• خانه
  • داستان
  • داستان «بخار برنج در کانادا مرده بود» نویسنده «راضیه مهدی زاده»

داستان «بخار برنج در کانادا مرده بود» نویسنده «راضیه مهدی زاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

raziye mehdizadehمامان را نگاه می کنم. پف کرده. شانه هایش مچاله شده. هی ناله می کند شاید قطره اشکی دیگر ببارد از ابرهای قهوه ای روشن چشم هایش اما نیست دیگر... دیروز اخبار گوش می دادم. وسط همه ی صداها و دست ها و چشم ها. مغزم خالی بود اما صدا می آمد و می گفت یک سیاره ی دیگر شبیه زمین کشف شده.

 

 قرارمان کانادا بود. اینکه حداقل هفت هشت سالی بمانی و برگردی.سیاره ی دیگر کدام گوری ست؟ همین کانادا هم کلی اقیانوس و آسمان باید می آمدیم تا دستمان به تو می رسید.

زنت بود با آن صدای نازکش. با آن ته لهجه ی ق دار فرانسوی اش.

 هی می گفت. هی تلاش می کرد محکم باشد. وکیل است دیگر.خارجی ها با ما فرق می کنند خوب.

روز اول که عکسش را فرستادی مامان گفت اینه؟!  کاش حداقل خوشگل ترش رو انتخاب می کرد.

مگه نمی گفتی فرانسوی ه؟ فرانسوی ها که بد نیست قیافه شون!

به مامان گفتم که کانادایی ست و فرانسه حرف می زند. کانادا اینجوری ست دیگر...

خودت هم دو زبانه شده بودی انگار. نه انگلیسی ات خیلی خوب بود و نه فرانسه ات.

 زنت عاشق مردانگی ات شده بود شاید.حرف هم را که درست و حسابی نمی فهمیدید.

مردانگی دیگر چیست؟

خودش وکیل زنان است. انقدر از مردها بد گفت و آنقدر ضد مرد است که اصلا این ازدواج دومش با تو را نمی فهمیدم. دو تا بچه داشت. کارولاین و بنی.

 دخترش بور بود و بی نمک... از این سفیدهای خیلی سفید بی روح. اما تو دوستش داشتی.می نشست روی پایت و برایش قصه می خواندی با آن لهجه ات. دخترک 8 سال داشت. بهتر از تو حرف می زد و می فهمید و خیلی از کلمه های قصه را می گفت دوباره بخوان. می خواندی برایش.

 اصلا این همه صبر را در تو ندیده بودم. چطور این همه دوستاشن داشتی.

گفتی دیگر به برگشتن فکر نمی کنی. گفتیم حداقل عید بیا.عیدهای ایران هوا خیلی خوب است. اصلا زمستان بیا که اینجا گورستان یخ زده می شود و شاش آدم نرسیده توی هوا قندیل می شود.

 لبخند زدی. محکم زدی به شانه ی 10 ساله ی بنی که شبیه تو بود انگار. با اینکه بچه ی تو نبود اما دماغ قوزدارش. ابروهای مشکی اش. چشم های نیمه تیره اش به تو رفته بود.

شاید زنت عاشق تو شده بود چون شبیه آن دیگری بودی.اصلا تو به این چیزها فکر می کردی؟

اصلا دیگر این جور چیزها برایت مهم بود؟

زدی به شانه های بنی و گفتی: آر یو این گیم؟

من و مامان به هم نگاه می کردیم که یعنی می خواهند بروند بازی کنند با هم؟ که یعنی ایران را این همه فراموش کرده که بحث را اینطوری می پیچاند.

بنی پرید و گفت: آی لاو ویزیتینگ ایران؟

بعدا گفتی از بنی پرسیده ای؟ پایه ای؟ یعنی پایه ای برویم ایران؟

 تو و بنی خوب بازی مان دادید و ما دلمان خوش شد و توی عکس ها زیر درخت های صورتی اتاوا هی لبخند زدیم و هی لب و لوچه مان را غنچه کردیم و هی گفتیم دفعه ی بعدی تهران.اصلا می ریم با آزادی عکس می گیریم. کی گفته ضایع ست؟ خیلی هم قشنگه.تو برج میلاد را ندیده بودی.آزادی شاید دلت را می برد.

تو گفتی: خوب شما بیاین دوباره.بد بود آبشار نیاگارا؟ اصلا دفعه ی دیگه می ریم اونورش هم میبینیم. می ریم نیویورک... نیویورک نیویورک ویر کامینگ.

از این آوزاهای خارجی می خواندی و کارولین و بنی می رقصیدند و ما سعی می کردیم دوستشان داشته باشیم و به دلمان بنشانیم شان.

 زنت بود؟صدای خودش بود؟ خودش بود دیگر... گفت الیزابت هستم. اسمش همین بود یا الینا؟!

زنگ زده بود ایران.

 مامان خورشت بادمجان درست کرده بود.ته دیگ زعفرانی وسط سفره بود که تو زنگ زدی. من داشتم دوغ را می آوردم و بابا داشت ریحان ها را می شست.وسط این همه عطر تو زنگ زدی و گفتی الیزابت هستی. من گوشی را برداشته بودم و انگلیسی حرف زدن یادم رفته بود. کمی صدای خوشحال از خودم دراوردم و ذوق کردم و گفتم: اوه... یاه.. او.. یس...

 بقیه  ی کلمه ها را یادم نمی آمد. چه باید می گفتم به انگلیسی وسط آن همه عطر روز جمعه.

 تو یک جوری بود صدایت. آن هجاهای بی مفهموم و شاد من را با صدای ناله گونی پاسخ دادی و هی حرف زدی و هی من نمی فهمیدم و یادم نمی آمد چطور بگویم دوباره بگو...

هی چشم هایم را بستم و فکر کردم و بوی زعفران ریه هایم راپر می کرد که گفتم:" پیلیز ریپید الیزابت"

و او آرام و شمرده شمرده گفت.

آخر جمله اش را آرام تر می گفت. خیلی آرام تر... "پسد اوی لست نایت"

بابا سبد ریحان را گذاشت روی میز و با دست اشاره کرد که چی می گه؟

و من وسط بوی ریحان هی فکر می کردم . لست نایت... لس نایت... شب گذشته ... دیشب..

"پسد اوی" را اما نمی فهمیدم.

دلم می خواست بفهمم تا مجبور نباشم بگویم لطفا گوشی را بده به سپهر.سپهر مسخره ام می کرد و می خندید که در این حد هم یعنی انگلیسی نمی فهمی؟! بعد با هم می خندیدیم و ادای حرف زدنم را جلوی بنی و کارولین درمی آورد. آن ها نمی خندیدند. من و سپهر اما ریسه می رفتیم.

گفتیم: سپهر ایز هیر؟

بعد فهمیدم هیر می شود اینجا...

 گفتم: دیر الیزابت( مثلا می خواستم بگویم الیزابت جان و برای عروس خارجی مان خواهرشوهر مهربانی باشم) ساری. سپهر ایز در؟

الیزابت دیگر صدایش غمگین نبود. زده بود زیر گریه. دیوانه شده بود انگار. شاید می خواستند جدا بشوند. من و مامان حدس می زدیم این روز را...

الیزابت گفت: نه. هی ایز دد...

بعد دیگر حرف نزد.هی صدای نفسش از همه ی اقیانوس اطلس گذشت و لای بخار برنج دودی پیچید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692