حلقهام را گم میکردم. این تازهترین کار این روزهایم بود. روزهای بعد از حلقهدارشدن. نمیفهمیدم کِی از انگشتم بیرون میکشیدمش. نمیدانستم چرا. انگار که این حلقه نه به دور انگشت، که به دور گردنم بود. همین که قبول کردهبودم حلقهای دستم کنم، آن هم برای اثبات حسم به ایلیا، به حدکافی خفهام میکرد، چه برسد به اینکه واقعاً دستم هم میکردمش.
دوستش داشتم و این را هرکسی باید از چشمانم میفهمید. هرکسی که نگاهم میکرد باید میفهمید که او را دیوانهوار دوست دارم و هیچ جایی برای هیچ کسی در وجودم نیست. چه نیازی بود به این یک تکه طلا؟ نمیفهمیدم.
ایلیا مثل یک پیچک پیچیدهبود دورم. آغوشش خانهام شده بود و خانهاش سرزمینم. من، همان طفل گریزپا و همان پرندهی بیآشیان، چنان آرام گرفته بودم و چنان از یافتن این آرامش بیحرکت شدهبودم که به خودم شک میکردم. به این همه آرامش شک میکردم. او، من را با تن خیس و موهای پریشان و لباسهای دریده، از وسط طوفان بیرون کشیده بود. دستهایش را پیچیده بود دور تن لرزانم و نگاه کرده بود در چشمان ترسانم و به من اطمینان داده بود که طوفان تمام شدهاست. که طوفان دیگری در راه نیست و من با ناباوری زل زده بودم به دریای آرام چشمانش و همانطور که قلبم تندوتند در سینه میزد، به این فکر میکردم که خوب بودنهایش را چطور باید پاسخ دهم. من که نه اهل حرفهای بزرگ بودم و نه خندههای بزرگ، من که فریاد زدن بلد نبودم و اوج خوشحالیم میشد یک آواز از ته دل. من که از پدربزرگ و مادرم یادگرفتهبودم تا آنجا که میشود، خندهها و گریههایم را پنهان کنم.
حالا که چندساعتی به تحویل سال ماندهبود، من حلقهام را گم کرده بودم. تمام جاهایی را که حلقهام میتوانست باشد، گشتم. کنار سینک آشپزخانه، روی سنگ روشویی، کنار در حمام، روی میز غذاخوری، روی دستهی مبل و هرجای دیگری که معمولاً جایش میگذاشتم؛ اما نبود که نبود. حواسپرتی همیشه کار دستم میداد. با همین حواسپرتی، حتی خیلی از آدمها را هم از دست دادم. آدمهایی که حواسپرتی را گذاشتند به حساب بی توجهیام. داشتم دیوانهوار دور خانه میچرخیدم و به دنبال حلقهام میگشتم. چشمانم روی میز کوچکی که کنار پنجره بود قفل شد. از بوی سرکه بدم میآمد و همیشه از ساعتها فراری بودم. پوست چروکیدهی سیر هم عصبیام میکرد. سمنو را هیچوقت نمی فهمیدم. سماق را هم نمیدانستم چطور روی میز بگذارم که زیبا به نظر بیاید. به همین خاطر هفت سین من فقط سبزه داشت که رنگش را دوست داشتم و سیب که طعمش را و یک ماهی سیاه. ایلیا گاهی به شوخی میگفت که من هشتمین سین سفرهام؛ «سحر». از وقتی این را گفتهبود، اسمم را بیشتر دوست داشتم.
اسمم را پدربزرگ انتخاب کردهبود. مادرم میگفت وقتی میخواستند اسمی انتخاب کنند، پدربزرگ زبرلب گفتهبود که این خانه یک روشنی و امید تازه میخواهد و اسمم را گذاشتهبود سحر. خاطراتی که از پدربزرگ دارم چندان زیاد نیستند. بیشترین چیزی که از او به یاد دارم، یک کلاه لبهدار است که همیشه روی سرش بود. شبها هم که میخواست بخوابد، کلاه را دقیقاً میگذاشت کنار بالشتش. هرجا که کلاه لبهداری میدیدم، خوشحال میشدم و فکرمیکردم که حتماً پدربزرگ هم آنجاست. مهم نبود کجا باشم، همیشه یک چشمم دنبال کلاههای لبهدار بود. یادم هست که تا مدتها بعد از مرگش، کلاهش کنار جای خوابش بود و برای منی که در عالم بچگی، چیزی از مرگ نمیفهمیدم هنوز نویدی از حضور پدربزرگ بود. بعدها فهمیدم که پدربزرگ، یک شب خوابیده و هیچوقت بلند نشدهاست و هیچ کس هم جرئت نکرده کلاهش را از کنار بالشتش بردارد.
