• خانه
  • داستان
  • عنوان داستان «چرخش» نویسنده «زهره اکبرآبادی» / عضو انجمن داستان سیمرغ نیشابور

عنوان داستان «چرخش» نویسنده «زهره اکبرآبادی» / عضو انجمن داستان سیمرغ نیشابور

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zohre akbar abadii

روی نوک انگشتان پایم ایستادم و خودم را تا جایی که می شد  به سمت بالا کشاندم. بالاخره موفق شدم زنگ در را بعد از چند بار تلاش بی نتیجه، بلند و کشیده به صدا در آورم و صدای بلبل  آن را آزاد کنم.

ته دلم هم غر غر می کردم که:  این چه جور زنگ گذاشتنی است ؟مجبور بوده این قدر آن را بالا بگذارد ؟فکر آدم های قد کوتاه را نکرده؟اصلا زن خودش هم که قد بلندی نداشت. بعد یادم آمد که او هیچ وقت مجبور نیست زنگ را بزند.

بعد هم حواسم رفت پی بچه هایی که توی کوچه با سر و صدا دنبال توپ پلاستیکی چند لایه می دویدند و چنان محکم شوت می زدند که انگار توی استادیوم بازی می کنند و هزاران تماشاچی برایشان سوت و کف می زنند. و بعد یاد حرف دایی جان افتادم که : اگر دستم برسد به این وروجکهایی که سر ظهر زنگ می زنند و فرار می کنند! و این طور بود  حق را به او دادم.

خوب پس چرا در را باز نمی کند؟ همیشه که  این وقت روز خانه بود! یعنی دوباره باید امتحان می کردم و باز زنگ را..

در باز شد. زن دایی  چادر گلدارش را روی سرش مرتب  و دست خیسش را با گوشه آن خشک کرد و این طرف و آن طرف کوچه را نگاه کرد. خودم را مقابل نگاهش قرار و گفتم : سلام!

خندید و گفت: تویی؟فکر کردم باز این بچه ها بازیشان گرفته.شرمنده معطل شدی!

وارد حیاط شدم.بوی قرمه سبزی چنان توی حیاط پیچیده بود که ضعف کردم و صدای قار و قور شکمم را به وضوح شنیدم.زن دایی لبخندی زد .

ماشین لباسشویی گوشه حیاط برای خودش قر قر می کرد و کنار حوض تشت لباسهای شسته منتظر آب کشی بودند. صدای گریه امیر علی بلند شد. زن دایی تندی دوید سمت اتاق و بعد چند لحظه بچه به بغل آمد توی حیاط.

-امیر حسین جان قربانت ! چند لحظه این بچه رو بگیر ؛ تا من نهار دایی ات را آماده کنم.

دستم را جلو بردم.ن گاهم به لباس های تمیز امیر علی و سیاهی دستم که افتاد، گفتم:چند لحظه صبر کنید.

دستم را زیر شیر آب گرفتم و با کمی پودر رختشویی روغن سیاه ماسیده روی آن را شستم.

بابا که توی آن تصادف ما را تنها گذاشت من ماندم و مادر و لیلا .مامان خیاط ماهری بود و مشتری زیاد داشت . اما غرور نوجوانی ام اجازه نمی داد که دست جلو او دراز کنم و پول تو جیبی بگیرم.

بابا که بود فرق می کرد. هر روز غروب که به خانه می رسید و سر و صورتش را می شست و چایی تازه دم را می خورد، همه پولی که آن روز از صبح، با عوض کردن دنده یک و دو سه پشت فرمان تاکسی ، کاسب شده بود را می ریخت جلو خودش و بعد سهم من و لیلا و حتی مامان  را  می داد.

سهم من دو برابر خواهرم بود و هر روز بسته به مقدار دخل آن روز بابا مقدارش فرق داشت. هر وقت هم لیلا اعتراض می کرد بابا می گفت : امیر حسین مرد خانه است. باید کمک دست مامان باشد وقتی من نیستم.

مرد باید دست به جیب باشد .تازه قرار بود من با پس انداز پول تو جیبی ام یک دوچرخه بخرم .

بس که عاشق دوچرخه سواری بودم. بس که چشم می کشیدم عصرهای جمعه برویم خانه دایی جان و دوچرخه اش را بردارم و توی کوچه تند تند پا بزنم و باد بپیچد توی موهایم و کیف کنم. حالا برای من خیلی خجالت  داشت با پانزده سال سن از مادرم خرجی بگیرم. همین بود که از دایی جان خواستم من را به شاگردی قبول کند. هر چند درباره مکانیکی و تعمیر ماشین هیچی نمی دانستم ولی دایی جان قبول کرد و از اول تابستان شدم شاگرد او.

مامان مخالف بود. می گفت: مردم چه می گویند؟ جواب فک و فامیل بابایت را چی بدهم؟ نمی گویند عرضه نداشت بچه هایش را به سرانجام برساند؟ نمی گویند نتوانست خرجی بچه هایش را در بیاورد؟ نمی گویند پسرش را فرستاده کارگری؟

بعد کلی التماس و درخواست ، قبول کرد فقط تابستان. آن هم برای اینکه حرفه ای یاد گرفته باشم. مدرسه ها که شروع شد باید بروم پی درس و مشقم.

امیر علی توی بغلم بی تابی می کرد. دستم داشت درد می گرفت که زن دایی آمد و قابلمه ای را که توی یک دستمال پیچیده بود داد دستم و بچه را گرفت.

-مواظب باش نسوزی.

خداحافظی کردم و قابلمه را بستم به ترک دوچرخه و سوار شدم. پول توجیبی ام بعد سه سال شده بود اندازه خرید یک دوچرخه دنده ای. از همان مدلی که چند بار با بابا ، پشت شیشه مغازه دیده بودم و برق و رنگ قرمزش بد جوری چشمم را گرفته بود .

ولی هر چقدر حساب و کتاب کردم دیدم  بعد بابا خودخواهی است که بخواهم همه پولها را بدهم و برای خودم دوچرخه بخرم.

آن هم وقتی چرخ خیاطی مامان، که قرار بود چرخ زندگی بدون بابا را بچرخاند ، خراب شده بود و هی نخ پاره می کرد و مشتری ها می ماندند معطل و مامان هی جوش می زد که : شب عید است و سفارش مردم مانده روی دستم.

خوب خیلی کیف داشت وقتی من و لیلا چرخ خیاطی جدید را،  که خیلی هم سنگین  بود ، به سختی توی اتاق کار مامان گذاشتیم و او را با چشم بسته بردیم تا پشت میز .

برق چشم مامان درست مثل چشمهای خودم بود بعد دیدن آن دوچرخه قرمز. تند تند رکاب می زدم تا خودم را به تعمیرگاه دایی جان برسانم ، تا قرمه سبزی ای که بویش دیوانه ام کرده بود، سرد نشود و از دهن نیفتد.

باد توی موهایم می پیچید.دوچرخه دایی جان دنده ای نیست. قرمز هم نیست. اما من سوارش که می شوم کیف می کنم که مرد خانه ام . که دستم به جیبم می رود .که مامان به من افتخار می کند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

پونه شاهی

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692