• خانه
  • داستان
  • داستان کوتاه «بازی‌های قاقاننه» نویسنده «ارسلان حکمتی»

داستان کوتاه «بازی‌های قاقاننه» نویسنده «ارسلان حکمتی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «بازی‌های قاقاننه» نویسنده «ارسلان حکمتی»

قاقا ننه قاب عکس را دقیقاً وسط تاقچه می‌گذاشت. من اگر در حیاط خانه‌اش بازی هم می‌کردم براحتی از پنجره قدی اتاقش می‌دیدم که قاب عکس را دستمال می‌کشد و بهش خیره می‌شود. حتی از پشت بام هم می‌دیدمش. از در اتاق نشیمن که وارد می‌شدی اول عکس را می‌دیدی. چشمانت را که پایین‌تر می‌آوردی قاقاننه روی تشکچه گلداری نشسته بود و بافتنی می‌بافت. این بازی مورد علاقه‌اش بود.

برعکس من که همیشه یا بالای درخت بودم یا روی پشت بام قاقاننه همیشه نشسته بازی می‌کرد. قاقاننه مثل مردها بود. دست‌های بزرگش پشت سر هم مثل ماشین حرکت می‌کردند و برای پسران و دخترانش، مخصوصاً پسرانش، کلاه و شال و نیمتنه می‌بافتند. هر چند وقت یکبار چشمانش را از بافتنی بر می‌داشت و نگاهی به من که بازی می‌کردم- مبادا خرابکاری کنم، قاقا ننه همیشه نگران وسایلش بود- به درختان قدیمی حیاط، و به آسمان می‌انداخت. دور و برش محصولات کرم خورده حیاطش، مرباهای دست ساز با سلیقه‌اش یا برگه‌های میوه خشک در انتظار خورده شدن بودند. قاقا ننه میگفتاولین بار شوهر آینده‌اش را در کوچه‌ای تنگ در روستایشان دیده بود. با دوستانش بازی می‌کرده و خانه و ظروف گلی می‌ساخته که خان با اسب رد می‌شود. می‌ایستد و با قاقا ننه چشم در چشم می‌شود، سر اسب را کج می‌کند و از درگاهی خانه‌شان رد می‌شود. قاقا ننه دوباره بازی می‌کند و بعد از چند دقیقه رفتن خان را تماشا می‌کند که زلیخاننه بدرقه‌اش می‌کند. زلیخا ننه قاقا ننه را به خانه می‌خواند و با او از اینکه بزرگ شده و می‌تواند مهمان بازی واقعی راه بیندازد صحبت می‌کند. قاقاننه می‌گوید نمی‌خواهم ولی زلیخاننه عصبانی می‌شود. قاقا ننه چند روزی به بازی ادامه می‌دهد و به منزل خان و پیش کودکان هم سن و سال خودش می‌رود و تمام تلاشش را می‌کند تا با یک بازی واقعی بچه‌های خان را بزرگ کند. و خوب انجام می‌دهد. بچه‌های خان بزرگ می‌شوند و می‌روند و قاقاننه بازی را با خان و بچه‌های خودش ادامه می‌دهد. ولی خان مریض می‌شود و بازی را ترک می‌کند. قاقا ننه قوی بود. گریه هم که می‌کرد انگار گریه نمی‌کرد. حواسش همیشه به همه چی بود. به فکر میهمان و آبروداری بود. بیدی نبود که از این بادها بلرزد.

