از دیروز، آجر سفالی لبه دیوار بالکن اتاقم را دیدهام. با وزش باد، آجر سفالی تکان میخورد و هرآن ممکن است به زمین بیفتد و اگر اتفاقی روی سر پیرمرد بیفتد کارش تمام است؛ در جا او را میکشد. احتمالاً خود پیرمرد جایش گذاشته است. هفته قبل بود که به او گفتم: پیرمرد، یه گشتی توی واحدها بزن، مصالح اضافی رو جمع کن.
و پیرمرد مثل همیشه گفت: چشم آقای مهندس.
حالا، سرظهر تابستان است. از اینجا، از این بالا، طبقه پنجم ساختمانی سیزده طبقه، در خنکای هوای کولرگازی، پیرمرد را که عرق از سر و کونش میریزد نگاه میکنم. هنوز مرددم که آجرسفالی را بردارم یا نه. به خودم می گویم؛ «به تو چه؟! افتاد که افتاد، توی سر کسی هم افتاد که افتاد؛ به تو چه؟!» با اینکه کار راحتی دارم، اما کلافهام. شاید از بیکاری کلافهام. دو سه سالی است که با مهندس احمدیار، مدیرعامل شرکت، کارمی کنم، کارم شده اینکه بنشینم و کارکردن بقیه را نگاه کنم و هی دستور بدهم. حقوق بخور و نمیری میگیرم. خوب که فکرش را میکنم از همین حقوق بخور و نمیر ناراضیام. دوست دارم خیلی چیزها داشته باشم که با این حقوق نمیتوانم. خانهای دلباز و بزرگ، ماشین مدل بالا و خارجی، و ازدواج با دختری پولدار و زیبا.
پشت میزم مینشینم. محوطه حیاط و مش اکبر را دیگر نمیبینم. باد کولر لذت بخش است. فکر میکنم؛ «اگر پیرمرد شانس بیاورد و آجر روی سرش بیفتد، راحت میشود، بیمه شرکت هم که هست، تا کی میخواهد جان بکند، بدبخت! این هم شد زندگی که از صبح تا شام مثل سگ له له بزنی!» مش اکبر دو سال قبل که این پروژه را شروع کردیم، میان بقیه کارگرها از میدان آمد، اما چون خوب کارمی کرد و سربراه بود، شد کارگر ثابت پروژه. از همان روزها هم پیرمرد صدایش کردیم. آقای مهندس تصمیم گرفته در پروژه بعدی هم باشد.
بلند میشوم و پشت پنجره میایستم. سیگاری آتش میزنم. درز پنجره را بازمی کنم تا دود سیگار بیرون برود، هرم گرما توی صورتم میخورد. پیرمرد زیرآفتاب مشغول است. آدم خوبی است. هرکاری به او بگویی درست و بی کم و کاست انجام میدهد. تنها جمله روی زبان او هم این است؛ «چشم آقای مهندس،» حالا هم دارد آجرهای اضافی این طرف و آن طرف ساختمان را که به او گفتهام جمع میکند. نوعی حس خدایی به من دست میدهد؛ من میگویم و او انجام میدهد و حالا هم میدانم که آجرسفالی ممکن است هرآن مغزش را متلاشی کند. آجری که من میتوانم به آسانی برش دارم. فکرمی کنم؛ «جمع کردن آجرهای پراکنده اطراف حیاط مجتمع که تمام شود، باید بفرستمش خاکهای اضافی کنار دیوار دور حیاط را جمع کند و بیرون رویات و آشغالها بریزد تا زنگ بزنم بیایند ببرند.» کار مجتمع پنج شش ماهی دیگر تمام میشود. پیرمرد نگران بعدش است. دوست ندارد که بیکاربماند. امروز اول وقت وقتی صدایش کردم تا کارهایش را به او بگویم گفت:
- آقای مهندس پروژه بعدی رو نگرفتید هنوز؟!
- نه هنوز، اما جورمی شه، میگیریم. نگران نباش.
- نگران نیستم، اما خوب، ما ام آگه کار نکنیم هشتمون گرو نو مونه.
- درست می شه.
- به امید خدا.
