، خواهش می کنم اینکه به یه نهنگ آبی تبدیل می شی یه دروغه . ما فقط از مردن تو خوشحال می شیم الان که معلوم شده  نمی میری پس بی خیال شو خواهش می کنم بیخیال شو. به شدت گریه می کرد و شانه هایش از هق هق کردن بالا و پایین می رفت. سوال کردم آخرین باری که گریه کردی برای چه بود ؟ جواب داد: آخرین باری که گریه کردم به خاطر گم کردن عکس های کودکیم بود. من با گم کردن آن عکس ها کودکیم را هم فراموش کردم. بعد از آن دیگر هیچ وقت به گذشته فکر نکردم. برای مدتی بین من و سازنده بازی هیچ پیامی رد و بدل نشد.

اول بازی نهنگ آبی و بعد مسنجرم را پاک کردم. به کوه خیره شدم به همه چیز فکر کردم و تصمیم گرفتم . به سمت کوه رفتم دو روز باید راه می رفتم حالا دیگر پریدن از ارتفاع تفریح من شده بود. حالا فهمیده بودم بعد از هر سقوط فرصت دارم دوباره و دوباره بپرم می خواستم این بار به جای آنکه موقع سقوط چشمانم را ببندم باز کنم و به جای وحشت برخورد از زمین از آن لذت ببرم.

نهنگ خاکی