شب در حال فرارسیدن بود. دانههای الماس در میان دستانش خودنمایی میکرد. هُرم نفسهای به شماره افتادهاش بخاری مملو از بلورهای زیبا میساخت. او را به یاد خاطرات نهچندان دورش میانداخت. چند روزی شده بود که درستوحسابی چیزی نخورده بود و حالا دیگر بهسختی نای روی پا ایستادن داشت. تصمیم گرفته بود، به گوشهای از خیابان برود. چمباتمه زده و پاهایش را در سینه جمع کند. شاید رمقی پیداکرده و دوباره راهِ بدون هدفش را ادامه دهد. سرما شدید شده بود.
هر وزش باد مثل تازیانهای به سرانگشتانِ پاهای یخزدهاش میخورد. از گرسنگی چشمهایش تار میدید. هنوز به این فکر میکرد که واقعاً دستمزد یکعمر خدمت صادقانه همین بود؟ وقتیکه به یاد میآورد چطور ارباب او را با اُردنگی از خانه بیرون کرده بود، چشمانش پر از اشک میشد. بیاختیار دلش از اینهمه بیوفایی به درد میآمد. از وقتیکه چشم بازکرده بود، در خانهٔ ارباب کارکرده و بهخوبی مدارجِ ترقی را طی کرده بود. تا جایی که هرکجا ارباب دیده میشد او هم مثل یک مشاورِ زبردست همراهش بود. همین همراهی او با ارباب باعث شده بود که هیچکس فکر تعدی و حاضرجوابی در مقابل دستورات ارباب را نداشته باشد. خُب البته مردم هم حق داشتند که تا وقتی او با ارباب باشد، جز اطاعت کاری نکنند. آخر او، هم هیکل بسیار ورزیدهای داشت و هم قدرت جوانی در بازوانش موج میزد.کافی بود تا ارباب اشاره کند تا او گردنِ طرف مقابل را خُرد کند؛ اما حالا از آنهمه نیرو و زورِ دوران جوانی هیچ نمانده بود. هیچکس حتی برای او تَره هم خُرد نمیکرد. روزهای اولی که ارباب او را اخراج کرده بود، فکر میکرد بالاخره یکجایی پیدا میکند و دوباره به همان ارجوقرب گذشته خواهد رسید؛ اما بعد از چند روز تازه متوجه شده بود که با این سن و سال، طردشدن چه معنایی دارد. در تمام طول عمرِ خود هیچوقت فکر چنین وضعیتی را نکرده بود. کسی راهم نداشت که پیشش برود. به همین خاطر هرروز سردرگم خیابانها را گز میکرد. شبها داخل پارک یا کنار پلِ هوایی وهرجای دیگری که بشود فکرش را کرد تا صبح میماند و صبح دوباره روز از نو و روزی از نو.
اما آن روز اوضاع فرق میکرد. هیچکس حتی حاضر نشده بود حتی از روی ترحم و دلسوزی کمکی به او بکند. تا حداقل شکمِ خود را سیر کند. وقتی از جلوی رستورانها یا ساندویچیها رد میشد، بوی غذا و گرمای محیط دیوانهاش میکرد. با دیدن غذا یا ساندویچ در دست مشتریان آب از لبولوچهاش راه میافتاد. برای چند لحظهای اندک هم که شده، گرسنگی را فراموش میکرد. هیچوقت تا این اندازه گرسنگی و درماندگی را حس نکرده بود. این اواخر متوجه شده بود که پیری، قوتِ جوانیاش را ربوده و چشمانش دیگر آنسوی گذشته را ندارند. از
هیکل خوبش هم چیزی نمانده بود. شکمش آنچنان جلوآمده بود که بهسختی میتوانست راه برود چه برسد به اینکه بدود و به کارهای ارباب رسیدگی کند؛ اما او بازهم متوجه وخامت اوضاع نشده بود. برای آیندهاش هیچ فکری نکرده بود.
حالا دیگر از روشنایی روز خبری نبود. هنوز حتی نوک سرانگشتان هم گرم نشده بود. اگر تا صبح همانجا میماند، حتماً صبح باید جنازهاش را از روی زمین بلند میکردند. نمنم خیابان خلوت شده و مغازهها کرکرهایشان را پائین میکشیدند. تنها لبوفروشِ آنطرف خیابان مانده بود که او هم با آرامشی خاصی مشغول جمعآوری بساطش بود. بهندرت افرادی هم دیده میشدند که دررسیدن به منازل خود عجله داشتند. تازه آنها هم وقتی از جلوی او رد میشدند سریع خود را کنار میکشیدند تا مبادا او به آنها نزدیک شود. گویی که بیماری سختی داشته باشد و همه از او گریزان باشند. هنوز در افکارِ مغشوش خود غرق بود. بعضی مواقع که هوش و حواسش سر جا میآمد، تازه متوجه میشد که کجاست. سرما را با تمام وجود حس میکرد.
نیمههای شب دیگر از لَبوفروش و بساطش و رهگذران باعجله هم خبری نبود. خودش بود و تنهایی خودش. بارش برف شدت گرفته بود. دیگر نهتنها احساس سرما نمیکرد، بلکه گرمایی لذتبخش هم به جانش رخنه کرده بود. پلکهایش سنگین شده بود. درست مثلاینکه وزنههای سربی به آنها آویزان کرده باشند. او در این مبارزه برای بیداری، بدون هیچ مقاومتی شکست را پذیرفته بود. ناگهان نور امیدی به چشمانش تابیده شد. اول فکر کرد بازهم در خیال خود این نور را میبیند. حتماً دچار توهم شده است؛ اما نور کمکم نزدیکتر شد. تا جایی که چشمانش دیگر هیچچیزی جر نوری کورکننده نمیدید. پس از مدتی بهسختی توانست دو مرد را ببیند. مردان به او نزدیک شده و بااحتیاطی خاص زیر کتفهای او را گرفته و بلندش کردند. دیگر امیدوار شده بود که امشب را حداقل درجایی گرم با اندک غذایی سپری خواهد کرد. برای همین بهسختی به خودش تکانی داد و آخرین رمقهایش را به کار گرفت تا از جایش بلند شود. از وقتی ماشین را دیده بود امیدوار شده بود. شاید خوشبختی یکبار دیگر به سراغش آمده باشد. حتی با خود فکر کرده بود که شاید دوباره به منزل کسی برود واحترام گذشته را باز پس بگیرد.
دو مرد گویی که بخواهند چیزی شکستنی را جابجا کنند با آرامشی خاص او را بلند کردند. به سمت عقب ماشین برده و درِ عقبِ ماشین را که رویش بزرگ نوشته بود: طرح جمعآوری سگهای ولگرد، بازکرده و او را در کنار طردشدههای دیگر قراردادند. ■