• خانه
  • داستان
  • داستان «دو نامِ یک خاک» نویسنده «نگار غلامعلی پور»

داستان «دو نامِ یک خاک» نویسنده «نگار غلامعلی پور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

negar gholamalipoorr

یک عمر سر آن خاک گریه کردم و حالا، آن هم تصادفی، پی بردم که آن استخوان‌های سوخته مال روزبه نبوده. حتی یک پلاک ناقابل هم از او پیدا نشد. از ساعت‌مچی‌اش شناختم. خودم برای‌اش خریده بودم. روز تولدش. اولین سالِ ازدواج‌مان بود. هزار دل عاشق‌اش بودم ولی او...

فکر می‌کردم اگر زمان بگذرد وابسته و عاشق‌ام می‌شود. شاید هم شد. خودش که می‌گفت دوست‌ام دارد. ولی از چشمان‌اش می‌خواندم که دل‌اش هنوز پیش اوست. شاید اگر مادرش نمی‌آمد خواستگاری‌ام، هیچ‌وقت ازدواج نمی‌کرد و به پای عشق بی‌جواب‌اش می‌نشست و خاکستر می‌شد.

دیروز که رفتم سراغ محبوبه، صدای داد و گریه‌اش از صد متری خانه‌شان می‌آمد. احمد باز گرفته بودش زیر کتک. هروقت آن موجِ لعنتی پیدایش می‌شود، زن و بچه نمی‌شناسد. بچه‌ها توی کوچه فوتبال بازی می‌کردند بهزاد ولی کز کرده بود دمِ درشان. خطِ بی‌رنگی روی گونه‌اش برق می‌زد. در باز بود. تا وارد حیاط شدم، از پنجره دیدم‌شان. احمد کمربند زهوار دررفته‌اش را می‌کشید به سر و صورت محبوبه. دویدم توی اتاق و تا محبوبه را به ایوان بکشم، حسابی مشت و لگد خوردم. تا خودش را برساند، چفت در را انداختم و قفل را زدم. مثل گاومیش توی اتاق بالا و پایین می‌رفت و فریاد می‌کشید:

  • روزبه هیچ‌وقت عاشق تو نبود. حتی یادت هم نمی‌افتاد. شب‌ها توی خواب همه‌اش افسانه را صدا می‌زد. حتی یک‌بار هم اسم تو را به زبان نیاورد...

حرف‌اش از هزار مشت و لگد کاری‌تر بود. یکهو گریه‌ام ترکید. مثل لحظه‌ی شنیدن خبر شهادت‌اش. محبوبه کنار نرده‌ها پایش را گرفته و خم شده بود روی زانویش. گوشه‌ی چشمی نگاهی به احمد انداخت و با ناله‌ای لرزان گفت:

  • بس کن مرد! چه از جان دختر بیچاره می‌خواهی؟!

احمد ول‌کن نبود. زیرلبی می‌غرید. دیگر قادر به شنیدن حرف‌هایش نبودم. کر شده بودم انگار. کرِ حرف‌های احمد! محبوبه طفلی با هزار مصیبت بلند شد، شانه‌هایم را گرفت و مالید. اشک‌ام را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد. گفت: «شاید وقتی تو را خواب می‌دید، آن‌قدر آرام می‌شد که حرف نمی‌زد و داد و بیداد نمی‌کرد.» اشک ول‌کن نبود. نمی‌دانم برای حرف‌های احمد گریه می‌کردم یا جای دردناک مشت و لگدها یا به حال محبوبه و بهزاد. خاله‌ی بیچاره‌ام هم از درد محبوبه دق کرد. رفتم سمت یخچال سبزِ قدیمی که گوشه‌ی ایوان صدای هلی‌کوپتر می‌داد. یک قالب بزرگ یخ درآوردم و گذاشتم روی کبودی‌های تنِ محبوبه.

  • شب‌های اولِ ماه‌عسل‌مان هم توی خواب حرف می‌زد، محبوبه! می‌گفت دست‌ات را به جواد نده افسانه! جذام می‌گیری!

اشک دوباره شدت گرفت. احمد داشت در را می‌شکاند. چفتِ در لق شده بود و میخ‌هایش عقب‌جلو می‌رفت. قفل به در می‌خورد و صدای تق‌تق‌اش روزبه را گلوله‌باران می‌کرد. احمد می‌غرید:

  • اگر دوست‌ات داشت چرا ساعت‌اش را به جواد داد؟ به جواد که کارد و پنیر بودند. جواد که...

روزبه به دادم رسید. نمی‌دانم از کجا خبردار شد. گفت دل‌ام شور زد و نگران‌ات شدم. داشتم رخت‌ها را جمع می‌کردم که یکهو جواد از دیوار پرید توی حیاط. چشمان‌اش مثل آدم‌های پاتیل سرخ بود. تا مرا دید نوک سبیل‌هایش جست و چشمان‌اش برق زد. دویدم توی اتاق و چفت در را انداختم. با هزار مصیبت صندوق را هل دادم جلوی در. بارها به روزبه پیغام داده بود که دم‌اش را لگد کند، هار می‌شود. شده بود. تا قفل را پیدا کنم توی اتاق بود. قلب‌ام از جا کنده می‌شد. خودش را از پشت به من چسباند و سینه‌هایم را گرفت. فریاد می‌کشیدم و تقلا می‌کردم برای فرار. ولی کو توان؟ روزبه سرِ بزنگاه رسید. صدای باز شدن در که آمد، بلند شد و ایستاد. از پشت پرده نگاه کرد و سریع شلوارش را بالا کشید و بیرون رفت. از پله‌های پشت‌بام بالا می‌دوید و داد می‌زد:

