• خانه
  • داستان
  • داستان «آب انبار» نویسنده «محمد مظلومی نژاد»

داستان «آب انبار» نویسنده «محمد مظلومی نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «آب انبار» نویسنده «محمد مظلومی نژاد»

همه ی اصول معماری را زیر سوال برده بود. انگار باید همه ی جامعه ی معماری کشور دور هم جمع می شدند و هر چی کتاب معماری بود را دوباره می نوشتند. آتش می زدند و دوباره می نوشتند.

اصل نور گیر بودن خانه ها، استفاده از حجم و المان برای بعد بخشیدن به فضاهای داخلی، بهره گیری از رنگ های روشن جهت گسترش فضاهای کوچک، ترکیب نقوش اسلامی کهن با المان های صنعتی فرا مدرن، نحوه ی ترکیب اصول معماری غرب با ذهنیت شرقی مردمان و هزاران هزار عنوان دیگر که تا به حال به عنوان استاد راهنما در کنار شاگردانم به پایان رسانیده بودم. لابد همین دیروز بود که سر یکی از کلاس هایم گفته بودم: معماری ققنوسی است که باید به زودی خاکستر نشین گردد و دوباره از آتش زدن خود زنده شود...

به آن فکر کرده بودم. بارها و بارها، آن قدر موهایم سفیده شده بود که به آن فکر کنم. اما 1984 لیتر در ماه چیزی نبود که به سادگی بشود از آن گذشت.

حذف اتاق خواب و آشپزخانه به همراه استفاده از حمام بخار و ترشح صابون بدون کف از سرامیک های حمام و این آخری: طراحی زیر زمین های آب بند بدون وجود ستون نگهدارنده!!

انگار هیچ نقطه ی پایانی برای این عنوان ها وجود نداشت.

کنار سطل بازیافت زباله ی پمپ اورانیوم مثل همیشه می ایستم و لباس های کثیف را درون سطل می اندازم. باک ماشین پر از سوخت قرمز رنگی می شود و دستگاه تا ارتفاع 4 لیتر آب معادل سازی می شود. صندوق را می زنم و متصدی پمپ، ظرف چهار لیتری را بر می دارد و پس از تست سلامت با کاغذهای مینیاتوری کوچکی که در دست دارد و من هرگز نفهمیده بودم که ساز و کارش به چه صورت است، اجازه ی خروج از پمپ را صادر می کند.

دخترم می گفت اینکه در زمان گذشته مردم بابت انجام هر کاری یک سری کاغذ بی مفهوم و بی ارزش را با هم رد و بدل می کرده اند حتی از داستان پیرمرد و دریای ارنست همینگوی هم مسخره تر به نظرش می رسد و من لابد در جوابش گفته بودم انسان بدون داشتن تجربه ای ملموس از چیزی، نمی تواند به صراحت به قضاوت آن بپردازد و از آنجا که او هرگز دریا را ندیده پس نمی تواند به آنچه در ذهن نویسنده ای که حداقل سیصد سال قبل از او زندگی می کرده، چندان خرده ای بگیرد.

تبلیغات گسترده ای از وقوع پدیده ی باران پس از هفتاد و هفت سال، ارزش گذاری سی هزار لیتر هیدروزین، جمع آوری آب باران به صورت مستقیم از آسمان توسط دولت و در نهایت تصویب لایحه ی صدور اجازه ی سفر به فضا به مردم عادی در ایام پدیده بارندگی همه و همه باعث شده بود تا حتی بعد از هفت روز از تصویب، در مقابل پلاستیک فروشی ها ترافیک سنگینی وجود داشته باشد برای تهیه ی سطل های مخصوص جمع آوری آب باران برای سفینه های شخصی...

و لابد نسخه های مجازی بسیاری از مردم کلماتی مثل ترافیک در اتمسفر زمین و لزوم تصویب قوانین فوری راهنمایی و رانندگی در فضا را در گوششان زمزمه کرده بودند.

در این میان اما نسخه ی مجازی من یکی از مسخره ترین ترکیب ها را احتمالا در گوش من زمزمه کرده بود. آب انبار مدرن!!

البته از مردمی که به وقت احساساتی شدن عربده میکشند تا مبادا به گریه بیفتند و از آب بدنشان کم شود و عرق کردن به مثابه ی شاشیدن وسط لابی سازمان ملل باشد خیلی هم نباید انتظار داشت تا نسبت به وجود آب انبار در زیرزمین خانه هایشان به عنوان مهمترین بخش هر خانه که می بایست بیشترین متراژ را به آن اختصاص داد عکس العملی نشان دهند. مگرهمین نمایندگان مجلس نبودند که کشف کرده بودند، دو سوم وزن بدن را آب تشکیل نداده است و همه مایع مخاطی است و همه ی دانشمندان نیز آن را فالفورتایید کرده بودند؟

یا مثلا همین امروز نبود که در جلسه ی رسمی هیئت های علمی دانشگاه تصویب شد رشته ی مهندسی آب انبار به رشته های درسی سال بعد اضافه گردد؟ و چرا دور برویم؟ مگر همین خود من نبودم که در رثای این مصوبه چه نطق ها که نکرده بودم؟

پس نباید آب انبار مدرن آن قدر ها هم مضحک به نظر برسد!

