• خانه
  • داستان
  • داستان «مدار بسته» نویسنده «محمود ابراهیمی»

داستان «مدار بسته» نویسنده «محمود ابراهیمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzz

پسرک بالاخره مادرش را تسلیم خواسته اش کرد،ابتدا با گریه وشیون وسپس با قیافه ای محزون توام با آه کشیدنهای مداوم که می دانست توان او را در هم می شکند. با عجله مشتی آب به صورتش پاشید که جز قطراتی که نوک بینی اش راخیس کرد بقیه بر زمین ریخت. حتی حاضر شد شلوار گشاد و بیقواره ای را که پدرش برایش از بندر آورده بود را بپوشد.

اوکه می خواست شلوارش مثل شلوار مجید پسر همسایه اشان جیبهای زیاد داشته باشد و البته کمربند اما در عوض شلوار گشاد و بدون جیبی نصیبش شده بود که پشت آن کش پهن چینداری دوخته شده بود و به علاوه دو بند مزاحم هم داشت که هر کدام رنگهای متفاوتی داشتند.

زیر پلکهایش از گریه هائی که کرده بود می سوخت و آن را همراه غرغر مادرش که بینی اش را با تمام قوا با دستمال پاک می کرد تحمل می کرد و در همان حال برای تمام شرایط مادرش مرتب تکرار می کرد :

-قول میدم! باشه... خوب مامانی!

اکنون او با مادرش عازم بالای شهر بود که بارها از برادرش تعریف آنجا را شنیده بود.از ته دل خوشحال بود و به جز آن دلهره خوش آیندی هم داشت.

از اتمام شش سالگی اش دو هفته ای می گذشت . این را نه از جشن تولدش بلکه از گفتگوها و بگو مگو های پدر ومادرش برای نام نویسی اش می دانست اینکه او به مدرسه دولتی برود یا نمونه مردمی. او متولد تیرماه بود و می توانست برخلاف مجید که نیمه دوم سال به دنیا آمده بود به مدرسه برود.

او از نام نمونه مردمی در رویائی شگفت انگیز فرو می رفت و بارها با غرورزیادی این را به دوستش سرکوفت می زد وبه خواهر فلجش  هم قول می داد که از این به بعد همیشه برایش کتاب قصه بخواند.

گاه به گاه مادرش می ایستادو از او می خواست که تندتر راه برود.او بسته ای سنگین را روی کول مادرش می دید اما می دانست که نمی تواند در حمل آن کمک کند.با این حال از اینکه به عنوان مردی به دنبال مادرش می رفت احساس بزرگی می کرد این را بارها پدرش وقتی عازم سفر بود به او تاکید کرده بود اما آرزو می کرد تا بتواند به مادرش بیشتر کمک کند و بسته اش را خودش ببرد.

عاقبت به به ایستگاه اتوبوس رسیدند و در آن اتاق داغ جائی برای نشستن نبود . مادرش حتی جرات نداشت بارش را بر کف اتوبوس بگذارد و تمام راه را با تکانهای شدیدی که گاه هم باعث خنده مادر و پسر می شد تحمل کردند.

به مقصد رسیدند ، به جائی پر از مغازه های رنگارنگ و دیدنی با پله های برقی که هوس شدیدی را برای بازی دردل پسرک انداخت اما نگاه هشدار دهنده مادر ویادآوری قولهائی که داده بود او را از انجام هر شیطنتی منع می کرد. به دنبال مادرش به هر مغازه ای می رفت و پس از کلنجار و عدم توافق بر سر قیمت به جائی دیگر می رفتند.

پسر کاملا خسته و کلافه شده بود. گرما او را تشنه و بیحال کرده و کم کم از اینکه آمده بود پشیمان می گشت. مادرش فهمید و برایش توضیح داد که باید جنسهایشان را به قیمت خوبی بفروشند و برای همین هم از او خواسته بود که در منزل پیش مادربزرگ و خواهرش بماند.پسرک با لبخند کم فروغی به مادرش فهماند که شکایتی ندارد.

