داستان «بالن آرزوها» نویسنده «شیما جوادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «بالن آرزوها» نویسنده «شیما جوادی»

شمارۀ رُژا را مرتب می گیرد، یا بوق اشغال می زند، یا برنمی دارد. از تاکسی سرکوچه پیاده می شود. صدای انفجار ترقه کوچه را برداشته. دختری جلوی خانه ای ایستاده با سیگارت ها گل درست می کند، آتششان می زند. از صدای انفجار جیغ می زند و می خندد. بوی گوگرد و دود ارسلان را به سرفه می اندازد. به پسر های تکیه داده به تیر برق وسط کوچه، روبروی خانه اش چپ چپ نگاه می کند. یک قدم می رود عقب، بالکن آشپزخانه کاملا از بالای دیوار قابل دیدن است. لابد رژا با تاپ قرمزش ایستاده کنار پنجره مثلا غذا درست می کند.

کسی نه توی آشپزخانه است، نه توی بالکن. کلید می اندازد، می رود تو. پرده های اتاق خواب کشیده شده. رژا خانه نیست، بود تمام چراغ ها راروشن می کرد. از تاریکی و هوای گرفته بندر انزلی بدش می آید. اصلا از شمال بدش می آید. مرتب غر می زند: « همه چی کپک زده. از نم و رطوبت لباس خشک نمی شه تو این خراب شده .. پاهام در می کنه بخاطر رطوبت هوا، شش ماه اصلا آفتاب نمی بینم.»

انگار خودش اینجا بدنیا نیامده. گیرم مادرش تهرانی ست، پدرش بزرگ شدۀ تهران. بالاخره جد و آبادش که انزلی چی هستند. خودش هم که توی همین خراب شده ای که می گوید به دنیا آمده و بزرگ شده. حال پز دوسال توی تهران درس خواندن، ول کردنش را می دهد. تو نمی رود می نشیند روی پله های در وردی، گوشی اش را از جیب شلوارش بیرون می آورد، دوباره شمارۀ رژا را می گیرد. مشترک مورد نظر معمول نیست کجاست که در دسترس نمی باشد. پاکت سیگار را از جیب بغل کاپشنش برمی دارد، یک نخ سیگار از تویش بیرون می آورد. می خواهد روشنش کند، که چشمش می افتد به لکۀ قهوه ای روی دستش.

رژا قهر کرده بود. جواب تلفن هایش را نمی داد. تازه سه ماه بود که با هم دوست شده بودند. از سیگار کشیدن های ارسلان بدش می آمد، گیر بی خود می داد. ارسلان فوق فوق اش اگر می کشید هفته ای ده نخ بود نه بیشتر. جلوی پنجره خانۀ رژا ایستاد. رژا از پشت پردۀ توری نگاهش می کرد. سیگار روشن را گذاشت روی دستش فشار داد، پیشانی اش از درد عرق کرد، سرخ شد، اما آخ نگفت. سه ماه بعد از ازدواج یک روز رژا را توی آشپزخانه سیگار بدست غافلگیر کرد. رژاخندید،. سیگار ماتیکی شده اش را گذاشت بین لبهای او، چشمهای بادامی اش را خمار کرد:« فقط یکی تفریحی»

تفریحی اش یک پاکت در روز بود.

سیگار را مچاله کرد، انداخت جلوی پایش. انگشتهایش را چند بار برد لای موهای پرپشت و مشکی اش که تازگی ها دانه دانه ،یکی یکی ، شب تا صبح سفید می شد. دلش می خواهد بایکی حرف بزند. بغض مثل یک گردوی درشت توی گلویش بالا و پایین می رود. کاش یاشار اینجا بود. بی معرفت انگار نه انگار او رفیق جان جانی اش بود. از دبستان باهم توی یک مدرسه درس خوانده بودند. داداش صدایش می کرد. برادر نداشت مثل ارسلان. شماره یاشار را گرفت بوق زد، بعد قطع شد. دوباره گرفت، خاموش بود. به صفحه گوشی نگاه کرد، به عکس یاشارو دنیز که تابستان پارسال لب ساحل گرفته بودند زیر لب گفت :« مرتیکۀ خر کجایی؟ حالا مثلاً از بابات خیلی دل خوشی داشتی که بعد از مرگش گم و گور شدی؟ توی این شهر کوچیک کجایی مرد؟ دلم پوکید...»

