• خانه
  • داستان
  • داستان کوتاه «در آوردن جوش و شکستن ناخن!» نویسنده «پروین پناهی»

داستان کوتاه «در آوردن جوش و شکستن ناخن!» نویسنده «پروین پناهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «در آوردن جوش و شکستن ناخن!» نویسنده «پروین پناهی»

درست همان روز که گفتم نه ! من آدم این رابطه ها نیستم ، یک جوش بزرگ در آوردم . جوش دردناکی بود.آن قدر که دردش چند باری ازخواب بیدارم کرد. نمی دانم یک مرتبه از کجا پیدایش شد. مثل یک وصله ناجور نشست سمت راست چانه ام . البته نمی دانم به آن قسمتی که جوش لعنتی در آمده بود دقیقا کجای صورت می گفتند. نمی شد به آنجا بگویی کنارچانه .کمی این طرف تر و بالاتر .جایی بود که نه می توانستی بگویی گونه ، نه چانه ! بهتر است این طور بگویم جایی که وقتی گریه می کنی خط اشک راه آنجا را می گیرد و می ریزد .

این گلوله قرمز دردناک درست آنجا بود چند باری رفتم توی دستشویی اداره و حسابی فشارش دادم اما به جای این که محتویات آن بیرون بزند فقط قرمز شد و فشارم افتاد .آن قدر که دلم می ­خواست داد بزنم اما دادم را مثل یک کپسول چرک خشک کن درشت قورت دادم و صدایم در نیامد. توی آیینه دیدم که چقدر سرخ شده ام .از دستشویی که در آمدم همه فهمیدند و نصیحتم کردند که دست کاریش نکنم .اهمیتی ندادم.گفتم مهم نیست ، خوب می شود . تو آمدی و به بهانه رفتن به دستشویی از کنارم رد شدی .انگار که یک مایع سیال در دلم آب شد و ریخت ! مایع سرد با ارزشی که مدتی بود در دلم پنهانش کرده بودم وآن چیز وقتی تو رد می شدی ناگهان از دستم رها می شد و می ریخت .احساس کردم که نفسم لحظه ای رفت و یادم نمی آید که چطور برگشت .فکر کردم کسی یکباره صدایم کرد و گفت نفس بکش احمق ! گفت اگر نفس نکشی ممکن است توی اداره همه بفهمند چیزی بین تان هست و آبرویت برود . بعد من محکم نفس کشیدم .چند باری پشت سر هم و کوتاه .

سعی کردم عادی جلوه کنم اما تو نمی گذاشتی. وقتی نگاهت را متمرکز می­کردی دیگر دست­بردار نبودی.اگر من هم این طور می خواستم که همه چیز مثل قبل وعادی باشد تو نمی گذاشتی . رد می شدی حواست به من بود . ظاهرا با منشی حرف می زدی اما انگار منظور گفتگویت من بودم،می گفتی:(زندگی کوتاهتر از آنی است که بخواهی سخت بگیری و یا جملاتی این چنینی ...) اصلا انگار از هر طرف هزار تا چشم داشتی اما در عین حال کسی هم نمی توانست بیاید و یقه ات را

بگیرد و بگوید چرا این قدر دقیق شده ای روی این خانم ؟ طوری که جز خودم کسی نمی فهمید که مرا زیر نظر داری.