اجناس را پدرش از قشم و بندر عباس می آورد ، این شغل یک سال اخیرش بود، بعداز اینکه چند انگشتش را زیر گیوتین محل کارش از دست داد صاحب کارخانه مودبانه و باوعده و وعید فراوان عذرش را خواست ابتدا چند ماهی او را به مرخصی فرستاد و بعد هم از او شکایت کرده بود که بدون اجازه کارش را ترک کرده و حتی تهمت دزدیدن مقداری از اثاثیه کارخانه را هم به او زده بود و در نتیجه او فقط با شانس و التماس به زندان نرفت.مرد با قرض نزولی به این کار پرداخت و مرتب به همسرش می گفت در صورت بهبود اوضاع به زودی به ژاپن خواهد رفت اما فعلا مجبور شد برای کار پسر بزرگشان را که سیزده ساله بود با خودش همراه کند و این پسر مجبور شد تا زودتر از موعد مرد شود و حتی چهره اش ، او را بزرگتر نشان می داد و ترک تحصیل کردو کمک خوبی برای پدرش بود.با نظم وترتیب همه چیز را ثبت می کرد و حتی بیش از پدرش در چانه زنی تبحر داشت و کمتر می شد کسی بتواند کلاه سرش بگذارد و جنسی را به او غالب کند او همه جنسها و مارکهای قابل خرید را با قیمتهایش یاد گرفته بود و هیچوقت فراموش نکرده بود دست خالی نزد خواهر و برادرش بازگردد.

حالا فروش اجناس به گردن مادر افتاده بود ، چون مردان سریعا می بایست باز گردند و جنس تهیه کنند و زن پول حاصل از فروش را برایشان حواله می کرد یا در صورت لزوم به حساب جاری مرد برای پرداخت به طلبکارها واریز می کرد. 

اما آن روز مثل اینکه بخت یارش نبود همه می خواستند اجناس را حتی زیر قیمت بخرند یا چک مدت دار بدهند و همه هم می گفتند اوضاع بازار کساد است.

زن دلخور و دمغ بود شوهرش تاکید کرده بود بعد از فروش حتما آنها را به حسابش واریز کند که روز بعد موعد سر رسید چک بود و زن می دانست که حاج هاشم اصلا اهل سازش و وقت دادن نیست و خرابی بازار توی کتش نمی رود. می توانست در اندک مدتی با مامور کلانتری سراغشان برود. حاجی به راحتی نزول می داد و بسیار راحت تر، آن را وصول می کرد یا اینکه با رای دادگاه هرچه را می شد به پول نزدیک می کرد با قیمتی بسیار کمتر از ارزش آن.

گرمای تابستان آن روز بیداد می کرد و عرق از سر وصورت مادر و پسر سرازیر بود ، این چندمین پاساژی بود که می گشتند. زن مجبور بود به هر جا سر بزند فقط از جلو یک مغازه بود که دست پسرک را کشید تا زود رد شوند و در همان حال شاگرد مغازه به دنبالشان دوید و صدایشان زد و زن ناچارا مجبور شد به آن مغازه برود و بقچه اش را باز کند و صاحب مغازه با حوصله آنها را زیر و رو می کرد و با ادا و اطوارزیر چشمی زن را می پائید.زن نگاه هرزه و دریده مرد را احساس می کرد و خشم را درونش شعله ور می ساخت . همه اجناس را عمدا روی پیشخوان پروپخش کرده و هرکدام را مدتی جلوی چشمانش می گرفت بدون اینکه واقعا نگاهشان کند. عاقبت وقتی مرد پیشنهادش را با اما و اگر و چشم وابرو مطرح کرد ، زن با ناراحتی زیادی توام با سکوت و خویشتنداری همه چیزها را لای پارچه پیچید . صاحب مغازه سماجت  می کرد و گفت که حاضر است بعضی از اجناس را به قیمتی که زن می خواست بخرد اما زن می دانست که منظور مرد چیست و با نفرت آنجا را ترک کرد.