دوباره به پنجرۀ اتاق خواب نگاه کرد. ساکش را گذاشت روی جاکفشی، از خانه زد بیرون. سر و صدا بیشتر شده بود. کل کوچه را دود و مه غلیظ برداشته بود. انگار از منطقۀ جنگی می گذشت. فقط چند تا تانک و عراقی کم بود. رفت سمت خانۀ مادرش، کسی توی دلش می گفت، شاید بچه ها آنجا باشند. حتما آنجا هستند، شک نکن، بد به دلت راه نده.

سر خیابان همسایه ها بوته جمع کرده بودند، شاخه های خشک را مثل کوه روی هم گذاشته بودند، دختر ها وپسر ها نشسته بودند بالن آرزوهایشان را نشان می دادند. یکی از دختر های فتیلۀ بالن توی دستش را روشن کرد، بالن تکانی بخودش داد، به سبکی از دست دختر راه شد، چشم بهم زدنی رفت بالا. همه جیغ کشیدند، ارسلان اخم کرد. چهارشنبه سوری برایش مسخره ترین مراسم سال بود. در خانه را زد. چند دقیقه گذشت، صدای دم پایی ها مادر از پشت در آمد. بلند داد زد: «کیه؟»

ارسلان چیزی نگفت. مادر در را باز کرد. شلوارک مشکی پوشیده بود. با بلوز قهوهای تیره. دستهایش خیس بودند. روی لباسش چند لکۀ زرد رنگ افتاده بود. موهای فر سفیدش را پشت سرش گوجه کرده بود. مادر اخم کرد، خط بین دو ابرویش عمقی تر شد:« وا اینجا چیکار می کنی تو؟! مگه نباید رو کشتی باشی»

ارسلان یک قدم رفت عقب. چهره مادر تیره شده بودو لاغر، پوست گونه هایش آویزان بود. بغض کرد: « می خوای برگردم؟ بد کردم شب عیدی اومدم خونه؟»

مادر سعی کرد لبخند بزند. اما هر کاری کرد شیار عمیق بین دو ابرویش پر نشد. ارسلان دستش را گذاشت روی دست خیسش که چارچوب در را گرفته بود، مانع تو رفتن ارسلان می شد. دستش را فشار داد:«نمی خوای بری کنار من بیام تو ؟»

کنار رفت، ارسلان آمد تو. از خانه بوی سیرو سبزی گشنیز وجعرفی می آمد. خم شد تا بند کتانی های مشکی اش را باز کند، همزمان داد زد: «رژا، دنیز ...»

مادر موهای وز ریخته شده روی پیشانی اش را با پشت دست عقب زد. از کنار ارسلان آرام گذشت :

« داد نزن دنیز خوابه، رژا هم اینجا نیست.»

گوشۀ چشم چپ ارسلان پرید. صدا توی گوشش تکرار شد.اینجا نیست... اینجا نیست.

بسختی کفش هایش را از پایش در آورد، رفت تو. مادر توی آشپزخانه پشت میز ناهارخوری چنگال بدست ایستاده بود. تند تند مایه داخل کاسۀ چینی را هم می زد. ارسلان دستش را ستون کرده به چارچوب در دلش می خواست بپرسد،رژا کجاست؟ اما می ترسید مادر مثل همیشه جواب های بدی به این سوال بدهد از آخرین تماسش با مادرشش ماه می گذشت. مادر نگاهش نمی کرد، نبض پیشانی اش می زند. امشب حتما سردردی های میگرنی می آمد سراغش. باز غر می زد، رژا همیشه عید و خوشی اش را عزا می کند.. اول ها گوش نمی داد، می گذاشت به پای بهانه های مادرشوهری ، حسودی و این حرفها. اما بعدا مرتب برایش خبر می آورد، پای تلفن موقع زنگ زدن، احوال پرسی کردن را زهرمارش می کرد. مرتب از رژا بد می گفت. توی مهمانی این را پوشیده بود، بیرون رفتنی این طور می گردد. کرکر خند هایش کوچه را برداشته بود دختر از آن محله بگیری بهتر از این نمی شود. آن قدر می گفت که ارسلان الکی الو الو می کرد، یعنی نمی شنود، تلفن را قطع می کرد. آخرین بار که رفت از دم در خداحافظی کند با او، دست کشید روی سرش: « چقدرماموریت پشت ماموریت، نمی شه تو ادارۀ بندر اینجا یک کاری پیدا کنی نری بندر عباس؟ آخه چیه هر سه ماه یک جا ماموریت، درسته پولش خوبه اما .. مادر بیشتر پیش زن و بچه ت باش، بچه ت کوچیک، زنت هم جوون... »

