• خانه
  • داستان
  • داستان کوتاه «بی‌وزن» نویسنده «شعله رضازاده»

داستان کوتاه «بی‌وزن» نویسنده «شعله رضازاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

یک سطل آلومینیومی را داد دستم و گفت: «اگر دوست داشتید می‌توانید همین جا پای این درخت بریزید. حتی می‌توانید با خودتان ببریدش خانه و هرجا که دوستش داشتید نگهش دارید.»

در سکوت زل زدم به سطل کوچکی که درش بسته بود. از سکوت من نه جا خورد و نه ناراحت شد. به آرامی ادامه داد: «البته این امکان هم وجود دارد که با کشتی ببریمش وسط دریا و یک‌جایی وسط دریا خالی‌اش کنیم. این البته بیش‌تر برای کسانی است که کس و کاری ندارند.»

دستم را روی سطل کشیدم و درش را باز کردم. گفت: «مراقب باد باشید.»

بوی خاکستر زد به دماغم. بوی مو و استخوان سوخته می‌داد. اشک در چشمانم پر شد.

صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت: «بعضی‌ها هم دوست دارند، در یک گلدان خالی یا با گل نگهش دارند.»

داخل سطل را که نگاه کردم، تا نیمه پر بود از خاکستر. اشکم ریخت روی خاکسترها. بغض داشت حمله می‌کرد و من باید قبل از این‌که دیگر هیچ وقت نتوانم جلوی گریه‌ام را بگیرم، کار را تمام می‌کردم. اینجا به دیدن اشک عادت ندارند.

به دوروبرم نگاه کردم. هوا مثل همیشه دم کرده و خاکستری بود. بوی نم می‌آمد. حتماً دوباره می‌خواست باران بگیرد. نگاهم افتاد به مجسمهٔ مرد آبجو به دست. در این چندروز که این جا می‌آمدم برای انجام کارها، مدام این مجسمه را می‌دیدم که با صورتی خندان و لیوان آبجو به دست زل زده به روبرو و می‌خندد. انگار نه انگار که مرده است و درست روی سنگ قبر خودش ایستاده. روی سنگ قبرها که با نظم و ترتیب کنار هم دراز کشیده‌اند، پر است از گل و جا شمعی و گهگاه وسایل شخصی. از لیوان آبجوگرفته تا عروسک. وقتی اولین بار آمدم اینجا، با خودم فکر کردم که چه چیزی را باید با خودم بیاورم. من که زیاد از مسیحیت چیزی نمی‌دانستم، اما در این قبرستان مسیحی باید سعی می‌کردم ظاهر قبر، شبیه بقیهٔ قبرها شود و کسی را به شک نیندازد. حامد که حالا روی سنگ قبرش باید

می‌نوشتیم «کریستین»، برای آمدن به این سرزمین بارانی، خودش را به مسیحیت زده بود. هر یکشنبه، کت و شلوار تنش می‌کرد و می‌رفت کلیسا. هر کجا که می‌رسید، از بابِل حرف می‌زد. از پدر، پسر و روح القدس. یک صلیب کوچک هم انداخته

بود دور گردنش که از لای یقهٔ نیمه بازش دیده می‌شد. همیشه سه دکمهٔ اول پیراهنش را باز می‌گذاشت. حتی اگر چلهٔ زمستان بود. روی گردنش زنجیر نازک دیگری هم داشت که پلاکش را فقط به من نشان داده‌بود. یک «فروهر» طلایی که درست می‌افتاد روی نافش. اولین بار که پیراهنش را جلوی من در آورد، دیدمش.

حالا از آن حامد و کریستین و صلیب و فروهر، یک سطل خاکستر باقی مانده که من باید فکری به حالش می‌کردم. منی که هیچ چیز از قوانین کفن و دفن اینجا نمی‌دانستم. مردی که اینجا کار می‌کند و مسئول خاکسترهاست، در این چندروز خیلی به من کمک کرد. هرچند که به خاطر لهجهٔ غلیظ هلندی‌اش خیلی از حرف‌هایش رانمی‌فهمیدم و در جواب فقط لبخند می‌زدم. اسمش «یان» است. اینجا اسم فامیل مهم نیست، همین که اسم کوچک کسی را بدانی کافی است. یان، کراواتش را شل می‌کند و سعی می‌کند لبخندی را که تمام روز، مثل لباس فرمش، باید داشته باشد، حفظ کند و می‌گوید: «معمولاً بیش‌تر مردم، خاکستر را همین جا می‌ریزند و بعد هم رویش سنگ قبر می‌گذارند.»

از آراستگی‌اش برای مرده‌ها و صاحبان عزا، در تعجبم. آنقدر تر و تمیز لباس پوشیده که به خاطر به تن داشتن شلوار جین و تیشرت یقه گردم، اعتماد به نفسم پایین می‌آید. کراوات و بلوز سفیدش من را یاد عروسی می‌اندازد.

