نام داستان «میانبر» نویسنده«شبنم هاشمي¬پرست»

چاپ تاریخ انتشار:

نام داستان «میانبر» نویسنده«شبنم هاشمي¬پرست»

به پژوی سورمه ای رنگ نگاه می­کنم . راننده­اش خیلی زرنگ به نظر می­رسد درست بر عکس من. به محض اینکه بین ماشین ما و ماشین جلویی فاصله افتاد از خاکی سمت راست سبقت گرفت و خودش را جلوتر از من جا داد. اولش فاصله­ام را با ماشین جلویی کمتر می­کنم تا پژو نتواند خودش را جلوتر از من جای دهد ولی وقتی چشمم به نوشته لبه صندوق عقب او می­افتد خنده­ام می­گیرد:"راه بده با معرفت" . با اینکه خودم به او راه داده­ام ولی کمی عصبانی هستم. راستش نه اینکه هوشیار نباشم­،­­ نه ! حواسم به دور و برم هست . ولی بیشتر وقتها در آخرین لحظه با خودم می­گویم:"آنقدرها هم مهم نیست. " .همیشه همین­طورم. مثلا پریروز در شرکت قرار شد میزی را برای هم­اطاقی جدیدمان در اتاق ما بگذارند. همکارم آرزو بلافاصله میز خودش را کشید کنار پنجره که بهترین جای اتاق است.

خوش­منظره و خوش آب و هوا. در اتاق دو پنجره هست. از شما چه پنهان من هم خواستم میزم را بکشم کنار آن یکی پنجره ولی دیدم بهتره وقتی هم­اتاق جدید آمد بهش حق انتخاب بدهم و بگویم:"نوبتی کنار پنجره بنشینیم. " می­دانستم که به آرزو نمی­توانم چیزی بگویم. کافی است با او راجع به نوبت و این حرفها صحبت کنم . قشرقی راه می­اندازد که نگو. معمولا با این جمله هم شروع می­کند:"نصف بار این شرکت روی دوش من یک نفر است" و آنقدر از حق و حقوق و طلبهایش از کل جهان می­گوید که کم­کم احساس گناه می­کنم و از حرفم پشیمان می­شوم و حتی گاهی عذر خواهی هم کرده­ام ! وقتی همکار جدید آمد بلافاصله بعد از شنیدن موضوع نوبت گفت:"من حتما باید کنار پنجره بنشینم چون آسم دارم و هوای تازه برایم ضروری است". می­بینم روز اول کارش است . بهتر است سر موضوع به این کوچکی دلخور نشود. پس چیزی نمی­گویم. خودم با این اخلاق­هایم مشکلی ندارم ولی از بس که همه از آدمهای زرنگ تعریف می­کنند، کمی احساس بی­عرضگی می­کنم . حالا هم یک نمونه­ دیگرش. گاز را که شل کردم تا پژو بیاید جلویم. لبخند پیروزمندانه­ای زد . نه سرسی تکان داد و نه بوق تشکر امیزی زد. فقط نگاهم کرد و خودش را چپاند جلویم. طعم غباری مه آلود را در دهانم احساس می­کنم . غبار از چرخهای ماشینهایی برخاسته که از خاکی سبقت می­گیرند .سروصدای دعوای چند نفر که در ترافیک چند ساعته پشت تونل طاقت خود را از دست داد­اند هم به گوش می­رسد . صدای بوق ممتد راننده­های عصبی و خسته با صدای ذهنم که مرا متهم به از دست دادن فرصتها می­کند در هم آمیخته. اگر بخواهم حقیقت را بگویم صدای بوق و داد و فریادهای عصبی را به صدای تیز ذهنم که مرا مستقیم نشانه گرفته ترجیح می­دهم. اينطرف و آنطرف را نگاه می­کنم.غوغایی برپاست. یک عده از ماشینها پیاده­شده­اند و مشغول گپ و گفت هستند. عده­ای هم با بیقراری سر می­کشند تا ببینند جلوتر چه خبر است. خانم و آقایی دنبال دستشویی برای دختر کوچکشان می­گردند. ناگهان چشمانم روی لباس شبرنگ سه مرد که چوبدست کوتاه سفیدی را در هوا می­چرخانند میخکوب می­شود. آنها ماشینهای جلویی را به طرف کوره راهی خاکی که در سربالایی سمت چپ تونل قرار گرفته هدایت می­کنند. تونل آنقدر نزدیک است که دهانه مسدود آن را می­بینم . دو مرد ماشینهایی را که موفق شده­­­اند از بقیه جلو بزنند و به سربالایی جاده فرعی راه یابند با حرکت دست به سمت جلو می­رانند . پژوی سورمه­ای که از من سبقت گرفته هم در بین آن ماشینهاست. سومین مرد با همه قدرتش فریاد می­کشد و جلوی ماشینهای دیگری که به سمت کوره راه کمین کرده ­اند را می­گیرد . میگوید:"این جاده ظرفیت بیشتری نداره" دهانم خشک است. . صدای ضربان قلبم در گوشهایم می­پیچید. مرد راهدار با آن لباس شبرنگ به سمت من می­آید تا سوار موتوری شود که کمی جلوتر پارک شده است .   از ماشین بیرون می­پرم و با صدایی که از التماس و اندوه فرصتهای از دست رفته می­لرزد به او می­گویم :"آقا من عجله دارم مادرم خیلی بيمار است . در شهر بعدي بستري شده . میشه مرا هم ببرید؟ "صورت آفتاب­سوخته و پوشیده از ته ریشش را می­خاراند . به نظرم می­رسد که می­خواهد پیشنهادم را بپذیرد و کمکم کند ولی انگار چیزی یادش آمده باشد می­پرسد:"گفتی مادرت در شهر بعدی منتظرته ؟" با اشاره سر تایید می­کنم. ناگهان برخلاف انتظارم می­گوید:"نه! نمیشود! ماشینهای جلوتر در اولویتند." می­گویم:" فقط یک ماشین جلوی منه.خوب آن را هم ببر . وضع مادرم خطرناکه . من بايد آنجا باشم . " محکم می­گوید:":نمی­شود راه باریکه . ظرفیت ندارد. صبر کنید اینها که رد شدند دوباره برمیگردیم."به دستانش که در هوا تکان می­دهد نگاه می­کنم. خالکوبی روی دستانش آنقدر کهنه است که دیگر خاکستری شده ..قلبی که بالای آن نوشته شده: "تنها رفیقم مادر" . بعد هم نگاهم روی پژوی سورمه­ای متوقف می­شود که حالا دیگر در ابتدای کوره­راه میانبر در حرکت است . اگر مادرم بود می­گفت:"آدم باید حواسش جمع باشه کسی حقش را نخوره." خدا کند بتوانم زودتر خودم را به او برسانم.