گاهی فکر می کنم حتی از کنار چشم هایت هم دو تا چشم داشتی و هر بار که دقیق می شدی نگاه نافذت را مثل چاقوهایی کوچک اما برنده به سمتم پرتاب می کردی .حتی یکبار که با هم رو در رو شدیم احساس کردم چیزی تیز صورتم را خراشید. بعد هم سوزشی را در کنار گردنم حس کردم .انگار که گردنم را با تیغ بریده باشند، سوختم .دست بردم به سمت گردنم .کاملا خیس بود .انگار داشت خون می آمد.آن خون راه گرفت و از گردنم ریخت روی گردنبندی که رضا به مناسبت ششمین سالگرد ازدواجمان خریده بود.خون راهش را ادامه داد و رفت پایین تر. مثل مورچه ای که روی تنت راه می رود حرکت مایعش را روی پوستم حس می کردم .سعی کردم به روی خودم نیاورم اما چیزی داشت از گردنم می چکید و اگر می خورد به لباسم ممکن بود همه بفهمند که چیزی غیر عادی وجود دارد .خم شدم و از توی کشو یک دستمال کاغذی بیرون کشیدم و از گردن تا میان سینه هایم را پاک کردم و نگذاشتم کسی بفهمد که خیس شده ام.تو دست برنمی داشتی و من هر روز داشتم ازاین همه زخم آب می شدم .اما تو هر بارسرحال تر از روز قبل می آمدی اداره..با لباسی آراسته و متفاوت .انگار قبراق تر و جوان تر می شدی و از این که کسی را این طور زخم و زیلی کنی لذت می بردی. وقتی داشتم به سمت آشپزخانه می رفتم درست روبه رویم سبز شدی . در تلاقی چند ثانیه ای نگاهمان با آن چشم های بی شرم و بی حیا مرا دریدی ! و آنجا بود که حس کردم راستی چقدر چشمهایت شبیه چشم های گرگ هستند.چشم هایی ریز،کشیده و بی رحم.گرگ می تواند وصف درستی از چشم های درنده ی تو باشد .موجوداتی که هرگز قلاده را به خود نمی پذیرند و رام شدنی نیستند.درست شبیه یک گرگ سیاه ورزیده که درکیمنگاه خود پناه گرفته تا در زمانی مناسب شکار خود را بدرد.پدربزرگم می گفت هیچ کس نباید سکوت گرگ ها را در زمستان باور کند چون خدا می داند کدام سحر ، وقتی هوا گرگ و میش است بریزند و هر چه هست و نیست را بدرند و آفتاب که می زند می بینی همه جا را خون فرا گرفته ومردارهایی که خون به گردنشان دلمه بسته بی هیچ تحرکی مرگ را در خود پذیرفته اند .

آن لحظه در آشپزخانه ی اداره هیچ کس نبود.چاقو را از جا قاشقی کنار سینک برداشتم .دست هایم می لرزید .صدای نفس هایت را از پشت سرم می شنیدم . نزدیک شدی و آرام طوری که فقط خودم بتوانم بشنوم گفتی :

- خوبی ؟

آب دهانم خشک شده بود .خودم را جمع و جور کردم و گفتم ممنون .در کابینت را بی خود باز کردم و سرسری داخلش را نگاهی انداختم . بعد یک بشقاب برداشتم . برگشتم دیدم تکیه داده ای به در آشپزخانه و طوری ایستاده ای که هیچ کسی نتواند داخل یا خارج بشود. می خواستم هر طور شده از آن مخمصه خلاص شوم که نزدیکتر شدی و نزدیک گوشم گفتی : تا کی می خواهی از دست من فرار کنی ؟ برگشتم و درکابینت را محکم بستم. انگشتم ماند لای در کابینت و ناخنم از ته شکست.مشتم را بستم و لبهایم راحسابی گاز گرفتم که صدایم در نیاید. نمی توانستم داد بزنم .تو خندیدی.خنده ای بی خیال و از ته دل ...بعد انگار چیزی مثل یک خس خس سرخوشانه را از انتهای گلویت شنیدم .

گفتی :

- چی کار میکنی با خودت ؟ بذار ببینم چی شد ؟

و به سمت من خم شدی.

من چند قدم رفتم عقب تر و دستم را بردم پشت سرم .

- ممنون ، چیزی نیست !

توی دستم نم ناک شد ، حدس زدم که از این یکی هم دارد خون می آید . مگر یک نفر چقدر می تواند به آدم زخم بزند ؟

با صدایی آهسته و همراه با پوزخند گفتی :  خیلی مواظب باش وقتی من را می بینی ، چاقویی چیزی دستت نباشد چون دستت را حتما می بری ...

سرم را انداختم پایین .سعی کردم چشمم به چشمت نیفتد، بعد با سرعت آمدم بیرون و رفتم به سمت اتاقم و نشستم پشت میزم.خانم رئوفی با تعجب نگاهم می کرد.دستم را آوردم بالا و ناخنم نگاه کردم.از اطرافش خون زده بود و می سوخت. وقتی تمام ناخن هایت سوهان زده و مرتب باشند یک ناخن شکسته خیلی دست آدم را زشت و نا فرم می کند .به خودم گفتم مهم نیست . صبر می کنم تا بلند شود.

