• خانه
  • داستان
  • نویسنده «محمد من رو نديديد؟» نويسنده«زهرا يكه فلاح»

نویسنده «محمد من رو نديديد؟» نويسنده«زهرا يكه فلاح»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

نویسنده «محمد من رو نديديد؟» نويسنده«زهرا يكه فلاح»

_« امان از عروس خانوم جان..امان از عروس! عروست خيلي اذيتت ميكنه، ها؟»

پيرزن لبخند زد. زن فالگير بي مكث گفت: «الكي نميگم كه...نيگا كن اين ضربدر رو ميبيني اين جاي دستت...»

و با انگشت اشاره اش دست گذاشت روي ضربدري كه نزديكي هاي سبابه جا خوش كرده بود.

_« ننه جان،بذار من برم..آخه من كه عروس ندارم..»

زن فالگير مِن مِني كرد: « بالاخره كه عروس دار ميشي ، اي براي اون موقع ست...»

پيرزن اخم كرد. دستش را از بين انگشتان زن فالگير بيرون كشيد، عصايش را محكم گرفت و خواست كه از جايش بلند شود: «ميگم عروس ندارم... همش چاخان پاخان به هم مي بافي.»

دقايقي ميشد كه نشسته بود روي پله جلوي مغازه و داشت نفس تازه مي كرد. زن فالگير اما كوتاه نيامد . با دستهاي بزرگ قهوه اي اش دست پيرزن را محكم چسبيد:«خانوم جان...صبر كن ديگه... بذا ر فالتو بگيرم خو!... اصلا او ضربدرو ول كن،... هاااا! اي نقش قاصدكو وسط اي دو تا خط مي بيني؟»

و دست كشيد روي خط پر رنگي كف دست پيرزن رد انداخته بود.

پيرزن اما نگاهش به كفشهايي بود كه تند تند از جلويش مي گذشتند. كم كم داشت دير مي شد.

زن فالگير هيكل درشتي داشت و چشمان روشنش ميان صورت بزرگ آفتاب سوخته و لباس سر تاسر مشكي بلندش چشم را ميزد. كيف مشكي پارچه اي خاك گرفته اي روي دوشش انداخته بود و «زيره» مي فروخت. در شلوغي پياده رو اين سو و آن سو مي رفت ، مشماهاي كوچك زيره را نشان مي داد و با لهجه ي جنوبي تند تند حرف مي زد: زيره تازه....زيره نمخاي؟....به خانمها كه مي رسيد صدايش را كمي پايين مي آورد: «فالم ميگيرما!....ميخاي فالت بگيرم خوشگل خانوم؟...خانم فال بگيرم...»

_« اي قاصدك يعني گمشده داري...نداري؟» سرش را بلند كرد و با تيله ي روشن چشمانش به چشم هاي پيرزن نگاه كرد.

چشمهاي پيرزن برق زد. بي مكث نگاهش را از كف پياده رو گرفت و دوخت به قاصدك .

دستش را تا مي توانست گشود تا قاصدك ميان كف دستش بزرگتر شود.

_ «رفته...كِي؟ خيلي وقته پيش...كجا؟ يه جاي خيلي دور...»و نگاه كردبه قطره اشكي كه همان لحظه از چروكهاي كنار چشم پيرزن سُر خورد و افتاد كف دستش...دلش لرزيد: «برميگرده...الكي نمي گما..ببين...ته اي خط هارو نيگا كن خانوم جان...» و دست كشيد روي خطهايي كه كمي بالاتراز قاصدك به هم رسيده بودند.

پيرزن عصايش را محكم ميان دستانش فشرد. دست ديگرش را به ديواره مغازه تكيه داد و بلند شد: «بعله كه برميگرده مادرجان...همين روزام بر ميگرده!»

زل زد به قاصدک ميان دستش و فكر كرد. لحظه اي بعد دستش را مشت كرد و قاصدك را محكم گرفت.

_ «دخترم! ميگم يادم نشد لاي درو باز بذارم، نكنه محمد از مسجد برگرده گشنه تشنه پشت در بمونه.» و مشت خالي اش را به سمت زن فالگير گشود: «بيا اين كليدو اومد بده بهش بگو ننه يه دقه رفت زيارت».