ماهی سیاه را داخل بزرگترین تنگی که می توانستم بخرم، انداخته بودم. در مغازههایی که از جلویشان ردشده بودم، از میان آن همه ماهی قرمز و کوچک، این ماهی سیاه با چنان نفرتی نگاهم کردهبود که مجبور شدهبودم برای چند ثانیه چشمانم را از نگاهش بدزدم؛ اما او بر خلاف ماهیهای دیگر که با التماس و ترس نگاه میکردند و تندتند داخل تنگهای کوچک تکان میخوردند، داشت با نفرت، مستقیم داخل مردمکهایم را نگاه میکرد. از ماهی هفت سین بیزار بودم. از اینکه برای چندروز زل بزنم به زندانی کوچک خودم و او را شریک کنم در شادی اتفاقی که او هیچ از آن نمیداند و ماهی بیچاره آنقدر چشمش به آدمهای رنگارنگ بیفتد و آنقدر از این و آن غذا بگیرد و آنقدر دلش برای ماهیهای دیگر تنگ شود و آنقدر غریبگی کند که بمیرد؛ در همان زندان کوچک و روی همان میز بمیرد؛ بیزار بودم. امسال این ماهی را خریدم، چون از نگاهش خواندم آنقدرها سرسخت هست که تا سیزده بدر دوام بیاورد و من برای یکبار هم که شده بتوانم ماهیام را داخل رودخانه یا استخر بزرگ وسط پارک رها کنم و مثل همهی آدمهایی شَوَم که صبح روز سیزده بدر، با ذوق ماهیهایشان را در زندان بزرگتری رها میکنند.
گاهی به بقیهی آدمها حسودیام میشد. مثل بقیه بودن، سادهترین راه است. وقتی میدانی چه اتفاقی خواهد افتاد و همه چیز از قبل معلوم است، زندگی آسانتر میشود. نیازی به فکرکردن و طرحریختن و سبکوسنگینکردن نیست. فقط راهی را ادامه میدهی که قبلترها، خیلیهای دیگر هم همان راه را رفتهاند و نتیجهای را میگیری که آنها هم گرفتهاند. حالا میخواهد اسمش رسم و رسوم باشد یا تقلید و یا الگو گرفتن. شاید ایلیا هم به همین دلیل از من خواستهبود حلقهای دستمکنم و گفته بود که حلقه خیلی به انگشتان ظریف و ناخنهای لاک زده ام میآید.
هنوز حلقهام را پیدا نکردهام. زلزدهام به چشمان ماهی و دارم به این فکرمیکنم که اگر میتوانستیم حرف بزنیم از چه چیزی میگفتیم. لابد من راجع به حلقهام میپرسیدم و ماهی راجع به تنگش. من از کسی گله میکردم که بیآنکه بداند داشت آزارم میداد و ماهی از کسی گله میکرد که او را در این اتاق کوچک که هیچ شباهتی به هیچ دریا و رودخانهای ندارد، جای دادهاست. لابد تا حالا هم یادش رفتهبود که آن آدم، منم.