قاقا ننه می‌گفت اگر خان با پولش این همه مغازه نمی‌ساخت و پول‌اش را خرج نمی‌کرد الان مبلغ قابل توجهی پول داشت. حتماً با این پول‌ها می‌توانست خیلی بازی‌ها بکند. ولی قاقاننه خیلی جاها پول قایم کرده بود و برای مبادا گذاشته بود. هیچکس از قاقا ننه نمی‌پرسید از کجا پول می‌آورد شاید چون همه می‌دانستند قاقاننه اینقدر قوی هست که بالاخره یه کاریش می‌کند. پس نگرانی نداشت. همه مشغول بازی خودشان بودند. با اینکه قاقا ننه از چیزی ترسی نداشت، دوست نداشت شب‌ها تنها بخوابد. خانه‌اش بزرگ و قدیمی بود. سقف اش هم چوبی بود. هوا که تاریکی می‌زد پیشش می‌رفتم و با هم گپ می‌زدیم. قسمت‌های کرم خورده میوه‌های درختانش را جدا می‌کرد و باهم می‌خوردیم. همه این‌ها بخشی از بازی من و قاقاننه بود. قاقا ننه جوانتر که بود کمرش خم شده بود و روی تشک نازک می‌خوابید. می‌گفت برای کمرم خوب است. زیر پنجره دراز می‌کشید و آسمان پرستاره را دید می‌زد. لابد به کوچه تنگ و دوستانش فکر می‌کرد. خیلی زود خوابش می‌برد و صدای خور و پفش بلند می‌شد. صبح خیلی زود بیدار می‌شد و به گلهایش و درختانش آب می‌داد و چای می‌گذاشت تا من پامیشدم و باهم ناشتا می‌کردیم. قاقاننه همیشه می‌گفت تمام شب چشم روی هم نگذاشته. چند بار امتحانش کردم. تا خور و پفش بلند شد صدایش زدم و ازسرعت خوابش تعجب کردم. شاید این هم قسمتی از بازی‌هایش بود. قاقا ننه بندرت بیرون می‌رفت. چادرش را سر می‌کرد، قاب عکس را بر می‌داشت و با دستمالی پاکش می‌کرد و داخل کیفش می‌گذاشت. پاهایش را یکی یکی- و نه باهم مثل من- حرکت می‌داد و بدن سنگینش را جلو می‌برد. انگار به پاهایش وزنه بسته بودند. نفسش می‌گرفت و امانش را می‌برید و صدایش را در می‌آورد و می‌گفت دیگر بیرون نمی‌رود. به هرکسی می‌رسید بلافاصله بازی را شروع می‌کرد. عکس را نشان می‌داد و می‌خواست از بین کسانی که مثل تیم فوتبال بعضی نشسته و بعضی ایستاده بودند دایی را پیدا کند. اگر شخص موردنظر در این کار موفق می‌شد قاقاننه با دهان بسته لبخند می‌زد- قاقا ننه هیچ وقت با دهان باز نمی‌خندید- ولی اگر اشتباهی رخ می‌داد قاقاننه ناراحت می‌شد و شخص مورد نظر باید تا پایان به حرفها و دلایل قاقاننه گوش می‌کرد. یک بار که عکس را نشان زلیخاننه داد من پریدم و گفتم بنظرم اصلاً شبیه دایی نیست. قاقاننه یه لحظه مکث کرد، انگار انتظارش را نداشت. مثل اینکه به خطای بازی من فکرمیکرد گفت: این که زیر چانه‌اش می‌بینی ریش نیست، سایه صورتش است. اشتباه کردی. اگر با دقت نگاه کنی می‌بینی. یک بار دیگر نگاه کن. ولی قاقاننه عکس را به آرامی مثل یکشی قیمتی به داخل کیفش لغزاند و منتظر شخص بعدی شد. دایی کوچک‌ترم می‌گفت عکس را از نمایشگاه عکسجنگ پیدا کرده و چون خودش عکاس بود چند تا از عکس را در اندازه‌های مختلف ظاهر کرده و بعضاً قاب کرده بود. نسخه کوچک عکس در خانه ما بود ولی ما خیلی کم برای بازیاز آن استفاده می‌کردیم. مواقعی که مهمان می‌آمد. خانه ما کسی اهل بازی نبود. من بارها و بارها عکس را دست می‌گرفتم و به دایی خیره می‌شدم. به قد بلند، مچ‌های برجسته، سبیل‌های ضخیم و نگاه بی احساس و راحتش. و تک تک آدم‌هایی که یا نشسته یا ایستاده در عکس بودند. مثل یک تیم فوتبال. دایی و رفقاش لباس‌های زرد درخشان تنشان بود و تعداد کمی که انگار مربی‌های تیم بودند لباس تیره تنشان بود. از قیافه بعضی از لباس زردها شیطنت می‌بارید. ولی بعضی‌ها مظلوم و آرام بودند. دایی خیلی محکم ایستاده بود و مستقیم زل زده بود تو چشم‌های ما. آفتاب شدید همه جا روی صورت و لباس آدم‌ها سایه درست کرده بود. وقتی قاقاننه عکس را به خانم ننه‌ام که خاله‌اش بود نشان داد بهش گفت: معلوم نیست علی را کی کشته‌اند و جنازه‌اش را کدام دره غلتانده‌اند. قاقاننه نتوانست حرفی بزند و بازی همیشگی را اجرا کند چون خانم ننه‌ام قوی‌ترین، رک و راست‌ترین و مغرورترین زنان دنیا بود که می‌شناختم. پس اصلاً از هیچ بازی خوشش نمیامد. قاقاننه هر موقع یاد این حرفها میفتاد آه می‌کشید، و چشمانش خیس می‌شد. ولی بازهم قاقاننه بازی با قاب عکس را ادامه می‌داد. هر روز دستمال می‌کشید، خیره می‌شد، داخل کیفش می‌گذاشت و حرکت می‌کرد. انگار عکس یک عروسک تازه بود و اومثل آن دختر کوچه تنگ از عکس مراقبت می‌کرد. عکس را به زلیخا ننه هم نشان داده بود. تو همان اتاقش در روستا که کلی پله بلند می‌رفت بالا، وقتی پای چراغ نفتی‌اش نشسته بود و چای دم گذاشته بود و منتظر ما بود. زلیخاننه چشمانش خیس شد و گفت: چه میدانم بچه، چه میدانم. زلیخاننه همه صورتش چروک بود. از همه آدم‌ها بزرگ‌تر بود. حتی از قاقاننه. ولی بازی بلد نبود. نه که خوشش نیاید مثل خانم ننه. اصلاً بلد نبود. او فقط کار می‌کرد. قاقاننه باز عکس را آرام سر داد داخل کیفش. همین‌جا بود که من گفتم بنظرم شبیه دایی نیست. آخر می‌خواستم بازی کنیم.

