داستان «خانه» نویسنده «زهره شادلو»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzzامروز دقیقا یازده روز است .  روز رفتنت را روی تقویم علامت زده ام .یازده روز است که ترک شده ام و خانه از همیشه سرد تر است. از منظر رمانتیکش و نبود تو که بگذریم به خاطر شوفاژهای خراب است که درست کردنشان را بلد نیستم. اگر هم بلد بودم حوصله ای برای انجامش نداشتم .

حوصله اگر بود دستی به سرو روی خانه می کشیدم که انگار انفجار بمبی را پشت سر گذاشته است. خانه ی همیشه تمیزمان تبدیل به انباری شده . روی تابلوفرش ها و مجسمه هایی که همیشه مایه ی مباهاتت بوده دوبندانگشت خاک نشسته و ظرف های نشسته کل آشپز خانه ی عریض و طویلمان راگرفته. اصلابه خانه برسم که چه بشود ؟ تو نیستی که بخواهم کد بانو گری ام را به رخت بکشم و مثل چندماه اول زندگیمان مرا به آن لبخندهای نابت مهمان کنی. در میان آشفته بازار خانه چمدانی که باخودت نبرده ای چشمک می زند هنوز دست نخورده و باز نشده کناردر مانده. این میزان عجله ات برای رفتن سینه ام را تنگ می کند.

 بدون لباس ها و وسایلت که جانت برایشان در می رفت در این چند روز چه کار کردی؟ مطمئنا مشکلی نداری مادرت مثل همیشه اجازه نداده آب در دلت تکان بخورد. تو یازده روز است که از همسرت خبری نداری وسایل که جای خودش را دارد. البته شک دارم که به اندازه ی وسایلت ارزش داشته باشم. هفته ی پیش پنج روز بعداز رفتنت به مادرت زنگ زدم گفت که از تو خبر ندارد گفت که می دانسته که آخرش همین می شود  از ناتوانی من برای حفظ تو و زجرهایی که در زندگی باآدم کلاس پایینی مثل من کشیدی گفت .گفت و گفت و گفت وبی هوا قطع کرد.  می خواستم بگویم آن که در این زندگی رنج کشید من بودم. می خواستم بگویم که غالبا علت تمام بحث و جدل هایمان دخالت های اوست می خواستم برسرش فریاد بکشم و به او التماس کنم دست از سر زندگیم بردارد بگویم که پسرت بزرگ شده و زن گرفته دیگرنیازی نیست مانند بچه ها کنترلش کنی و پول به حسابش بریزی اما هیچ نگفتم . اگر می خواستم هم نمی شد  او تمام مدت بی وقفه حرف زدو بدون ثانیه ای مکث تلفن را قطع کرد . تا چند دقیقه تلفن به دست مات مانده بودم بعد به این نتیجه رسیدم که خوب!فرض کن همه ی این هارا هم گفتی بعدش چه؟زندگی ات تغییری می کند؟ شوهری که دم رفتنش به تو گفت که ازدواجش باتو از اول هم اشتباه بوده برمی گردد؟ اصلا برگردد که چه؟ حرفش را پس بگیرد یا مثلا عذر خواهی کند؟ نه ! همان دقیقه که در رابست فهمیدم که تمام شده ! تمام شده بودو من مثل همیشه هیچ تلاشی برای به تاخیر انداختنش نکردم.

تنها کسی که در این روزها زنگ این خانه را می زند پسرک شاگرد سوپر مارکت محله است. خداراشکر که این پسرک هست تا اندک چیزهایی را که سفارش می دهم برایم بیاورد وگرنه شاید از گشنگی بلایی برسرم می آمد. آخر تحمل خارج شدن از خانه را ندارم حس می کنم اگر پایم را بیرون بگذارم همه می فهمند چه قدر تنهایم !  می فهمند که برخلاف همیشه ی دعواهای زن و شوهری شوهرم به قهر از خانه رفته است می فهمند که در این یک سال این سیزدهمین بار است که از خانه قهر کرده ای وبه من و زندگی بیهوده ام می خندند.

آن قدر وقت داشته ام  که تمام خاطراتمان را از همان اولین لحظه ی آشنایی مان  تا به امروز را بارها دوره کنم و در این دوره کردن ها فهمیدم از همان روزهایی که هر روز از طرفت دوستت دارم تحویل می گرفتم تا به الان همیشه یک چیز کم بوده است و من به روی خودم نمی آوردم . اصلا خودم را می زدم به آن راه  که این حس بر می گردد به همان واقع بینی  مزخرف بیش از حد همیشگیم که البته در مواجه باتو داوطلبانه خاموشش کرده بودم! حالا بعد از این همه فکر فهمیدم که چه چیز کم است .برای تو این رابطه هیچ وقت جدی نبود. من مثل همان ماشین هایی بودم که هر ماه عاشق یکیشان می شدی و ماه بعد دلت را می زدند. پس به همان سادگی که ماشینت را عوض می کردی مرا هم ترک کردی. برای بودنم پافشاری کردی چون به طور موقت موجودی توجهت را جلب کرده بود .چون چیزی که تو می خواستی باید انجام می شد ورفتی چون دلت را زدم انگارآدم ها مثل وسایلت برای تو تاریخ انقضا داشتند!  برای بار هزارم دراین چند روزیاد دعوای روز آخرمان افتادم . من مثل همیشه ازنیامدن ها یا دیر آمدنت گله کردم و تو مثل همیشه بعد از یک دعوای حسابی سطح خانواده ام را که از تو پایین تر بود برسرم زدی .