دهان ماهی دارد تکان میخورد. یادم میافتد که حلقهام را لای آخرین کتابی که داشتم میخواندم گذاشتم تا صفحهاش را گم نکنم. کتاب را بیمعطلی پیدا میکنم و حلقهام را از داخل صفحاتش بیرون میکشم. سریع دستم میکنمش و به طرف ماهی میروم. تنگ را برمیدارم و با قدمهای بلند از خانه خارج میشوم. در این جزیرهی کوچکی که من به تازگی با همسرم به آن مهاجرت کردهایم، فاصلهها کوتاهاند و تقریباً تمام مسیرها را در عرض چند دقیقه میتوان رفت. از وقتی به این جزیره آمدهایم، هیچ عجلهای برای هیچ کاری ندارم، چون میدانم که همیشه وقت هست و این جزیره آنقدر کوچک است که سروقت بشود به همهجا رسید. اگر بتوانم به موقع به مینیبوس برسم، حتماً میتوانم تا قبل از تحویل سال به خانه برگردم. بعد از چنددقیقه پیاده روی به ایستگاه مینیبوس میرسم. کاملاً خلوت است. راننده به درخت نخلی که نزدیک مینیبوس است تکیه دادهاست و دارد تسبیحاش را تندتند در هوا میچرخاند. با عجله میگویم که میخواهم تا ساحل من را برساند. با تأمل جواب میدهد که بنشینم و منتظر پرشدن ماشین شوم. چشمانش همرنگ تسبیح است. کهربایی روشن. میگویم که کرایهی تمام مسافران را میدهم. با ناباوری نگاهم میکند، اما از شلوار جین، شالی که فقط نصف موهایم را پوشانده، کفش های اسپرتم و تنگی که در آغوش گرفتهام، میفهمد که محلی نیستم و لابد زن یکی از این به قول خودشان «مهندس»ها هستم. از نظر آنها هر آدم غیرمحلی یا مهندس است یا زنِ مهندس. حتی ایلیا که عکاس و خبرنگار هست، هم از نظر همه مهندس است. با ذوقی که سعی دارد پنهانش کند «چشم خانم مهندس»ی میگوید و تسبیح را یک دور توی دستش میچرخاند و میرویم. وقتی راه میافتد، لباس های گشادش در هوا تکان میخورند. صدای به هم خوردن دانههای تسبیحش میآید. در طول راه نگاهم را از ماهی میدزدم. امیدوارم وقتی به دریا رسیدیم، تُنگ و روزهای در تنگ بودن و من را یادش برود. راننده، ابروهای کلفتش را از هم باز کرده و با آرامش میراند. من بوی دریا را از لای جرز پنجرههای کوچک مینیبوس، استشمام میکنم. بوی دریا با بوی ماهی و بوی صندلی های کثیف مینی بوس قاطی میشود. چندباری بدون این که بخواهم در آینه با راننده چشم در چشم میشوم. بیهیچ حرفی به ساحل میرسیم. کرایه را حساب میکنم و از راننده و چشمان و تسبیح کهرباییاش خداحافظی میکنم و به طرف ساحل میدوم.
این ساحل را کمابیش میشناسم. یکی از معدود جاهایی است که وقت و بیوقت بهانهای پیدا میکنم برای دیدنش. هروقت لب ساحل مینشینم، به این فکر میکنم که چند هزار و چند میلیون نفر دیگر، روی ساحلهای دیگری نشستهاند و به دریاهای دیگر زل زدهاند. از دور، زن ماهیگیری را میبینم که معمولاً این جاست. مثل همیشه روسری زرد گلداری را محکم دور سرش پیچیده و با آرامش نشسته لب دریا و زل زدهاست به نقطهای نامعلوم. او را بارها، به همین شکل دیدهام. آرامآرام میدوم. این ساحل به خاطر ماسههای رنگین کمانیاش، همیشه چند توریست دارد. حالا هم چندتاییشان دوربین به دست، ایستادهاند کنار دریا. از کنارشان بدوبدو رد میشوم و به سمت دریا میروم. تنگ را روی زمین میگذارم. منتظر موج میشوم. موج که نزدیک میشود، ماهی را از تنگ بیرون میکشم و در مشتم میگیرم. تن لزجش، در دستم میرقصد. نگاهش میکنم. امیدوارم من را یادش برود. محکم میاندازمش داخل موج. موج برمیگردد داخل دریا. ماهی را نمیبینم. حلقهام را از انگشتم بیرون میکشم و منتظر موج دیگری میشوم. بیآنکه نگاهش کنم، میاندازمش در دریا. حلقه که دور میشود، احساس سبکی میکنم.
دارم به این فکر میکنم که وقتی برگشتم خانه، یک آینه روی میز هفتسین بگذارم و درست قبل از تحویل سال، به ایلیا بگویم که دوستش دارم و ترانهای را که من را همیشه به یاد او میاندازد، با صدای بلند برایش بخوانم و دست بکشم بر موهای کم پشت روشنش.