زن فالگير بي هيچ حرفي دست لرزان پيرزن را ميان دست بزرگش گرفت، اينبار اما به خط هاي كف دستش نگاه نكرد: «خانوم جان...خونت كدوم وَره؟تنهايي اومدي؟ » پيرزن لبخند زد:«دختر دم بخت داري، نه؟»

زن فالگير چادر قهوه اي با گلهاي ريز سفيد پيرزن را كه به روي شانه اش سُريده بود بالا كشيد و روي سرش مرتب كرد.صورتش را به صورت پيرزن نزديك كرد . به چشمهايش زل زد و شمرده شمرده حرف زد: « ننه جان خيابونا شلوغه، گم ميشيا..بيا برو تا شب نشده...»و از شلوغي پياده رو و ازدحام آدمها، براي او راه باز كرد و با چشمان نگرانش او را بدرقه كرد: «پيرزن بيچاره حواس پرتي داشت گمونم...» .

كنار پياده رو، دست فروشها و بساطي ها ي پنج شنبه بازار به موازات حركت جمعيت تا ميدان صف كشيده بودند و هر چند لحظه يكبار صداي حراج حراجشان در همهمه و گفتگوي آدمها بلند ميشد. كمي آنسوتر، ماشينها در ترافيك و شلوغي عصرگاهي شهر گرفتار شده بودند. پيرزن اما بي توجه به آدمها و ماشينها، آرام تر از همه عصايش را روي سنگفرش پياده رو ميگذاشت ، پيش مي رفت و زير لب باخودش حرف ميزد:« خودش گف كه برميگرده، همين ديشبي قرصمو كه زير زبون گذاشتم، چشام رو هم نرفته بود كه اومد، پرده توري اتاق كوچيكو زد كنار و اومد تو...گفتم قربون قد و بالات برم محمدجان، خسته نشدي از سفر، لباس سفيد تنش بود انگاري پيرهن دامادي، خنديد ، اومدو دستمو بوس كرد ، گف اومدم ديگه...»

***

_« اي واي...اي واي...اي واي...»

زن جوان وحشتزده جمعيت را مي شكافت و اين سو و آن سو مي رفت. رنگش پريده بود و به سفيدي مي زد، عرق سردي بر صورتش نشسته بود. دستهايش مي لرزيدند، صدايش هم. چشمانش ميان جمعيت دو دو مي زدند و دست های لرزانش بي آنكه به صورت آدمها نگاه كند، آنها را كنار مي زدند.

_« محمد...محمد...» و صدايش را نا اميدانه بالاتر مي برد: « محمد...پسرم..» و جيغ مي كشيد...اشك و عرقش در هم آميخته و از شيارهاي كم عمق كنار چشمش جاري شده بودند. عابران كنجكاوانه ايستاده بودند و زن درمانده را نگاه مي كردند.

-« زن بدبخت...بچش گم شد..»

-« كِي گم شد؟»

مردجوان دست فرزندش را محكمتر گرفت: «همين الان گم شد... يه پسربچه بود داشت شكلات پخش ميكرد... همينجاها... زن بيچاره!»

_«زنگ بزنيد صد و ده...» پيرمرد شماره را گرفت.

زني لبش را گزيد و زير لب گفت:« بدبخت شد...بچش از دستش رفت...» دلش سوخت و بغض كرد.

زن اما نااميد نمي شد. اين سو و آن سو مي دويد، زمين ميخورد و بلند مي شد، با صداي بلند مي گريست و اسم پسرش را صدا ميزد.

_«خانوم .زنگ بزن شوهرت ، برادرت كسي بياد...موبايل داري؟»

زن انگار نشنيد، روي سنگفرش نشست ، سرش را ميان دستانش گرفت و صداي گريه اش بالاتر رفت:«خداااا...خدااااا... ».

_ «كيفي ، چيزي همراش نيست...يكي ببينه توش شماره اي باشه شايد..»

ناگهان بلند شد و دوباره به اين سو و آن سو دويد، با عصبانيت فرياد مي كشيد: «الان تاريك ميشه..شب ميشه ...» زن ميانسالي جلو آمد، بازوان زن را محكم گرفت و نگهش داشت، زل زد توي چشمهايش و حرف زد: «خانوم آروم باش، آروم باش ... با اين كارا كه چيزي درست نميشه...» زن باز هم نشنيد: «محمد از تاريكي مي ترسه...الانه كه شب بشه ... » صداي هق هقش دوباره بلند شد،ناگهان گريه اش قطع شد، گويي قدرتي عجيب يافته بود، خودش را از ميان دستان قوي زن ميانسال رها كرد، حلقه شلوغ جمعيتي را كه به دورش بسته شده بود، پاره كرد و به سرعت به سمت خيابان دويد...صداي بوق ممتد و ترمز ماشينها يكي يكي بلند شد... .