دکمه "دکه ی الکترونیکی" را می زنم و سعی می کنم اخبار روزانه سرسری نگاه کنم. هدایتگر ماشین که متوجه حواس پرتی ام شده است ماشین را کنار خیابان پارک می کند.

ترافیک در فضا، سی هزار هیدروزین جهت سفر رفت و برگشت به فضا، شکست فاجعه آمیز تبدیل کیک زرد به آب در عمق هشت هزار و هفتصد و سی و دو متری از کف موزه ی دریای خزر با 32 انفجار اتمی بی حاصل و ...

چشم هایم را می بندم. نسخه های مجازی ام در حال پراکنده شدن در اطرافم هستند. در حافظه ی هزار ترابایتی یکی شان جمله ای به گوشم می رسد که می گوید، یک مهندس آب انبار پشت ترافیکی سنگین در فضا به فرمول تبدیل کیک زرد به مولکول آب با دویست و بیست هیدروژن اضافه دست یافت. دیگری زاویه ی پیوندی مولکول های این آب تازه کشف شده را غیر قابل محاسبه با فرمول های منطقی می داند و آن یکی دیگر نیز مدرنیزاسیون آب انبار را جزو اصول راهبردی حفظ امنیت ملی می داند. دکه ی الکترونیکی را به داشبورد منتقل می کنم. یکی از نسخه های مجازی دخترم را فرا می خوانم. می گوید چهل و پنج دقیقه و یازده ثانیه است که خوابیده است. شام نخورده و با مادرش بر سر داشتن عروسکی که به جای داد و هوار گریه کند مشاجره کرده است و بابت اشک دومی که از چشم هایش جاری شده با توبیخ شدید مادر مواجه شده و قبل از خواب همه ی نسخه های مجازی اش را برای ترساندن مادر در خواب، به دور تخت خود فراخوانده است و قبل از صدور حمله نهایی به خواب رفته است و او نیز باید هر چه سریعتر به آنجا بازگردد.

مرخصش می کنم. نمی توانم یا نمی خواهم چشم هایم را باز نگه دارم؟

چند نفر پچ پچ کنان به ماشینم نزدیک و از آن دور می شوند. راست می گویند. من نیز بارها حساب کرده ام. فقط دویست و چهل لیتر آب از دست می رود. آن وقت هر کس می تواند سی هزار لیتر هیدوزین در باک سفینه اش داشته باشد. شاید بتوانم اولین آب انبار فضایی را اختراج کنم که لابد به دلیل تقلیل جاذبه و کاهش سطح اصطکاک آب با جداره ی آب انبار، هدر رفت آن را به کمتر از هشت هزارم درصد در ماه می رساند. شاید هم بتوانم تمام ظرفیت چهار هزار و هفتصد و بیست لیتر آبی را که می شود در تمام ظرف های مخصوص جمع آوری آب در سفینه داشت، ذخیره کنم و بعد همه ی آن را با سفینه برای همسر و دخترم بفرستم.

نسخه های مجازی ام در گوش هم پچ پچ می کنند و از سازمان های بیمه کننده در فضا، آخرین استعلام دیه ی فرد شناور شده در فضا هنگام جمع آوری آب باران در فضا را می گیرند. قبل از آنکه آخرین لبخندم به دل خواب بگریزد به خودم می گویم: بنظرم نسخه های مجازی آدم ها حتی از آب انبار مدرن در فضا هم مسخر تر به نظر می رسند.

با تکان های آرامی بیدار می شوم. کاغذهای روی میز تحریر آشفته تر از قبل با صدای درخت روی میز پخش شده اند و جوهر خودکار در برخی کلمات با قطره های عرق پیشانی ام ترکیب شده اند و آنها را به نقوشی تکرارناپذیر تبدیل کرده اند. عروسک در دست با لباس خواب کنارم ایستاده. خواب بدی دیده است. خوابی که در آن عروسکش یک بند داد می زند و از چشم هایش باران می بارد آن قدر که سیل می آید و او را با خودش می برد.

بغلش می کنم و سعی می کنم روی دست ها و زانوهایم بخوابانمش. می گوید مادر نمی گذارد با دوستانش به استخر برود. چون در استخر چیزهای کثیفی است که باعث میشود چشم هایش بسوزد. حرف مادرش را با تردید تصدیق می کنم. چشم هایش دوباره در حال گرم شدن هستند و پلک های صورتی اش سنگین می شوند. زیر لب می گوید: پس کی اون کتاب پیرمرده توی دریا رو برام می خوانی؟

منتظر پاسخم نمی ماند و به خواب می رود. باید سی و پنج دقیقه در همین حال باقی بمانم که خوابش سنگین شود و بعد بلند شوم و ببرمش توی اتاقش. این را تنها نسخه ی حقیقی همسرم به من گوشزد کرده. پنکه می چرخد و کاغذها را برای لحظه ای تکان می دهد و دوباره رویش را به سمت پرده های اتاق می گیرد و پرده ها را به رقص در می آورد. اصلا دلم نمی خواهد بدانم دیه ی کامل یک مرد زیر گرفته شده روی خطوط عابر پیاده در یکی از ماه های حرام دقیقا چقدر در می آید!

دیدگاه‌ها   

#1 فرزانه جمیل آبادی 1399-09-07 15:38
به نظر من یک کار متفاوت و زیبا از خود گذشتگی یک پدر برای که حتی در دنیای کاملا مدرن هم نسبت
به خانواده خود دارد زیبا بود ممنون

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692