وقتی زن دایی بزرگم با سرعتی که حتی من موقع جنگ بازی با بچه‌ها نمی‌توانم از پله‌های خانه ما بالا آمد، ما بچه‌ها همگی وسط اتاق دراز کشیده و حمام آفتاب می‌گرفتیم. مادر در آشپزخانه بود. زن دایی داد زد: اسم علی را از رادیو اعلام کردند. مامان سریع تلفن را برداشت تا بازی خودش را شروع کند. و من به قاقاننه فکر می‌کردم و بازی‌اش. بنظرم بازی دیگری داشت شروع می‌شد. دایی که آمد خانه قاقا ننه خیلی شلوغ شد. شلوغ‌تر از هر موقع دیگر. قاقاننه بهترین لباس‌هاش را پوشیده بود و همش می‌خندید و حسابی بازی شلوغ پلوغی راه انداخته بود. من بالای پشت بام بودم و بازی را نگاه می‌کردم. بعدش دایی شب برای خواب آمد خانه ما. من و بابا و مامان نشستیم جلوش و یک بالش دادیم تا بگذارد زیر آرنجش و دراز بکشد. من می‌خواستم بازی کنم ولی قبلش دوست داشتم کمی پیش آنها بنشینم. شاید آنها هم می‌خواستند بازی کنند. پدر همش از دایی می‌پرسید اذیتش کرده‌اند یا نه. دایی هم با خنده‌های صدادار، سبیل‌هایش را تکان می‌داد و دندان‌های سفید بزرگش را نمایش می‌داد. مادر عکس را آورد و جلوی دایی گذاشت و گفت نگاه کن و خودت را پیدا کن. من خوشحال شدم چون این بازی را بلد بودم. من پریدم بغل دایی. دایی به عکس خیره شد و ما نفس‌هایمان را حبس کردیم. دستش را گذاشت روی خودش و گفت این منم. من دست زدم و گفتم آفرین برنده شدی. درست گفتی. بعدش دایی گفت: ولی من هیچ‌وقت اینجا نبودم. این خود منم ولی من هیچ‌وقت اینجا نبودم. من به قاقاننه فکر می‌کردم و به بازی تمام شده‌اش. باید برای خودشو مواقع تنهایی‌اش فکر بازی دیگری می‌کرد.

دیدگاه‌ها   

#3 صالح حسینی 1396-09-13 12:43
بسیاز ریبا بود. مسایل جدی زندگی از دیدگاه کودکانه. لحن ویلیام فاکنر برایم تداعی شد. خسته نباشید.
#2 صالح حسینی 1396-09-13 12:42
بسیار زیبا بود. مسایل جدی زندگی از دیدگاه کودکانه. لحن ویلیام فاکنر برایم تداعی شد
#1 اسداله امرایی 1396-09-13 12:41
بسیار عالی بود. مسایل جدی زندگی از دیدگاه یک کودک که همه چیز را بازی می بیند. لحن ویلیام فاکنر برایم تداعی شد. خسته نباشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692