زن از روی لیستی که تهیه کرده بود همه چیز را محاسبه کرده بود از قیمت تمام شده تا سودی که می بایست نصیبشان شود اینها را پسر بزرگ به او آموخته بود ولی حالا سردر گم شده بود و باورش نمی شد که نتوانسته چیزی را بفروشد و تصمیم گرفت در صورتیکه موفق نشد به قیمت بفروشد نزد پیرمردی برود که تیر آخرش بود و تقریبا آنها را به قیمت خرید بر می داشت و از قیمتها بسیار مطلع بود. او را همه فروشندگان اجناس می شناختند و کار وبارش هم سکه بود و می دانست که بدون مشتری نمی ماند او مدتی خودش در بندر مغازه داشت ولی با همین نیت مغازه اش را در آنجا اجاره داده بود و اینجا می توانست بدون پرداخت دیناری برای مخارج راه و غیره اجناس را بخرد کافی بود قیمت را فقط نقد بپردازد و گاهی فروشندگان حاضر می شدند زیر قیمت تمام شده هم بفروشند. اما زن نمی خواست به این زودی تسلیم شود و باید تلاشش را می کرد تا زحمات مردانش بدون اجر نباشد. می خواست برای دخترش لباس بخرد و همینطور برای خودش که هفته آینده برای عروسی  خواهرش دعوت داشتند.

آنها به زیر زمین یک پاساژ زیبا رفتند. زن بسته اش را روی زمین گذاشت و دستهایش را مدتی به کمر گرفت تا خستگی اش رفع گردد. در چهره اش خستگی و درماندگی عمیقی پیدا شده بود، پسرک سکوت کرده بود و به مادرش نگاه می کرد مادر با دیدن این قیافه بغض آلود ،سعی کرد خودش را راضی نشان بدهد و از سر شوخی آرام به پشت او کوبید و گفت:

- قربون مرد خودم برم که بعد از فروش اینا حتما می خواد به بستنی دعوتمون کنه!

اما نگاهش ناگهان متوجه زمین شد و انگار چیزی یادش آمد و زود بسته را باز کرد و با لیست مطابقت نمود ، چهار تا موزر،پنج تا ماساژور،کفش، لوازم آرایش ،لباسها..............همه درست بود مگر یک دستگاه پخش اتوموبیل ، رنگ پریده و لرزان به پسرش گفت که حتما در دکان قبلی جا گذاشته . پسر می خواست نق بزند اما مادرش با جدیت سرش فریاد کشید  وسپس بسته را گره زد و چون می دانست برای پسرک رمقی نمانده از او خواست که همانجا بماند تا او برگردد و بعد بسته را هم کناراو گذاشت و سفارش کرد که از پهلوی آن تکان نخورد تا باز گردد و گفت که بعد از آن برایش بستنی می خرد ومرتب  سفارشش را تکرار کرد و وقتی پسر به علامت فهمیدن سرش را تکان داد با ناراحتی و نفرت عمیقی از صاحب مغازه قبلی که می دانست به منظور، دستگاهش را نگاه داشته به طرف مغازه اش به راه افتاد.

پسر همانجا ایستاد و با چهره ای مغموم به نگهبانی از اموالشان مشغول شد . زمان به کندی محسوسی برایش می گذشت . هر رهگذری که از کنارش می گذشت باعث می شد تا بیشتر به بسته اش بچسبد . ناگاه خود را تنها و بی یاور دید. غربت سنگینی بر دلش چنگ می انداخت ، از هر نگاه و حرکتی وحشت داشت و از مرد شدن زود هنگامش راضی نبود.

زیر چشمی و با حجب به اطرافش نگاه می کرد. همه جا پر بود از صدا و نور و حرکت. از نورهای رنگارنگ و چشمک زن  تا آهنگ و موسیقی جور واجوری که از همه جا در هم مخلوط می شد تا تصویرهای تلویزیون های بزرگ و همگی جذاب و دیدنی. نور چراغها بیشتر از خورشید خودنمائی می کرد. پسرک ناگاه خود را خیلی وسط احساس کرد و با زور بسته را با خودش روی زمین به کنار دیواری کشید ، از سنگینی بسته و قدرت مادرش که آن را راحت حمل می کرد متعجب شد.

مدتی روی زمین کنار وسایل نشست ، دلش می خواست ترس و دلشوره اش از بین برود.خسته شد و ایستاد سرش را بالا برد و به داخل ویترین مغازه بزرگ کنارش نگاه کرد و ناگاه چشمش به قیافه آشنائی برخورد کرد کمی سرش را بالا کشید و با حیرت فراوانی دریافت که اشتباه نمی کند.

او خودش را در تلویزیون پشت ویترین می دید. چشمانش از تعجب گشاد شد نوعی ترس مبهم همراه با کنجکاوی کشنده ای در او رخنه کرد.رویش را برگرداند و به آرامی دوباره به سوی آن بازگشت. انگار می خواست مطمئن شود جادوئی در کار نیست اما باز هم تصویرش را دید ، او واقعا در تلویزیون بود نه در آینه. سعی کرد بدون جلب توجه کسی دستش را اندکی بالا ببرد و بالاخره دریافت آنچه را می بیند واقعیت است .سپس جعبه جادوئی او را وادار به حرکاتی عجیبتر کرد.برای خودش شکلکی در آورد و کم کم ترسش زایل شد، پاورچین به آن نزدیک شد و متوجه گردید در این صورت تصویرش واضحتر می شود، عقب وجلو رفت، فقط وقتی در عرض آن خیلی حرکت می کرد تصویرش گم می شد و خیلی هم که دور می شد خودش را به زحمت می دید.

خنده و نشاط کودکانه ای جای خستگی و ناراحتی های قبلی را گرفت ، از صورتش شادی و بازیگوشی موج می زد.مثل این بود که دریچه ای برای دیدن همه نادیده ها به رویش باز می شد.

جسورانه تبدیل به هنرپیشه ای شد که دوست می داشت. بارها برای خودش اسلحه کشید یا خودش را برزمین می انداخت و با دشمنان خیالی به جنگ و جدال می پرداخت.

مرد فروشنده و شاگردش نیز به این بازی پیوستند و پسرک برایشان سوژه خنده و تفریح شد. پسر هم خوشحالتر تن به این بازی داد و می خواست همه اینها را برای خواهرش و دوستش تعریف کند.

خواهرش که چون تکه گوشتی همیشه در بسترش افتاده بود واو برایش همدمی جدا نشدنی بود.

صدای مادرش هم شادیش را زایل نکرد حتی اگر چه تقریبا جیغ می کشید تا اینکه او را به شدت تکان داد و تازه فهمید که مادرش چه می گوید. بسته اشان نبود. به همین راحتی بسته سنگین غیب شده بود. حتی در این وضعیت هنوز پسر تمایل زیادی داشت ماجرا را برای مادرش تعریف کند.

سر ووضع زن آشفته و غمگین بود ، جعبه ای در دستش بود  و آن را با تهدید برای پسر تکان می داد و نا گهان به شدت به گریه افتاد، گریه ای که پسرک را اندکی از حال و هوایش بیرون آورد. با مادرش به دنبال بسته می گشت. به طرف تلویزیون برگشت آرزو می کرد جعبه شادیش را نگیرد ، فکر کرد شاید در آن بسته اش را ببیند اما چنین نشد.

کتکهای مادرش را بدون هیچ گریه و ناله ای تحمل می کرد. متوجه جمعیتی شد که او را زیر نظر داشتتند و جوان فروشنده از داخل مغازه با لبخند تمسخرآمیزی نگاهش می کرد و برایش شکلک در می آورد.مادرش از همه فروشندگان و مردم نشانی گم کرده اش را می پرسید و همه با اشاره کوتاهی از او می گریختند.

پسر به تنگ آمد و ناگاه برای فرار از همه چیز به زیر چادر مادرش پناه برد و آنجا متوجه لرزشهای بدون اراده مادرش شد. زن آشفته و سردر گم همان اطراف می گشت و منتظر بود تا شاید بسته اش را بیابد. نمی دانست چکار کند.

پسر از زیر چادر ،مخفیانه به تلویزیون نگاه می کرد ابتدا از آن بدش آمد اما وقتی بار دیگر اندکی از صورتش را از زیر چادر دید بدون اراده لبخند کم فروغی بر صورتش نشست و بعد آرام و بی صدا و غمگین دنباله نقشش را در ذهن به بازی گرفت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692