آن روز وقتی زن میان سال صورت کک مکی را با آن موهای اندک قرمز بیرون زده از زیر مقنعه دید، مطمئن شد تا همیشه از خاطره مداد قرمز، رها نمیشود. دوباره آن زخم کهنه سرباز کرد. مگر در این شهر چند نفر آن کک مک ها و موی قرمز را داشتند. تنها چیزی که یادش رفته بود این بود که فکر میکرد برخی آدمها فقط در کودکی حبس میشوند و به دنیای واقعی بزرگسالی پا نمیگذارند وآن روز واقعیت بر خیال چربید.
باید بر میگشت به عقب. باید کاری میکرد. باید هرطور شده اصل ماجرای آن روز و راز سر به مهر را دوباره دوره میکرد. کاش میشد چیزهایی را در گذشته تغییر داد.
لادن از لابلای دفتر خاطرات خاک خوردهٔ اول ابتدایی بیرون آمده بود و در خیابانی که او قدم میزد رو در روی او چشم در چشم شده بود. چشمش که در نی نی چشمان او گم شد، چنان به چهل سال پیش پرتاب شد که باورش نمیشد پنجاه دهه از خدا عمر گرفته است.
به خودکه آمد زن میان سال دور شده بود. به عقب برگشت و از رد او، جز چادری کشیده شده برزمین چیزی ندید.
پارک نزدیک بود. اصلاً آمده بود برای پیاده روی. روی اولین صندلی خودش را ولو کرد. بدنش یخ کرده بود مثل همان روز.
دیگر نفهمید که چطور شد که پرتاب شد به کلاس اول.
همهمهٔ زری کلاس را پر کرده بود. مداد قرمز استدلر ِفوق العاده، چیزی نبودکه هرکسی توان داشتنش را داشته باشد.
و این مداد، جایزه شیما بود به زری شاگردش که با تمرینات او نمرهٔ دیکتهاش را بالای هجده گرفته بود.
همه آرزو داشتند شاگرد شیما باشند. معلم پولدار مهربان و بخشندهای که لبخند شیرینش دل همه را میبرد.
او هم درسهایش خوب بود و تازه باید با بچههای دیگر کار میکرد، اما داشتن آن مداد قرمز جزو آرزوهایی بود که برآورده شدنش با توجه به شرایط خانوادگیش غیرممکن بود.
مداد قرمز حق او هم بود ولی معلم او هرگز چنین جایزههایی نداشت.
آن روز وارد کلاس شد. تمام اعضای بدنش میلرزیدند. دستانش عرق کرده بود و رنگش مثل گچ سفید شده بود. میدانست که تا آخر عمر خود را سرزنش خواهد کرد. در خانهٔ آنها دست درازی غیرقابل بخشش ترین گناه بود، اما این مداد قرمز... باید مال او میشد. سر میز زری رفت در کیفش را باز
کرد و مداد قرمز را برداشت و با سرعت در زیر صندلی خودش جاسازی کرد و به سرعت از کلاس خارج شد. کمی در حیاط چرخید. دستشویی رفت و آبی به صورتش زد و با کمی تأخیر وارد کلاس شد. زری داشت زار میزد و از او دردناکتر لادن بود که ضجه میزد. معلم و ناظم به کلاس آمده بودند شیما که هرگز عصبانی نمیشد با ادب جلوی معلم ایستاده بود و مداد قرمزی را در دستش گرفته بود و میگفت: «بله این همان مدادی است که من به زری جایزه دادم. فقط یه کم بیشتر سرش رو تراشیدن که کوچکتر به نظر بیاد.»لادن با درد میگریست. «خانم به خدا به خدا مال خودمونه هفته پیش بابامون برامون خریده.»
یکی از بچهها که کنار لادن می نشست گفت: «پس چرا تا حالا من
ندیدمش؟»
لادن فین فینکنان گفت: «خب تا حالا دست خواهرم بود. قرار شد یه هفته بهش قرض بدم.»
زری با شتاب مداد را از دست شیما قاپید: «خودشه. مداد جایزهٔ خودمه.»
لادن هرچه زار زد فایدهای نداشت. تنها اجازه پیدا کرد برود بیرون و صورتش را بشورد و قبل از رفتن قول بدهد دیگر دست در کیف بچهها نکند وگرنه باید با والدینش بیاید مدرسه.
لادن با شانههایی که از هق هق میلرزید از کلاس بیرون رفت.
او سرجایش نشست دستش را در زیر نیمکت حرکت داد مداد سرجایش بود باورش نمیشد که گریههای لادن دوستش اصلاً ًدلش را نسوزانده است. او مداد را میخواست. خیلی میخواست. این نهایت خواستن تنها چیزی بود که تا همین امروز هم باقی بود. او مداد را میخواست فقط همین.
زنگ کلاس که خورد. آرام مداد را بر داشت و در کیفش گذاشت و چنان باشتاب به سمت خانه دوید که گویی همهٔ کلاس و معلمها دنبالش بودند. بر سرعتش میافزود تا کسی مداد قرمزش را از او نگیرد.
به خانه که رسید به سرعت به سمت دستشویی رفت. وقتی به اتاق برگشت، مثل همیشه نهار آماده بود؛ گرم و دلچسب. میلی به غذا نداشت. تمام قلبش جمع شده بود در حلقش و راه گلویش را بسته بود. با ظرف غذایش بازی کرد و به سؤالات مادرش جوابهای نامفهوم داد. سفره که جمع شد خیالش راحت شد. کمی آرام گرفته بود و میتوانست به سراغ گنج بادآوردهاش برود. دفتر مشقش را درآورد وآن مداد قرمز استدلر خوش رنگ را، که کیف داشتنش طعم هوا را برایش دلنشین ساخته بود، به دست گرفت. احساس میکرد حالا بهترین رنگ را به مشقهایش خواهد داد.
هنوز اولین حرف را ننوشته بود که سایهٔ برادرش را بالای سرش دید. سرش را که بالا گرفت از نگاه برادرش به روی مداد قرمزش خوشش نیامد. برادرش دو سال از او بزرگتر بود. فریاد زد: «این مداد و از کجا آوردی؟»
«جایزه گرفتم.» و مداد را در دستش محکمتر گرفت.
برادرش با تشر گفت: «بده ببینم.» میدانست که چارهای ندارد. «قول بده به هم برش می گردونی؟»
صدای برادرش بلند شد: «بده ببینم.»
و بعد دیگر مداد قرمز استدلر از آن او نبود.
هر روز که به کلاس میرفت، نگاه افسردهٔ لادن روی زری و مداد قرمزش، دلش را به درد میآورد ولی خب او هم دیگر مداد قرمز اعلاء نداشت.
امروز در پارک نشسته بود و شانههایش از شدت گریه میلرزید. با همان شدت که شانههای لادن در آن روز خاص.
چهرهٔ کک مکی، او را دوباره کشانده بود به همان کلاس و آن مداد قرمزی که منتهای لذت داشتنش تنها به اندازه یک کلمه بود و تا مدتها خشم نداشتنش، برادر را در چشم او منفور ساخته بود. هرچه فهمیدهتر میشد، بیشتر از رنگ قرمز بدش میآمد. آنقدر که هرگز هیچ نوشتهای را با مداد قرمز ننوشت. مداد قرمز و اشکهای لادن، اولین عذاب وجدان او از اولین بلوغ فکریاش تاکنون بود.
کاش میشد بعضی چیزها را در گذشته پاک کرد. ■