***

پيرزن لحظه اي ايستاد. نفس عميقي كشيد و عينك را روي چشمانش جابجا كرد. زل زد به آسمان آبي پيش روي اش. پرچم هاي رنگي پارك كه مدتها بود نشان كرده بود،كم كم داشتند پيدا مي شدند.چشمش كه به آنها افتاد صلواتي فرستاد. لبخند زد و دوباره به راه افتاد.

مدتي بود كه پا درد امانش را بريده بود و به سختي مي توانست كارهاي روزانه اش را انجام دهد، با اين وجود، هر پنج شنبه، نزديكي هاي غروب كه ميشد، خانه كوچكش را به امان خدا رها مي كرد، چادر به سر مي انداخت و راه مي افتاد، به نيت زيارت...

_ «حواست كجاست ؟!»

پيرزن جا خورد و عرقي سرد بر پيشاني اش نشست. سرش را بلند كرد و با ترس به ماشيني نگاه كرد كه با فاصله اي كم از كنارش گذشت. سرش گيج رفت، نتوانست سر پا بايستد و كنار خيابان روي زمين نشست. زن جواني كنار پيرزن نشست، دستهای سرد او را در دست گرفت: «خوبيد مادرجان؟ ...چيزيتون شده؟»

پيرزن نفس عميقي كشيد: «نه دخترم.. خوبم..يه كم سرم گيج رفت.»

«حتما فشارتون افتاده... »

و به پسرش كه كناردستش ايستاده بود، نگاه كرد : « محمدجان...از شكلاتها به حاج خانوم تعارف كن»

محمد با چشمهاي درشت سياهش به پيرزن نگاه كرد و لبخند زد. كيسه شكلاتها را به سمت پيرزن گرفت.

_ «مادرجان بفرماييد نذريه!»

پيرزن زل زد به چشمهاي محمد و با لبخند شكلاتي برداشت: «خدا قبول كنه... ماشالله پسرجان».

_ «دخترم دستت درد نكنه، نذرتم قبول باشه ان شالله...»

زن جوان بازوي پيرزن را گرفت و به او كمك كرد تا بلند شود .

_ «نذر اين بچه ست...» و آرام تر ادامه داد: «دكترا ميگفتن بچه دار نميشم اما حضرت علي اكبر اين پسرو بهم داد...».

پيرزن لبخند زد و دست كشيد روي سر و موهاي سياه پسرك.

كاغذ شكلات را كه مي گشود هنوز چشمش به پسربچه اي بود كه داشت آرام آرام از او دور ميشد و به مردم شكلات تعارف مي كرد. به نظرش مي آمد كه پسربچه شبيه بچگي هاي محمد اوست، با همان چشمهاي درشت سياه و نگاه مهربان... .

***

زن نفس نفس زنان به آن سوي خيابان رسيد. صورتش خيس از عرق بود و شاخه سياهي از موهايش از ميان روسري خاك گرفته اش بيرون زده بود و با تكان هاي ناگاه زن، اين سو و آن سو مي رفت. نمي دانست چه بكند و به كدام طرف برود. به هر سو مي دويد، در نيمه راه مي ايستاد و دوباره بر مي گشت. ناگهان چشمش به رديف پرچم هاي رنگي افتاد. پرچم هاي رنگي پارك شهر درآسمان خاكستري غروب تكان مي خوردند. برق اميد در چشمان نااميد و خسته اش دويد. در ميان هق هق گريه، لبخندي كمرنگ بر لبانش نشست ، با لكنت با خودش حرف زد: «پا...پا..پارك...» و خنديد: «محمد...پارك دوست داره...» و بي مكث ، به سمت پارك دويد.

_ «چه خبرته خانوم...مگه سر مي بري؟!.»زن و شوهرخود را كنار كشيدند و براي زن راه باز كردند.