همین طور زل زده بود به دستهای مادر. مادر دیگر هم نمی زد. به ارسلان نگاه می کرد، چشمهای عسلی اش از اشک برق می زدند. ارسلان نگاهش کرد، نگاهش را انداخت پایین. لبخند زد: « کوکوهای خاویارت همیشه خوردن داره مامان حوری... راستی این نوۀ بازیگوشت کجاست؟»

مادر پوز خند زد: « گفتم که نشنیدی؟! خوابیده تو اتاق خودت»

رفت سمت اتاف خوابش. دنیز آرام روی تخت فلزی سبز رنگ او خوابید بود. کنارش نشست، به لبهای صورتی قلوه ای دخترش نگاه کرد. شبیه لبهای خودش بود اما باقی صورتش به مادرش رفته. دست کشید به سرش، دنیز انگار هزار سال نخوابیده، تکان نخورد. چشمش افتاد به عروسک مو طلائی کنار دست دنیز. دست کشید به بافته موی عروسک. گوشۀ چشم چپش باز پرید. صدای دنیز پیچید توی گوشش :«بابا برام عیدی چی گرفتی ؟ عمو برام یک عروسک گرفته!»

گوشی از دستش کشیده شده رژ ا داد زد: «بده من گوشی و چقدر حرف می زنی»

تکیه داد به دیواربلند گفت :« الو چی گفتی بابا؟ .. دنیز؟رژا؟»

صدای رژا را واضح می شنید اما او مرتب می گفت :«الو الو ارسلان صدا نمی یاد... می شنوی... صدا قطع و وصل می شه ...»

تلفن قطع شد. ارسلان خواست با احتیاط عروسک را بردارد، اما دنیز برگشت سمت عروسک، محکم بغلش کرد. ارسلان لبخند زد، گلویش سوخت. بلند شد رفت آشپزخانه. مادر مایۀ کوکو را می ریخت توی ماهتابه. ارسلان چیزی گفت. مادر نشید، برگشت سمتش، با زور لبخند زد:«هان چی گفتی مامان جان؟»

ارسلان دستش کشید به گوشۀ چپ چشمش: «گفتم رژا رفته خونۀ باباش بوته بیاره؟»

مادر برگشت، با قاشق چوبی روی مایۀ کوکو را صاف کرد، چیزی نگفت. ارسلان اخم کرد:

« چرا جواب نمی دی؟ امروز برعکس همیشه خیلی ساکتی ؟ عروست کجاست؟»

مادر زیرگاز را بیشترکرد:«نمی دونم »

ارسلان رفت جلو محکم زد روی میز:« یعنی چی نمی دونی ؟ تا دیروز آمار ریز و درشتش داشتی حالا نمی دونی؟!»

مادراخم کرد:« سر من داد نزن ، من مسئول مراقبت از زنت نیستم، اومد اینجا بچه رو گذاشت گفت شب هم نمی یاد دنبالش ... خیلی مردی برو سر همون زنیکه که زیر سرش بلند شده هوار بکش»  

نشست روی صندلی، با دوتا انگشتش کنار شقیه هایش را گرفت فشار داد، درد توی مغز سرش پخش شد. چروک های دور لبش بیشتر شده بود. ارسلان چیزی نمی شیند، جز صدای انفجاری پی درپی، پشت بندش صدای دزد گیر ماشین های توی کوچه بلندشد، انگار با هم سفونی اجرا می کردند. یک سفونی کرکنده. گوشش سوت می کشید. رفت سمت در وردی. مادر بلند شد. دوید سمتش بازویش را گرفت :« کجا؟»

ارسلان رنگش پریده بود. آرام دست مادر را از بازویش پس کشید:«می رم برای دنیز بالن آرزوها بگیرم. یک سرم می رم خونۀ مادر رژا حتما اونجاست بخاطر شما نمی خواد شب بیاد اینجا گفته بچه پیش تو باشه خوشحال تره. می دونه من میام خودم بهش گفتم »

کسی خبر نداشت که می آید. همین دیشب باکلی منت و اصرار ناخدا به او مرخصی داده بود. پاهای مادر سست شدند، همانجا دو زانو. دستهایش می لرزیدند. ارسلان در را باز کرد، رفت بیرون. بوی کوکوی سوخته توی خانه پیچید.