_  تفریح های من همینه ! از اولم همین بوده وقتی تو ظرفیت شو نداری با این چیزا کنار بیای پس بمون تو خونه همون قورمه سبزی تو درست کن!

_ به این می گی تفریح ؟  به این که با چند تا پسر علاف مثل خودت و چند تا دختر هرجایی از شب تا صبح تو خیابونا ول بچرخین و سر از هر نا کجا آبادی در بیاری می گی تفریح؟ اگه این تفریحه آره من ظرفیتش و ندارم ! تو متاهلی با اونا فرق داری بفهم!

وتو به سمتم حمله کردی تا  مثل همیشه که نمی توانستی جوابم را بدهی به زور متوسل شوی و من به پشت مبل پناه بردم . اشک هایم سرازیر شد نفس نفس زنان ایستادی و گفتی:

_   یه غلطی کردم متاهل شدم طوق بندگی ننداختم گردنم که!  تقصیر خودت نیست . مامان راست می گه ! آخه تو دهات کوره ی شما کی از این چیزا بوده که تو بخوای تجربش کرده باشی!

به هق هق افتادم .

_ یادته وقتی باشادی اینا رفتیم بیرون چی می گفتی؟ گفتی سیما از همین بی تجربگیت خوشم می یاد از همون سادگیت! حالا چی شده که شده عیب! که یه ساله تو سرم می کوبیش!

جمله ی آخر را فریاد زدم تو هم مانند من تن صدایت را بالا بردی .

_  اون موقع خر بودم نمی فهمیدم .جو گرفته بودم ! فکر کردم چون باهمه ی دخترای اطرافم فرق داری یعنی زن زندگیمی ولی اشتباه کردم ! اشتباه ! می فهمی؟

حس کردم با این جمله ات آّب سرد برسرم ریختی !گریه ام خود به خود قطع شد ومات نگاهت کردم! تا به حال در دعواهایمان همه چیز گفته بودی الا اینکه من اشتباه زندگیت باشم . نگاهت کردم تا شاید حرفت را پس بگیری اما تو قاطع در چشمانم زل زده بودی و ادامه دادی :

_ حالا هم می خوام جلوی اشتباهای بیشترم و بگیرم.

 به سرعت به طرف اتاق خوابمان رفتی ووسایلت را در چمدان بزرگت جادادی و به زور تا دم در پشت سر خودت کشیدی و من فقط نگاهت کردم توان انجام کاری را نداشتم ضربه ات آنقدر کاری بودکه توان انجام هر کاری از من بگیرد .وتو به دم در که رسیدی گفتی چمدان سرعت رفتنت را کند می کند گفتی که چیزی از این زندگی نمی خواهی که نفست در این خانه می گیرد وبدون خداحافظی ونگاهی به من در رابستی!ومن را که می دانستی در این شهر کسی را جزتو ندارم در این خانه ی درندشت لوکس تنها گذاشتی!

 خداراشکر که مامان یک روز در میان زنگ می زندواز این تنهایی کشنده نجاتم می دهد. ولی آخ که چه قدر سخت است که صدایم را شاد کنم و از اتفاقات شیرین هرگز نیفتاده برایش بگویم .خداراشکر که خانه یشان تهران نیست! خداراشکر که سرش به جمع کردن سیسمونی نسرین گرم است وگرنه کارم زار بود. درست است که بالاخره باید برایش بگویم چه خبر شده است. اما با چه توانی؟ بگویم هنوز نمی دانم چه تصمیمی برای زندگیم گرفته ام ؟ یا بگویم به نسرین بگواین زندگی شکسته بسته ی یک ساله که بیشترش راهم تنها بودم افسوس خوردن ندارد.

از بس با خودم حرف زده ام حس می کنم دیوارهای خانه صدا می کنند. شاید آنها هم سرشان درد گرفته از دست من.حس می کنم که دارند به من نزدیک تر می شوند. باید بروم دیگر امکان ندارد تلفن این خانه زنگ بخورد و تو پشت خط باشی یا مثل همیشه بعد قهرهایت در چارچوب این خانه ظاهر شوی . انتظار بیهوده ای است  من هم مثل تو چیزی از این خانه بیرون نمی برم لباس های دم دستی ام را تن می کنم و از خانه بیرون می زنم . بعد از یازده روز مقاومت بازهم همان شد که تو خواستی!