***

نزديكي هاي ورودي پارك، پرچم هاي رنگي صف كشيده بودند و با نسيم اين سو و آن سو مي رفتند. بالاي سر در پارك هم چند رديف ريسه و چراغ رنگي كشيده شده بود. پارك شلوغ بود. پيرزن به هر سو كه نگاه مي كرد آدمهايي را ميديد كه تنها يا باهم در حال بازي بودند و يا نشسته بودند و با هم حرف مي زدند. پيرزن روي اولين نيمكت نارنجي رنگ نشست. عصايش را ميان پاهايش رها كرد .عينك را از چشمانش گرفت و با گوشه روسري سفيد رنگش شيشه هاي آن را پاك كرد. بعد، روسري را روي سرش جابجا كرد و باريكه موي سفيدي را كه از آن بيرون زده بود زير روسري پنهان كرد. زيپ كيف كوچكش را كشيد ودستمال آبي رنگش را از آن بيرون آورد و كشيد روي دانه هاي عرقي كه روي پيشاني و گونه هايش افتاده بودند. چيز زيادي همراهش نداشت. همان دستمال آبي، گوشي ساده اي كه يك سالي ميشد همسايه ها برايش خريده بودند، چند اسكناس لوله شده و تسبيح سبز قديمي اش، همه ي دارايي او بودند.

صلواتي فرستاد و دوباره عينك را روي چشمهاش گذاشت. حالا چراغهاي رنگي با زيبائي بيشتري جلوي چشمهاش ظاهر شدند و مثل چندرديف ستاره مي درخشيدند.

_ « اونروز كه خبر دادن محمد مياد كل كوچه رو ريسه بستيم...از همين لامپا...همين قدر قشنگ شده بود... » و چشمهاش برق زدند: «شايدم قشنگتر...».

و به چراغها لبخند زد.

_« چيزي گفتي حاج خانوم؟...متوجه نشدم.»

پيرزن جا خورد. سر برگرداند. روي نيمكت، كمي آن طرف تر پيرمردي نشسته بود . سرش را تكيه داده بود و به پشتي نيمكت و چشمهاش را بسته بود. دانه هاي درشت تسبيحش را يكي يكي ميان انگشتانش مي چرخاند و زير لب ذكر ميگفت.

نگاه پيرزن دوباره پيِ چراغ ها رفت. سرش را برگرداند و دوباره به صف چراغها لبخند زد:« فصل گلابي نبود اما به حاجي گفتم محمد گلابي دوس داره، رفت كل شهرو گشت تا پيدا كرد...اونم چه گلابي هايي...كلي هم شيريني خريديم...همه ي آشنا و فاميلم دعوت كرديم...».

            پيرمرد همانطور كه سرش را تكيه داده بود به پشتي نيمكت ، چشمهايش را باز كرد و زل زد به تصوير محو بالاي سرش، به ابرهاي كم رنگ و صف طولاني گنجشكهاي روي سيم: « چشم انتظاری خيلی درد بديه... سر همين درد بود که زن بيچاره ام دق کرد و مُرد ... زن بيچاره کارش شده بود اينکه هر غروب بره لای درو باز بذاره و بشينه پشت در ...بشينه و زل بزنه به سر كوچه...» چشمهای پيرمرد شفاف شد و صدايش لرزيد:« بيست سال با من حرف نزد... از همون روزی که پسرمو از ترس سربازی و جبهه بردم مرز و فراريش دادم بره ترکيه...» و دو قطره اشک از کنار چشمهای بی سويش سُرخورد.

پيرزن نگاهش را از چشمهای خيس پيرمرد گرفت . از آخرين باری که گريه مردی را ديده بود، بيست سال گذشته بود، ازآن شب زمستانی که برف ريز ريز می باريد و کوچه پر شده بود از چراغها و ريسه های رنگی : « حاجی تا اونشب گريه نکرده بود ، اونشب اما گريه کرد...مهمونا که يکی يکی رفتند، خونه که خلوت شد بغضش ترکيد ، دست گذاشت رو ديوار و زد زير گريه...گفتم حاجی خوددار باش...زشته، الانه که محمد برسه، ببينه گريه کردی ناراحت ميشه ها...حاجی اما بازم گريه کرد...براش گل گاوزبون دم کردم، گفتم غصه نخور شايد جاده ها شلوغ بوده...شايد فردا برسه...شايدم پس فردا...» و دوباره نگاه کرد به رديف چراغها.

چشمهاي پيرمرد با يكي از گنجشكها پريد و تا اوج درخت كاج روبرويشان رفت:« پسرمنم خيلی وقته که رفته و برنگشته...بيست ساله که نديدمش..دلم تنگ شده برای صداش، برای نگاش، برای گرفتن دستش.. نه نامه ای نه زنگی نه هيچي... » و آه کشيد:« بيست سال يه عمره واسه خودش...» و دست کشيد روی موهای کم پشت سفيدش ، سرش را تکيه داد به پشتی نيمکت و دوباره چشمهايش را بست.

پيرزن دوباره عصايش را محکم ميان دست های لرزانش گرفت و بلند شد.

***

به پارك كه رسيد سرعتش را كم كرد، با دقت تمام به اطرافش نگاه مي كرد و پيش مي رفت... نزديك سرسره هاي كوچك و بزرگ را گشت و به صورت تك تك بچه ها نگاه كرد...اشكش بند نمي آمد. چشمهايش را با پشت دست پاك كرد تا بچه ها را بهتر ببيند...ميان صورت هيچكدام از آنها خبري از چشمهاي سياه محمدش نبود...

به دور خودش چرخيد، نمي دانست به كدام طرف بايد برود، نگاهش به الاكلنگها افتاد، شروع كرد به دويدن، مي دويد و نام پسرش را بلند بلند صدا مي زد، محمد عاشق الاكلنگ بود...به نزديكي الا كلنگها كه رسيد، ناگهان به زمين افتاد، درد زيادي در پايش احساس كرد، خون از انگشتان پاي چپش جاري شده بود، پايش را در ميان دستش گرفت و دندان هايش را محكم به هم فشار داد...گوشه ي روسري اش را روي چشمهاي خيسش كشيد و با دقت نگاه كرد، چند بچه، شاد و بي خيال، همراه با پدر و مادرشان در حال بازي بودند، به زحمت انگشتان مجروحش را روي زمين گذاشت و با فرياد بلند شد: « محمد....كجاااايي آخه تو؟» بچه ها كه صداي او را شنيدند ترسيدند و در آغوش پدر و مادرهاشان پناه گرفتند. همه كنجكاوانه و با ترس به زن نگاه مي كردند. و زن بي توجه به نگاه هاي آدمها لنگان لنگان مي دويد .

***

گنبد سبز زيارتگاه شهداي گمنام، روشن بود و نور سبزش همه جاي محوطه ، روي تاريكي نيمكتها، روي سر و صورت آدمها، حتي روي آجرها و سنگ فرشها پاشيده بود. همه چيز مي درخشيد.آدمها، ديوارها، درختها...شاخه هاي درخشان بيدهاي اطراف زيارتگاه،با نسيم مي چرخيدند به اين سو و آن سو مي رفتند.

عطر خنك گلاب - مثل هر غروب در هوا پيچيده بود- به مشام پيرزن كه رسيد،دست راستش را كشيد روي صورتش و بلند صلوات فرستاد. سر بلند كرد و نگاه كرد به گنبد روشن زيارتگاه، چشمهاش برق زدند و لبخند روي لبهاش نشست.

با شوق صلوات مي فرستاد و پيش مي رفت، كودكانه آرزو كرد كه كاش مي توانست پرواز كند، اما بجاي بال عصايي در دست داشت كه به زحمت او را پيش مي برد. چشمانش از پشت عينك دو دو مي زدند و از در ورودي زيارتگاه داخلش را جستجو مي كردند. نزديك كه شد قلبش مثل ياكريم هاي بالاي گنبد پريد و زودتر از پيرزن كنار سنگ مزار شهداي گمنام آرام گرفت. پيرزن كه چشمش به سنگ مزار سه شهيد گمنام افتاد، بغضش شكست.چادرش را روي صورتش كشيد و سرش را به سنگ مزار اولين شهيد نزديك كرد، عطر گلاب در مشامش پيچيد: « سلام پسراي من...دلم براتون تنگ شده بود.» قطره هاي اشك پيرزن يكي يكي از گونه هايش سر مي خوردند و روي سنگ مزار رد مي انداختند: « ... اين هفته حالم خيلي بد بود، نمي تونستم از جام بلند شم، قلبم تند تند مي زد ... همسايه ها گفتن نبايد جايي بري حالت بده... گفتم حال من با دارو و عمل خوب نميشه، بايد برم پيش پسرام... » پيرزن كودكانه گريه مي كرد و در ميان گريه آرام آرام حرف مي زد: «همسايه ها مي گفتن دكتر گفته بايد محمدو از يادت ببري ...گفتن محمد ديگه بر نميگرده ... گفتم دكتر مگه خداست از همه جا و همه كس خبر بياره، محمد من برميگرده...گفتن بغضتو بشكن ..با ما حرف بزن، گريه نكني حالت بدتر ميشه...گفتم محرم من پسرامن، با اوناكه درد دل كنم خوب ميشم...».