- حالا به کارات برس،
- چشم آقای مهندس،
صدای ضربه باد که به شیشه میخورد از فکر و خیال بیرونم میآورد. به آجر سفالی نگاه میکنم. با وزش باد تکانش بیشترمی شود. پنجره را میبندم. هر روز آمدن و رفتن این بادهای موسمی را در اراک داریم. کلی گرد و خاک با خودشان میآورند. پیرمرد چند تایی آجر روی دلش گرفته و به طرف دیگر حیاط میبرد. وفتی از زیر آجر سفالی رد میشود، به حرکتهای جلو و عقب آجر سفالی نگاه میکنم. پیرمرد از زیر آجر به سلامت میگذرد. ضربان قلبم کمی بالا رفته است. به طرف در بالکن میروم تا آجر را بردارم و خیال خودم را راحت کنم. به در که میرسم میایستم. فکرمی کنم؛ «بابا طوفان هم بیاید این آجر از جایش تکان نمیخورد.» برمی گردم و سرجایم مینشینم، اما می دانم که خودم را توجیه کردهام، آجر سفالی هر آن ممکن است که پایین بیفتد و اگر پیرمرد در رفت و آمدهای مداومش زیر آن باشد مغزش متلاشی میشود. فکر میکنم؛ «به من چه، اگر افتاد هم که افتاده، پیرمرد راحت میشود، بیمه که دارد، زن و بچهاش حقوق بخور و نمیری میگیرند.» سیگاری آتش میزنم و گوشم را میسپارم به صدای باد و لرزشهای خفیف آجر سفالی لبه بالکن اتاقم.
***
پیرمرد مثل همیشه اول وقت آمده است که کارهای روزانهاش را به او بگویم. به آجرسفالی نگاه میکنم، هنوز سرجایش است. یک آن به ذهنم میآید که سر حرف را با پیرمرد بازکنم. تا حالا با او همصحبت نشدهام. همینطور که به من نگاه میکند در ذهنم دنبال سوالی میگردم که سرصحبت را با او بازکنم. اولین و راحترین سؤال را میپرسم.
- چه خبرها پیرمرد؟
پیرمرد لبخند می زند.
- سلامتی آقای مهندس.
- کار و بار خوبه؟ خونواده خوبن؟
پیرمرد لبخند می زند. انگار انتظار ندارد با او احوالپرسی کنم. کمی دستپاچه جواب میدهد؛
- از مرحمت شما خوبن! سلام رسونن.
- چهار تا بچه داری، درسته پیرمرد؟
- آره.
- چکار میکنن؟ کجاین؟
- یکی از دخترها شوهرکرده و رفته سرخونه زندگیش، یکی دیگشون دبیرستانی یه. دختر سومم دبستان درس می خونه با پسرم.
- آها، پس پسره ته تغاریه؟!
پیرمرد میخندد.
- بله آقای مهندس. آگه می دونستیم که زندگی اینقدر سخت می شه به همون دختر اولی قناعت میکردیم که فقط نگن اجاقش کوره...
برای اینکه گپمان گرمتر شود صحبتش را قطع میکنم.
- اما ادامه دادی تا پسره رو خدا بده...
پیرمرد بلند میخندد. براحتی. از ته دل میخندد. انگار که همه چیز در دنیا بر وفق مرادش است.
- خوب چکارکنیم آقای مهندس، فکر کردیم یکی باشه زیر تابوتمونو بگیره.
و باز میخندد. زودی میپرسم: راضیای پیرمرد؟!
خنده از روی لب پیرمرد میرود. فکرمی کند و بعد لبخند میزند و مصمم میگوید: آره الحمدالله، خوش می گذره، یه لقمه نون بخور و نمیر درمییاریم و با هم میخوریم. به از شما نباشه، بچههای خوبیان. خیلی احتراممو دارن. مادرشون که خیلی خوبه. صبور و هیچ نگو. امشبم دختر بزرگم با شوهرش و بچش می یان خونه ما. فکر کنم می خوان چشن تولد برای نوم بگیرن. تا نصف شب می گیم و میخندیم. زندگی ما هم همینه دیگه. الحمدالله دلخوشیم. شکر خدا. جایی و سفری نمی تونیم بریم اما خوب همین که سالمیم و کارمی کنیم راضیایم. همین که دلمون خوشه راضیایم. شکر.انتظار این جوابها را نداشتم. به او خیره میشوم. لبخند از روی لبش میپرد. انگار که حرف نامربوطی زده باشد، دست و پایش را جمع میکند. وقتی به خود میآیم می گویم: خوب پیرمرد، برو کار دیروزُ تموم کن، بعد بیا تا بهت بگم که چکارکنی.
- چشم آقای مهندس.
برمیگردد و از اتاق خارج میشود. قبل اینکه با آسانسور توی حیاط مجتمع برسد، میپرم توی بالکن و آجر سفالی را برمیدارم. به پایین نگاه میکنم. کسی در محوطه نیست. آجر را پایین میاندازم. روی زمین که میرسد هر تکهاش به گوشهای پرت میشود. ■
دیدگاهها
به نظر من هم داستان خیلی خوبی بود . آدمها تشنه ی خدایی کردن هستند - قضاوت کردن و محکوم کردن و مجازات کردن حتی برداشتن آجر هم پاداشی بود از همین جنس. تسلط بر زندگی و سرنوشت دیگران را دوست داریم- منفی و مثبت بودنش مهم نیست
تشکر از شما
جناب یاحقی پیروز و پایدار باشید....
ممنون
موفق و پیروز باشید
داستانتان براي من بسيار گيرا بود. فضاي ذهني راوي، لايه اي ارزشمند به داستان داده است. موفق باشيد
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا