• خانه
  • داستان
  • داستان «شبِ سیاه، شبِ طلایی» نویسنده «سپیده بیگدلی»

داستان «شبِ سیاه، شبِ طلایی» نویسنده «سپیده بیگدلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «شبِ سیاه، شبِ طلایی» نویسنده «سپیده بیگدلی»کلید آرام توی قفل چرخید و در باز شد. سها جا خورد و سرش را به سرعت از روی ناهار خوری بلند کرد. انگار ساعتها طول کشید که سایه ی رامین در تاریک و روشن پذیرایی پیدا شد. به طرف مبل رفت و کتش را پرت کرد روی آن. خواست بگوید اونجا نه! نگفت. صد بار گفته بود بهش .البته قبل تر ها. قبل از این یکی دو هفته ای که تمام حرف زدنشان خلاصه شده بود به چند جمله ی کوتاه. آن هم گاهی وقتها. اتفاقی. اگر وسط این نشیمن کوچک به هم می رسیدند. روبروی رامین که ایستاد سعی کرد لبخند بزند- بیا بریم شام بخوریم.

رامین با نگاهی کوتاه زیر لب گفت: من سیرم. تو بخور. و قبل از اینکه سها چیزی بگوید رفت توی اتاق. خانه ساکت بود. آنقدر که سها صدای منقطع نفسهایش را می شنید. دستهایش را در هم گره کرد. همان یکی دو هفته پیش چند بار خواسته بود با او حرف بزند. حرف هم زده بود. اما جوابی نشنیده بود. یا اگر هم شنیده بود فرقی با جواب ندادن نداشت. چیز مهمی نیست،سرم شلوغه، کارا بهم ریخته... رفت پشت در اتاق. دستش چند بار بالا رفت و به در نخورده برگشت . توی سرش دوباره حرفهایش را تکرارکرد که وقتی نشست جلوی رامین، جمله ها پس و پیش از دهانش نریزند بیرون.دستش دوباره بالا رفت که با صدای خنده ی بلند و طولانی رامین پایین افتاد و دیگر بالا نرفت. زانوهایش سست شدند و برگشت توی آشپز خانه. چشمش که به غذاهای روی گاز افتاد فکر کرد شاید این مسخره ترین و همیشگی ترین راه برای زن ها باشد، برای وصله و پینه کردن.

لیوان چای را برداشت و به اتاقش رفت. از نشیمن که رد می شد جایی را نگاه نکرد. خنده ی رامین انگار آمده بود و نشسته بود روی مبل ها، روی پارکت ها . لا به لای پرده ها. یک جوری. انگار که رنگ قرمز را پاشیده

باشی روی بوم نقاشی آبی اسمانی بالای تلویزیون.

نشست پشت میز تحریرش. . کاغذ های خط خورده، مداد ها و خودکار ها روی میز پخش و پلا بودند. چند کاغذ سفید را روی هم چید. خودکار را روی کاغذ تکان داد و چیزی ننوشت .چیزی پیدا نکرد که بنویسد. باد لا به لای پرده می پیچید وراه راه های طلایی پرده را عقب و جلو می برد.

_چرا موهاتو رنگ نمیکنی سها؟ خسته نشدی انقدر سیاه؟ رامین گفته بود بهش. چند روز پیش. بی مقدمه و غیر منتظره. بعد هم رفته بود توی اتاقش. باد شدید تر شد. پنجره را کوبید. رامین هنوز داشت میخندید.

طول اتاق را می رفت و بر می گشت. لباسها به تنش چسبیده بودند. شماره ی مادر را گرفت و به بوق اول نرسیده قطع کرد. رفت و از کتابهای پخش شده روی تختش کنیزو را برداشت. به خط دوم نرسیده بود که پرتش کرد روی تخت._ وقتی ناراحتی حداقل با من حرف بزن. خوب نیست که میخوای همه چی رو تو خودت حل کنی.

رامین گفته بود بهش. آن روز توی ان کافه ی پر از دود که چشمهایشان همدیگر را نمی دید.

دوست نداشت به این فکر کند که چند وقت است توی کافه ها توی فنجان قهوه اش دنبال یک اتفاق خوب نگشته تا رامین دستهایش را ستون چانه اش کند و با آن خنده هایی که تمام دندانهایش را نشان میدهد بگوید

-چقد میگیری فال منم بگی؟

پاهایش به گزگز افتادند. نشست پشت میز و دوباره خودکار را بر داشت. باد هنوز از درز های پنجره پرده را می رقصاند .یک چیزی توی سرش کم رنگ و پررنگ می شد. گوشه ی کاغذ نوشت سها. خط زد. باد پرده را بالا زد. نوشت طلا. روی کاغذ ها خم شد.

طلا جلوی آینه ایستاد و موهایش را بالای سرش جمع کرد. رژ لب تیره اش را هم که روی لبش کشید و آن ها را چند بار روی هم فشار داد آماده ی رفتن بود.

شالش را روی سرش انداخت و می خواست بیرون برود که چشمش از توی آینه روی حلقه اش قفل افتاد. درش آورد و روی میز سرش داد. . دیرش شده بود .از صبح رامین...

خودکار را روی کاغذ کوبید و رامین غرق شد توی یک قطره ی لرزان. . دست برد و یقه ی پیرهنش را عقب تر کشید.

دیرش شده بود از صبح سینا بست نشسته بود پای تلویزیون . از این عادت ها نداشت. نمیدانست چه مرگش شده که بعد از مدتها شرکت کوفتی اش را ول کرده و نشسته بود توی خانه.

نگاه سها برگشت و کلمه های کج و کوله را زیر لب خواند. چای یخ زده را یک نفس بالا کشید. میز و برگه ها تار شدند .کنار قاب عکس عروسی شان که بالای تخت بود ایستاد. خنده ی از ته دلش توی عکس بین صدای خنده ای رامین از پشت در اتاق گم شد و روی عکس ماسید. پشت میز که نشست طلایی های پرده تکان میخوردند. آرام وبی صدا.

دل طلا تکان می خورد.توی تاکسی نشست و آدرس را به راننده گفت قطره های عرق از پشت گردنش راه افتاده بودند. دستش دور بند کیفش حلقه شده بود اما هنوز می لرزید. چشمهایش بسته شدند و پشت پلکهایش صورت او نقش بست. توی عکس هایی که ازش دیده بود چشمهای تیزی داشت از آن نگاه هایی که سر ادم را سوراخ می کنند. چشمهایش را سریع باز کرد. خواب نبود. توی تاکسی نشسته و می رفت او را ببیند. ثانیه ها پشت چراغ قرمز جلو نمی رفتند سرش را هر طرف می چرخاند سینا را می دید و شانه هایش بالا می رفتند.

سها خودکار را روی کاغذ ها انداخت و انگشت هایش را شکست. گوشه ی کاغذ را توی دستهایش گرفت و کشید. صدای پاره شدنش مثل صدای کشیدن ناخن روی تخته سیاه تکانش داد. سرش چرخید طرف قاب عکس.خودش را توی عکس ندید. دستهای رامین دور گردن زنی حلقه شده بودند.صورت نداشت. معلوم نبود. شاید خودش بود. شاید هم...

طلا جلوی در کافه ایستاد. شالش را روی سرش مرتب می کرد و ساعتش را جلوی چشمهایش گرفت. ساعت هدیه ی سینا سرش را سنگین کرد. چشمهایش را از آن گرفت و رفت توی کافه...

سها سرش را بلند کرد. صدای باد قطع شده بود و راه راه طلایی پرده سرجایشان نشسته بودند. رامین از توی عکس بهش خندید. از همان ها که تمام دندانهایش را نشان میدهد. روی جمله های اخر خط کشید.

ساهت هدیه سینا سرش را سنگین کرد. چشمهایش را از آن گرفت. دستش روی دستگیره ی در رفت و افتاد پایین. به ساعتش نگاهی کرد و رفت توی خیابان.

دیدگاه‌ها   

#1 پيام 1396-06-26 16:09
به عنوان يك خواننده متاسفانه نتوانستم ارتباطي با داستان برقرار كنم.
به نظرم در يك داستان كوتاه توضيح و تفسير بيش از اندازه صحنه ها و تلاش براي تصوير سازي از جزئي ترين چيزها تنها ميتواند براي خواننده ملال آور باشد مگر اينكه در تصوير سازي و بيان جزئيات هدف خاصي را دنبال نماييم مثلا شناخت بشتر ازشخصيت هاي داستان و دليل انجام رفتار يا تفكرات آنها يا مشخص نمودن طبقه اجتماعي و فرهنگي آنها.اين مشكل را در نوشته هاي نويسندگان جوان و بعضا مطرح هم ديده ام كه بيش از حد به بيان جزئيات و تصوير سازي صحنه هاي يك داستان مي پردازند كه به نظرم لازم نيست.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692