دلم می خواست آن قدر قدرت داشتم که بیایم و بگویم بهتر است دست از این بازی ها برداری و هر چه زودتر تمامش کنی .چون دیگر توان مقابله با آن چشم های درنده را ندارم و راستش را بخواهی دیگرجایی از بدنم نمانده که زخمش نزده باشی . بهتر است تلفن بزنم ، می گویم که این بار آخر است که با هم حرف می زنیم .فکر کن هیچ وقت یکدیگر را ندیدیم و با هم صحبت نکرده ایم .دست بردم به سمت تلفن همراهم .گفتم هر چه باداباد.حرف هایم را باید بزنم. چند دقیقه قبل خودت پیامکی فرستاده بودی. دستم روی گوشی می لرزید .می ترسیدم کسی اسمت را ببیند.گوشی ام را بین دستانم پنهان کردم و بعد پیام را باز کردم . نوشته بودی :( دست از لجبازی بردار، نمی توانیم از هم بگذریم ،تا عمر داریم چشممان به چشم هم خواهم افتاد ) خط بعد ...راستی دستت چطوره زلیخا !؟ و یک شکلک خنده .:)..

گوشی را انداختم داخل کشو و درش را بستم ،چند ثانیه بعد دستی انداختم و باز گوشی را آوردم بیرون و تایپ کردم ..

- منظورتان چیست ؟

چند لحظه ای گذشت ، گوشی را توی دستم مشت کرده بودم و گذاشته بودمش روی حالت سکوت .گوشی لرزید و تکانی خورد . پیام را باز کردم .نوشته بودی :

حضرت یوسف که رد می شد تمام زنها و دخترها به جای میوه دست هایشان را می بریدند. شکلک خنده :).برای همین گفتم چاقویی چیزی دستت نباشد وقتی من را می بینی ! شکلک خنده بزرگتر :)

با خودم گفتم یعنی چه ؟ یعنی به جز من چند زن دیگر بوده اند که وقتی تو را دیده اند ناخنشان را از ته شکسته باشند ؟زنانی که بدنشان پر باشد از زخم هایی که هر روز از تو می خوردند ؟ صدای خانم رئوفی مرا به خودم آورد .

- چاقوت کو ؟ رفتی چاقو بیاوری میوه پوست بکنی ها ...! به دستم نگاه کردم. به ناخنم که وصله ای ناجور بود.. گفتم : آخ ...ببخشید یادم رفت .خانم رئوفی زیر لب چیزی گفت که برایم اهمیتی نداشت.به بهانه دستشویی بلند شدم . چیزی گلویم را می فشرد و احساس می کردم در حال خفگی هستم .رفتم داخل و در را قفل کردم .توی آیینه دستشویی به خودم زل زدم . نمی دانستم دارد چه بلایی سرم می آید .چشمم به آن جوش لعنتی افتاد. هنوز هم جایش توی صورتم جلب توجه می کرد .از آن روز چند باری ترکانده بودمش اما باز هم چرک و خون آبه داشت .راستی چرا این جوش بدشکل خوب نمی شد ؟ باز دست بردم و فشارش دادم ،خیلی درد داشت.دردی که آمیخته به نوعی لذت بود .گریه ام گرفت ، سیفون را پایین کشیدم و زار زدم .جایش را زخم کرده بودم .مطمئن بودم با دستکاری هایی که کردم خوب نخواهد شد و جایش تا ابد خواهد ماند .صورتم را شستم و آمدم بیرون . به خودم گفتم مهم نیست ، با لیزر درستش می کنم و صورتم می شود مثل روز اول .به سمت میزم برگشتم. دیدم یک جفت چشم سیاه درنده نشسته پشت میز من و دارد مرا برانداز می کند .

به محض این که مرا دیدی از جا بلند شدی و گفتی :

- صورتتان چیزی شده خانوم....؟ طوری وانمود کردی که انگار فامیلی من را از یاد برده باشی .

-آخ ..مثل اینکه زخمش کرده اید !

جواب ندادم و فقط بینی ام را بالا کشیدم .

صدایی همراه با همان خس خس سرخوشانه شنیدم که می گفت : خون افتاده ..می روم برایتان دستمال کاغذی بیاورم ...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692