حامد، چشمان قهوه‌ای درشتی داشت که همیشه زیرشان گود افتاده بود. از وقتی با هم همخانه شده‌بودیم، یک جور خاصی دوستش داشتم. دیوانه بود. خنده‌ها و گریه‌هایش قاطی شده‌بودند. هیچ‌وقت نمی‌توانستم حدس بزنم، چه رفتاری از خودش نشان خواهد داد. همخانه شدنمان اتفاقی بود. هردویمان دنبال خانه‌ای ارزان در منطقهٔ جنوب شرقی آمستردام می‌گشتیم. منطقه‌ای که خارجی زیاد داشت و باعث می‌شد کم‌تر احساس غربت کنیم. قیمت خانه‌ها هم ارزان‌تر بودند. مهم‌تر از همه این که خانه‌ها در ده بیست سال اخیر ساخته شده بودند و از آن پله‌های وحشتناک قدیمی نداشتند. پله‌های کوچک و پیچ‌داری که تقریباً در تمام خانه‌های قدیمی مرکز شهر، پیدا می‌شد. هر آخر هفته با حامد می‌رفتیم به کافهٔ کوچکی که مخصوص سورینامی‌ها بود. کافهٔ تاریکی که ترکیبش با سورینامی‌های سیاه پوست و اسمش که «کلاغ» بود و آهنگ‌های عجیب غریبش، به ما حس خوبی می‌داد. در کافه فقط سفیدی چشمان بقیه را می‌دیدم و با زبان مادری حرف می‌زدیم و می‌خندیدم. هرچند که نوشیدنی‌هایش اصلاً خوشمزه نبود و همیشه بوی تند و ترشی از کافه می‌آمد. حامد شش سال بود که آمده بود هلند. من تازه دو سال شده بود. هیچ وقت از او مستقیماً نپرسیدم که چرا ایران را ترک کرده و آمده اینجا. وضعیت من معلوم بود. من آمده بودم اینجا دوسالی درس بخوانم و یکی دوسالی کار کنم و بعد برگردم. در این دو سالی هم که اینجا بودم چندباری رفته بودم ایران و هر وقت از حامد پرسیده بودم کاری در ایران دارد که برایش انجام دهم یا چیزی می‌خواهد که برایش بیاورم با ترشرویی گفته بود نه. وقتی به من زنگ زدند و گفتند از آن جایی که اسم من در لیست آخرین تماس‌ها بیشتر از اسامی دیگر به چشم می‌خورد، لابد به او نزدیکم، اصلاً به ذهنم نمی‌رسید که بخواهند خبر مرگش را بدهند. وقتی گفتند که با دوچرخه خورده به تِرَم و درجا جان داده، فکرش را هم نمی‌کردم که بعداً یک سطل خاکستر تحویلم بدهند و از من بخواهند مراسم کفن و دفنش را انجام دهم. حامد مرده بود و جز من هیچ کس را اینجا نداشت که خاکسترش را تحویل بگیرد. هیچ وقت هم از مرگ حرف نزده بودیم تا بدانم دوست دارد خاکسترش را بریزم پای درخت یا بگذارم در یک گلدان سفالی و هرجا رفتم با خودم ببرم یا در دریا رهایش کنم. اصلاً نمی‌دانستم روی سنگ قبرش چه بنویسم و کدام وسایلش را بگذارم کنار قبرش که از آن دنیا بیاید برشان دارد و اگر دلش تنگ شد، دستی به آن‌ها بکشد. تا آن جا که من او را شناخته بود، به هبچ چیز و هیچ کسی وابستگی نداشت که اگر داشت حالا باید چند نفری همراه من می‌آمدند و در مراسمش حضور داشتند. وقتی رفته بودم بیمارستان، وسایلش را به من دادند. صلیب و فروهرش هم بود.

مرد با حوصلهٔ تمام نگاهم می‌کند. لبخندش هنوز روی لب است اما می‌توانم از چشمانش بخوانم که حسابی کلافه شده و با خودش می‌گوید این خارجی‌های چشم قهوه‌ای چرا همه چیز را اینقدر کش می‌دهند. تصمیمم را می‌گیرم. به او می‌گویم، خاکسترش را بریزیم همین جا و بعد هم سنگ قبر کوچکی رویش بگذاریم. دستم را لای خاکستر می‌برم. نرم و بی‌حس است. سبک سبک. مشتم را پر می‌کنم و خاکستر را می‌پاشم کنار درختی که مرد نشانم می‌دهد. یک مشت دیگر، یک مشت دیگرحامد، کریستین، از لای انگشتانم می‌ریزد. خنده‌هایش، چشمان گود افتاده‌اش، خوش زبانی‌اشدوباره خنده‌هایشمی‌ریزند روی زمین. باد می‌وزد، کمی از حامد پخش می‌شود در هوا. بوی استخوان سوخته تا مغز استخوانم می‌رود. دست می‌کنم در جیبم، گردنبدش را در می‌آورم. همان که زنجیرش بلند است و روی ناف حامد می‌افتاد. به مرد می‌گویم که می‌خواهم این گردنبد را بگذارم روی سنگ قبرش. سرش را تکان می‌دهد و می‌رود دنبال کارش. می‌گوید می‌توانم قهوه و کیک مخصوص مراسم عزاداری را در ساختمان اداری بخورم. نوک انگشتانم را بو می‌کنم. لب‌هایم را به هم فشار می‌دهم. بوی نم هنوز در هواست. هنوز باران نزده. به این فکر می‌کنم که وقتی برگشتم خانه وصیت نامه‌ام را بنویسم.

دیدگاه‌ها   

#2 شعله رضازاده 1395-10-14 17:55
نقل قول:
داستان خوبی بود. برداشت جالبی از مرگ که هرکسی رو به تامل می اندازه. به نویسنده تبریک میگم
ممنونم از شما که خواندید و نظر دادید :)
#1 امین 1395-10-11 18:18
داستان خوبی بود. برداشت جالبی از مرگ که هرکسی رو به تامل می اندازه. به نویسنده تبریک میگم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692