***

نگاه زن كه به گنبد سبز افتاد، متوقف شد، دست كشيد روي پيشاني عرق كرده اش. نفس نفس زنان به گنبد خيره شد. چيزي به ذهنش خطور كرد، ياد نذرش افتاد... براي دقايقي پلك نمي زد و نگاهش از زيارتگاه شهدا جدا نمي شد . ناگهان شروع به راه رفتن كرد. قدمهايش، حتي انگشتان زخمي اش، بي آنكه زن دردي احساس كند خود به خود به سمت زيارتگاه پيش مي رفتند و تنِ خسته ي زن را با خود، پيش مي بردند.

نزديك زيارتگاه كه رسيد و نور سبز گنبد كه روي صورتش پاشيد، براي لحظه اي پلك زد و يك قطره اشك از كنار چشمش روي سنگفرش سبز زيارتگاه افتاد. زن به سنگفرش نگاه كرد. آن را شناخت، درختهاي بيد را هم شناخت و گنبد را هم... 8 سال پيش ، در همين زيارتگاه ، محمد را از علي اكبر امام حسين (ع) خواسته بود...كنار مزار شهداي گمنام...گامهايش سرعت گرفتند و زن شروع به دويدن كرد. اينبار اما نه بي هدف، كه مقصد را مي شناخت.

وارد زيارتگاه كه شد، چشمش كه به مزار سه شهيد گمنام افتاد، از پا افتاد، بعد از ساعتها دويدن ، درست اين لحظه احساس خستگي شديدي مي كرد، در آستانه ي در نشست ، سرش را ميان دستهاش گرفت و شروع كرد به گريه كردن..گريه مي كرد و با صدايي كه از خستگي بالا نمي آمد نام امام حسين و حضرت علي اكبر را صدا مي زد : « خدايا تو رو قسم به سيد الشهدا، پسرمو به من برگردون...تو رو قسم ميدم به علي اكبر امام حسين...» . دستهايش را به طرف آسمان گرفت : « خدايا به حق اين شهداي گمنام محمدمو به من برگردون...». دستان لرزانش پايين نيامده بودند كه گرمي دستي را روي شانه هاي سردش احساس كرد. سر برگرداند و از پشت پرده ي اشك آلود چشمانش نگاه كرد. پيرزني چادر به سر بالاي سرش ايستاده بود و با آرامش به او لبخند ميزد: « آروم باش دختر...الان محمد بيدار ميشه ها...» زن با تعجب نيم خيز شد.

بهت زده به پيرزن نگاه مي كرد و نگاهش را از او نمي گرفت: « محمد؟...شما محمد منو ديديد؟» و صدايش لرزيد:« كوش؟ كجاست؟...» با سرعت بلند شد و دست پيرزن را محكم گرفت. نگاهش را با عجله در اطراف زيارتگاه چرخاند. پيرزن با نگاه مهربان به گوشه ي زيارتگاه اشاره كرد.

زن دست پيرزن را رها كرد و بي هيچ مكثي دويد... گمان كرد در كنج زيارتگاه چيزي ديده... .

***

پيرزن از كنار مزار بلند شد، كمي آن طرف تر به ديوار تكيه داد و نشست. عصايش را كنار پايش روي زمين گذاشت. با گوشه روسري اش نمي چشمانش را گرفت ، عينك را كنار دستش روي زمين گذاشت ، چشمهاي خسته اش را بست و سرش را به ديوار تكيه داد. تسبيحش را ميان انگشتانش گرفت. دقايقي بود كه آرام گرفته بود و زير لب تسبيحات حضرت فاطمه (س) را مي گفت. به سبحان الله كه رسيد صداي سرفه بچه اي را شنيد، چشمهايش را گشود و با تعجب به اطراف نگاه كرد، چيزي نديد. عينكش را روي چشمهاش گذاشت دوباره نگاه كرد. در آستانه در زيارتگاه، پسر بچه اي ايستاده بود و آشكارا مي لرزيد.