تمام مردم شهر ریخته بودند بیرون.. پلیسها توی ایستگاه ها ایستاده بودند، بی سیم بدست، فقط تماشا می کردند. خیابان امام خمینی بسته شده بود. نه ماشینی می رفت، نه می آمد. پاهایش می کشاندش سمت بلوار. دو پسر بچه دست در گردن هم از کنارش گذشتند. ایستادند کنار صندوق صدقات یک ترقه انداختند تویش با صدا ترکید. دود سیاه از سوراخش زد بیرون. خندیدند، دویدند سمت جمعیت. ایستاده نگاهشان کرد. پرش چشم چپش به چشم راستش هم سرایت کرد. حالا هر دو باهم هم زمان می پریدند. دست مالید روی چشمهایش ایستاد پشت نردهای پارک بزرگ بلوار، خیره شده به دریا، مرغ های دریایی، کشتی ها توی بندر به انتهای آسمان که آرام آرام سرخ تر می شد. رژا غروب آفتاب را توی بلوار کنار دریا خیلی دوست داشت. همیشه اینجا قرار می گذاشتند، بعد می رفتند سمت کافه همیشگی شان، وسط پارک. آسمان پر بود از بالن های سفید وصوری آرزو. انگار توی آسمان کلی فانوس روشن کرده بودند. ترقه ای کنار پای ارسلان ترکید.از جایش پرید. پسر بچه ای که بالن آرزو می فروخت بلند خندید. چشمش به بالن صورتی توی دست پسر افتاد: «چنده؟»

«شیش تومن .»

«چه خبره ؟ سه تومن بده خیرش ببینی»

پسر ابروهایش را بالا داد:«نه بابا بچه کجائی دادش ؟»

خواست برود، ارسلان دستش راکرد توی جیبش یک اسکناس ده تومنی در آورد، گرفت سمت پسر، پسر بالن را داد دست او. شماره رژا را گرفت، باید پیدایش می کرد می بردتش خانه. سر راه ترقه می خرید، بوته جمع می کردند. بگذار هر کس هر چه دلش می خواهد بگوید. امشب باید سه نفری خوش بگذرانند. گوشی رژا هنوز خاموش بود. دلش می خواست گوشی اش بکوبد روی زمین. لعنت به تو معلومه کجایی؟دیوونه ام کردی، خدایا. پریدن های گوشۀ چشمش بیشتر شده بود. شاید رژا الان با دوستهایش توی همین کافۀ بلوار بود. داشتند بلند بلند می خندیدند. ولش می کردی تمام هفت روز هفته می آمد همین کافه. همین جا که برای اولین دیدتش، بعد از امتحان سال آخر دبیرستان با یاشار آمده بودند همدیگر را یک سان شان مهمان کنند، اما تمام مدت چشمشان به رژا بود، که با لپ های گل انداخته و دهان پر بلند می خندید و حرف می زد. محل نگاه چپ چپ کافه چی هم نمی گذاشت.

ایستاد روبروی کافه، توی کافه شلوغ بود. بیرونش هم. جلوتر رفت. یک صندلی کنار شیشه بزرگ کافه خالی شد. سریع رفت نشست، برگشت زل زد به داخل کافه. انگار هم می دید هم نمی دید. سقف دهانش خشک شده بود. به نقطه ای در شلوغی کافه نگاه می کرد، چشمش به شال قرمز زن بود.. قلبش تند به قفسه سینه اش کوبیده می شد. بلندشد. رفت جلوصورتش را چسباند به شیشه. چشمانش را ریز کرد و دقیق شد. زن می خندید و سرش را تکان می داد. پشتش تیر کشید. صدای رژا را خوب می شنید واضح: « وای عجب سلیقه ای داری ارسلان. من عاشق رنگ قرمزم»  

سعی کرد آرام قدم بردارد. اما انگار پاهایش یک تکه سنگ شده بودند. به هر سختی بود رفت تو. مرد پشتش به او، رژا صورتش سمت او، چقدر رژلب قرمز می آمد به او تا حالا ندیده بود این رنگی رژ بزند. متوجه نگاه خیره ارسلان شد. فنجان قهوه ازدستش افتاد. مرد برگشت، سر ارسلان گیج رفت. بالن را توی دستش مچاله کرد، فشار داد. خودش را تکیه داد به صندلی زنی. زن اعتراض کرد: «اوی چیکار می کنی آقا؟»

بالن از دستش افتاد. خواست صاف بایستد، تلو خورد، طعنه زد به کافه چی، سینی ازدست کافه چی افتاد. دو زانو نشست روی زمین، هنوز نگاهش به او بود. صدای مرد پیچید توی گوشش: « مگه دادش یاشارت مرده، تو برو بندر بچسب بکارت من اینجا مواظب زن و بچه ت هستم، غمت نباشه»  

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692