ماشینها هیچ حرکتی نمی­کنند. من هم مثل راننده­های دیگر خسته شده­ام. پیاده می­شوم وگوشه تخته سنگی بدون هیچ شکل هندسی می­نشینم . تیز است . کی نوبت من می­شود که به جاده خاکی میانبر بروم ؟ اگر تونل هرگز باز ­نشود چكار كنم. ماموران جلوی کوره راه را با چوب و سنگ پوشانیده ­اند تا سیل ماشینها به آن راه باریک حمله­ور نشود . پشت من قطار ماشینها تا جاییکه چشمم کار می­کند دیده می­شود. کاش بال داشتم و از روی همه ترسها و رنجها می­پریدم.

انگار قرار است تا ابد آنجا بمانم..هزارپایی از زیر سنگ بیرون می­آید. پیچ و تاب می­خورد و به چپ و راست حرکت می­کند. با نگاهم تعقیبش می­کنم. انگار سرو صدای بیرون قطع شده است . حتی صدایی که اغلب در سرم می­پیچید و سرزنشم می­کند هم به سکوت محض تبدیل شده . بر خلاف همیشه منتظر گذشت زمان نیستم. فقط من هستم و حرکت پر پیچ و تاب هزارپا . گرما و کرختی دلپذیری درونم موج می­زند.

صدای آژیر ماشین راهنمایی و رانندگی مرا از آن حال بیرون می­آورد. از جایم بلند می­شوم . به سوی صدا می­روم. ماشین راهنمایی هنوز خیلی عقب است ولی دو افسر پیاده شده ­اند . تمام سعی خود را می­کنند تا به جاده­ای که به جای دو ردیف ، پنج شش ردیف کج و معوج از ماشینها آن را پوشانیده است سر و سامان بدهند. بیشتر مردم از ماشینها پیاده شده ­اند و اینطرف و آنطرف سرگردانند.. من و راننده ماشین جلویی به افسرها نزدیک می­شویم. "جناب سروان آخه این چه وضعیه؟ ما شش ساعت است که اینجا گیر افتاده­ایم ". افسر بدون اینکه نگاهمان کند به همکارش می­گوید: "الان ماشین امداد می­آید . راه ندارد به تونل برسد. به تویوتا بگو اگر از خاکی کنار جاده خارج نشود جریمه می­شود . "مردی می­­پرسد: "کی تونل باز می­شود؟ "افسر به تویوتا که به زحمت می­خواست راه بگیرد و وارد جاده آسفالت شود نگاهی می­اندازد . می­گوید:"تونل ریزش کرده منتظر نیروهای امدادیم. "می­گویم :"خوب به همکارانتان بگویید جاده فرعی کنار تونل را باز کنند تا چند ماشین دیگر هم از راه میانبر به آنطرف تونل بروند." افسربرای اولین بار خیره نگاهم می­کند. انگار تازه متوجه حضورم شده است. . با حیرت می­پرسد":کدوم جاده؟ اینجا جاده دیگه­ای نداره. "من و سه مرد دیگر با هم شروع به حرف زدن می­کنیم . با آب و تاب تعریف می­کنیم چطور چند ساعت قبل نیروهای راهدار با مهارت چند ماشین را به فرعی برده­اند تا آنها را از راه میانبر به آنطرف تونل برسانند . دو افسر با حیرت به ما نگاه می­کنند. چشمان پریشانشان روی جاده فرعی در حرکت است. به هم نگاهی می­اندازند . مشخصات راهدارها را می­پرسند . کسی به خاطر نمی­آورد چون همه فقط حواسشان به این بوده که خود را به آن ماشینهای نجات­یافته­ای برسانند که به کوره­راه وارد می­شدند. فقط من خالکوبی­ای را که دیده­بودم برای پلیس­ها توصیف می­کنم.. یکی از مامورها بی­سیم به دست از ما کمی فاصله می­گیرد . همه به هم نگاه می­کنیم. سکوت کرده ­ایم. از بی­سیم صداهای گنگی­می­آید ولی صدای افسر را به وضوح می­شنویم که می­گوید:" یک نفر خالکوبی روی دستش را دیده قربان ... "همگی به صورت افسر کنار دستمان خیره شده­ایم. در حالیکه صدایم می­لرزد سوال می­کنم :" آن جاده به کجا ختم می­شود؟"او لبه کلاهش را بالا می­دهد . به فرعی مسدود شده با تنه درختها چشم می­دوزد و می­گوید: "درست به قلب جنگل! "