_ « پسرجان، چرا مي لرزي؟ بيا داخل..».

پسرك سرش را پائين انداخته بود و آرام آرام گريه مي كرد...

پيرزن عصايش را گرفت، دستش را به ديوار تكيه داد و بلند شد: « چرا گريه مي كني محمد جان...بيا داخل» و به سمت او رفت، دست كشيد روي صورت خيسش: « حالت خوبه؟ ... چرا اينقد دير كردي جانم...» پسرك جواب نداد.

پيرزن با دستهاي گرمش دست كوچك او را گرفت و او را به داخل زيارتگاه آورد. او را كنار خودش نشاند و با چادرش سر و صورت خيس او را خشك كرد:« ديگه گريه نكن، چشمات قرمز ميشن...ببين چشاي من چه قرمز شده، تازه دردم ميگيره... يه درد بد.» و نگاه كرد به چشمهاي درشت سياه او. پسرسرش را به دستهاي پيرزن تكيه داد و بي هيچ حرفي چشمهايش را بست...

_ «فدات بشم كه اينقد خسته ي سفري...» و پيشاني پسرك را بوسيد.

پسرك براي لحظه اي چشمهايش را گشود و آرام گفت: «من گمشدم...»

زن دوباره پيشاني پسرك را بوسيد و لبخند زد: «پيدا ميشي ايشالله» .

پسرك چشمهايش را بست.

***

زن پسرش را كه ديد، جيغي كشيد. به سرعت خم شد و با وجود خستگي، او را بلند كرد و در آغوش كشيد. محمد چشمهاي خسته اش را گشود و به مادرش نگاه كرد. گريه اش گرفت: «مامان...». زن پسرش را محكم به سينه اش فشرد و سر او را به صورت خيس از اشكش چسباند. بي مكث سر و صورت او را مي بوسيد و گريه مي كرد: «خدايا شكرت...خدايا شكرت...» . بلند بلند گريه مي كرد و خدا را شكر مي كرد.

***

پيرزن با چشمهاي غمگين به ساعت روي ديوار نگاه كرد. و بعد به گلهاي محمدي كه روي مزارها پرپر شده بودند: « قرار بود اگه محمد منو ديديد پيغام منو بهش برسونيد... بگيد چشم انتظارشم. نگفتيد؟ » و دوباره بغض كرد:« شايد يادتون رفته...شايدم هنوز نديديش..» چادرش را روي سرش مرتب كرد، قلبش نيش كشيد: « ديگه بايد برم...» و دست كشيد روي قلبش: « تا هفته ديگه كي زنده ست كي مرده..» و بغضش دوباره شكست.

از زيارتگاه بيرون آمد،در آستانه ي در بود كهصداي زنگ آرامِ گوشي اش را شنيد. به ديوار تكيه داد و كيف كوچكش را باز كرد. دكمه ي سبز گوشي را زد. ناي حرف زدن نداشت. گوشي را به زحمت كنار گوشش گرفت:« بله...»

_ « حاج خانوم سلام... احمدي ام از بنياد. م‍‍ژده بديد...پسرتون پيدا شده...» ديگر توان ايستادن نداشت. در جا نشست. مي خواست فرياد بزند اما نفسش بالا نمي آمد...«آقا محمد پيدا شده حاج خانوم... الو صدامو مي شنويد؟... » تلاش كرد چيزي بگويد، اما نتوانست، حتي توان پلك زدن نداشت، اشك تنها اتفاقي بود كه بي هيچ توقفي در حال رخ دادن بود...همه كودكي و جواني محمدش جلوي چشمهاش رژه مي رفتند... همه دلتنگيها...بغض ها...تنهايي ها..درد ها...غمها...

«جواب دي ان اي چند تا شهيد گمنام اومده بنياد...باورتون ميشه محمد همينجاست ، تو شهر خودمون... يكي از شهيدای گمنام شهر خودمونه...» دست های پيرزن سست شد و گوشي از دستش افتاد. حس كرد بال درآورده... سبك شده درست مثل يك قاصدك..آنقدر سبك كه بتواند به هر كجا كه می خواهد بپرد..برود...اما پيرزن دلش جاي دوري را نمي خواست...دست دراز كرد...قاصدكي كنار سنگ مزار شهيد گمنام نشست.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692