داستان «منشي» نویسنده «علی پاینده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «منشي» نویسنده «علی پاینده»

ايستاده بود آخرهاي جمعيت. با وجودي که قدش بلند بود باز براي اينکه صحنه را درست ببيند خيلي وقت ها مجبور مي شد روي پنجه ي پا بلند شود. چهره ي مردِ آويزان بر جرثقيل سياه و کبود بود. آرام در مقابل وزش باد تکان مي خورد. اين چهره را منشي خوب بياد داشت. معمولاً چهره ي مراجعه کننده ها را زود از ياد مي برد اما اين يکي را بعد از اين همه مدت هنوز بياد داشت. مرد طاسي بود با سبيل تَنُک. گفت: ازتون خواهش مي کنم. خواهش مي کنم يه وقت ملاقات از آقاي مديرعامل بهم بديد. دارن پايين منو از کار بيکار مي کنن. مي خوام آقاي مدير عاملو ببينم.

منشي گفت: الان نميشه. بايد وقت ملاقات عمومي بگيرين.

مرد گفت: براي کِي ميشه؟

منشي گفت: دوشنبه ي سه هفته ي ديگه. اونم اگه توي استانداري جلسه نداشته باشن.

مرد گفت: خيلي ديره. اگه از کار بيکار بشم کل زندگيم بهم مي ريزه. خواهش مي کنم. نميشه امروز ايشونو ديد؟

منشي گفت: متأسفم. ملاقات عمومي فقط هفته اي يه روزه و کلي افراد توي نوبَتَن.

مرد گفت: خواهش مي کنم. يه کاريش بکنين.

منشي داد زد: نميشه آقا. بايد اسم بنويسين.

مرد در مقابل داد منشي جا خورد. کمي عقب رفت. بعد هم سرش را انداخت پايين و از در خارج شد.

در کيفرخواست خوانده شده بود که مرد به علت قتل همسرش به قصاص محکوم شده است. حالا که مراسمِ اعدام تمام شده بود باز افسر جوان با صداي رسا مشغول خواندن متن بود. متني در مورد قاطعيت نيروي انتظامي در برخورد با مجرمين.

منشي نتوانست تا آخر متن را گوش کند. حال خوشي نداشت. صبح اول وقت بود و او بايد درِ دفترِ مدير عامل را باز مي کرد. تا حالاش هم کلي دير شده بود. از ميان جمعيت راه باز کرد و خارج شد. حال خوشي نداشت. حالت تهوع داشت. دلش پيچ و تاب مي خورد. همينطور که او خارج مي شد چند بچه شادي کنان به سمت جمعيت مي دويدند. مي خنديدند و خوشحال بودند که اعدامي مي بينند.

منشي بايد عجله مي کرد. آن روز وقت ملاقات عمومي بود و آقاي مدير عامل زودتر مي آمد. اما فکرهايش جلوي گام هايش را مي گرفت. اگر مي خواست همان روز هم مي توانست مرد را راه بدهد داخل. اما از يک سو مي ترسيد که مورد بازخواست قرار بگيرد. بستگي به حال آن لحظه ي آقاي مدير عامل داشت. اگر حال خوشي داشت که مشکلي نبود و احتمالاً کار مرد را هم راه مي انداخت اما اگر يک درصد زمان بدي بود هم مرد را بيرون مي انداخت و هم منشي را مورد بازخواست قرار مي داد.

منشي بايد عجله مي کرد. امروز وقت ملاقات عمومي بود و آقاي مدير عامل زودتر مي آمد و کليد دفتر هم دست او بود. اما... نمي دانست چرا گام هايش اِنقَدر سنگينند. حالت سوزشي از درون معده اش امتداد مي يافت درون تک تک اعضاي بدنش. صبحانه نخورده بود اما انگار که مي خواست بالا بياورد. اصلاً نفهميد که کي وارد دفتر شده و چگونه پشت ميزش نشسته است. ميز پَت و پَهني بود. ميزي که پشت ميز نشين آن مي توانست هر کس را که مي خواست به دفتر آقاي مدير عامل راه بدهد و هر کس را که مي خواست بيرون کند. حال خوشي نداشت. صدا گفت: در دفتر بازه؟

به چهره ي آشناي صداي آشنا نگاه کرد. از جا بلند شد. گفت: بله آقاي مدير عامل.

آقاي مدير عامل گفت: امروز سر حال نيستيد! وقت ملاقات عموميه. کمي آب به سر و صورتتون بزنيد.

گفت: چشم آقاي مدير عامل.

آقاي مدير عامل وارد دفترش شد. تاکنون سابقه نداشت که آقاي مدير عامل وارد شود و او متوجه ورودشان نشود. دوباره نشست. کاغذي از وسط بسته ي کاغذهاي کپي برداشت. دستش مي لرزيد با اين وجود شروع کرد به نوشتن. تا آن لحظه هيچ گاه دست خطش به اين بدي نشده بود. متن استعفانامه که تمام شد، از جا برخواست و حرکت کرد سمت دفتر آقاي مدير عامل. در زد. و به عنوان اولين ملاقات کننده ي آن روز... وارد شد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692