  • دیگه نبینم جلو افسانه سبز شی مرتیکه‌ی قلتبان... تو چه حرفی داری با اون بزنی ها؟

روزبه وسط حیاط خشک‌اش زده بود. حتی پیِ جواد هم نرفت. صدای گریه‌ام که بلند شد، آمد توی اتاق و بغل‌ام کرد. قسم خورد که فقط حرف آخرش را به افسانه می‌گفته و بس. قسم خورد که خیانت نکرده و هیچ‌وقت نخواهد کرد. دو روز مغازه نرفت و از کنارم جُم نخورد. خیلی ترسیده بودم. با کوچک‌ترین صدا از جا می‌پریدم و جیغ می‌کشیدم. روز سوم دردم گرفت و بردن‌ام بیمارستان. وقتی دکتر گفت: «بچه مرده» از حال رفتم. از همه‌شان متنفر شدم حتی از روزبه. تا یک ماه روزبه که خانه می‌آمد تهوع و استفراغ هم شروع می‌شد. لب حوض می‌نشستم و عق می‌زدم.

امروز فهمیدم. همین یک ساعت پیش. انگار حرف احمد غنچه‌ای بود توی سرم که تازه امروز شکفت. یکهو و غیرمنتظره. شاید دیروز آن‌قدر حال‌ام بد بود که نمی‌توانستم حرف‌هایش را حلاجی کنم. لقمه‌ی نان و پنیر را پرت کردم توی سفره، یک قلپ چای‌شیرین سرکشیدم، چادرم را برداشتم و از حیاط که بیرون می‌رفتم سر کردم. وادی‌رحمت نزدیک خانه‌مان است. تمام راه را دویده‌ام. زنی سر خاک تازه خشک شده‌ای که با چادر سیاهی روی‌اش را پوشانده‌اند، ضجه می‌زند. باد بوی شمعِ سوخته می‌دهد. از کنار قبرها که می‌گذرم، چشم‌های توی عکس‌ها با عطش قدم‌هایم را می‌بلعند. بعضی سنگ‌ها بوی انتظار می‌دهند و تمنایی از لای ترک‌هاشان نشت می‌کند. بی‌اختیار خم می‌شوم و علف‌های قد کشیده‌ی قبر شکسته‌ای را بیرون می‌کشم، اسپندها و خارها و گل‌های زردی را که جابه‌جا و بی‌نظم روییده‌اند. بوی اسپندِ خیس و علفِ زخم‌خورده، با باد می‌خزد روی قبرها. باید سری هم به خاک خاله‌ام بزنم. محبوبه‌ی بی‌وفا که سالی یک‌بار هم نمی‌آید لااقل یک فاتحه برای مادرش بخواند. تا این‌جا را دویده‌ام و حالا نمی‌دانم چرا نمی‌رود پاهایم. دل‌ام می‌لرزد و واژه‌ای ستون پشت‌ام را می‌لرزاند: «قاتلِ فرزندم» آهی از ناکجای وجودم بیرون می‌خزد. پاهایم سنگین و کرخت شده. مثل خواب‌ها هرچه قدم برمی‌دارم باز انگار سرجایم می‌مانم. قدم‌هایم چنان سنگین شده که گویی زمین گرانش‌اش را چندبرابر کرده باشد. بالاخره با هزار مصیبت خودم را به قبر روزبه... روزبه که نه... قبر... چقدر سر این خاک گریه کرده‌ام. چه درددل‌ها که نکردم. از کجا می‌دانستم. کف دست‌ام را که بو نکرده بودم. روزبه از پشت قاب‌عکس طوری نگاه‌ام می‌کند که انگار زنده است. از کجا معلوم؟ امروز دیگر شمع روشن نمی‌کنم. اول باید این گلدان‌ها را بردارم و بگذارم روی قبرهای تنها. شمعدانی‌ها را هم از ریشه درمی‌آورم و می‌کارم سر قبری که تمیزش کردم. با چشمان آبی‌اش طوری نگاه‌ام می‌کند که بخواهد بگوید «من که می‌گفتم، تو نمی‌شنیدی و اصلا متوجه نبودی.»

  • من از کجا می‌دانستم روزبه جان؟! از کجا می‌فهمیدم احمد دروغ می‌گوید تا خواهرش با ناامیدی پیر نشود. امروز باید بروم سراغ افسانه و بگویم برادرت دروغ می‌گفته، جواد با او نبوده، چهار سال شکنجه‌ی عراقی‌ها را باهم تحمل نکرده‌اند. باید بگویم دیگر چشم‌به‌راه شوهرت نباش. دیگر برای آمدن‌اش نذر نکن. بعد لابد می‌آید این‌جا و همه‌ی امیدهایش را اشک می‌کند و می‌ریزد روی این خاک. حتما دلخور می‌شود که شمعدانی‌ها را درآورده‌ و گلدان‌ها را برداشته‌ام. بگذار بشود، به دَرَک. می‌رویم خانه روزبه جان! دیگر بس است این‌جا ماندن‌ات!

بلند می‌شوم و گلدان‌ها و گل‌ها را خیرات می‌کنم. عکس روزبه را برمی‌دارم، می‌زنم زیر چادرم و سبک‌بال راه می‌افتم. امشب باید قرمه‌سبزی بپزم. روزبه عاشق قرمه‌سبزی است. اصلا آن‌قدر قرمه‌سبزی می‌پزم تا بیاید.

نگار غلامعلی‌پور

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

نگار غلامعلی پور

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692