خنكايِ آبي كه از روي صورتم ميگذرد، مرا با خود ميبرد تا روزهايِ دور. روزهايي كه اين چنين دور و تنها نبودم. اين خنكايِ پاييزي، از روي سطح آب پايين ميآيد و آرام دست ميكشد روي پوستِ صورتم. بيخيال از هر چه كه پيش خواهد آمد، خودم را به خواب زدهام. دراز كشيدهام كف اين رودِ كوچك با پلكهاي بسته رو به سطح آب.از پشت پلكهايم ميبينم كه گاهي پرندهاي به آب تك ميزند و به شكرانهي نوشيدن يك جرعه، سر بالا ميبرد و به آسمان نگاه ميكند. پس من كه مدام زير آب هستم چه قدر بايد شكرگزار باشم!؟
پوست صورتم سرد و سپيد شده است از شدتِ ماندن زير آب. ديگر خوني در آن جريان ندارد تا سرخيِ زندگي را زير پوستم به جريان بيندازد. حس ميكنم تمامي سلولهايم از هم جدا شدهاند و من تجزيه ميشوم در مولكولهاي آبي كه از روي من در حال گذر هستند. چه حس زيبايي است وقتي كه ميدانم سلولهاي من در تنِ تماميِ سبزههاي لب جوي تكثير ميشود. چه حس عجيبي است وقتي كه ميبينم اندك اندك تقسيم ميشوم در آبي كه پرندگان مينوشند و هر كس و هر چيزي از من بهره ميبرند. شايد در دنيا هيچ حسي از اين زيباتر و شيرينتر نباشد كه بداني مثل زلاليِ آب، جاري ميشوي و لبهاي تشنه را سيراب ميكني و از ذرات وجود تو هزاران تن بهرهمند ميشوند.
كمي پايينتر، كسي قمقمهاش را در آب فرو ميبرد. چيزي مثل خارشي لطيف مرا به وجد ميآورد. از اين كه ميتوانم ذره، ذره و قطره، قطره در تنِ يك موجود زنده وارد شوم و با او رشد كنم، تنم ميلرزد. سنگهاي كف رود، مهربانانه مرا در آغوش پذيرفتهاند و ميدانند من ميهمان آنان هستم تا وقتي كه ديگر هيچ چيز از من باقي نماند.
به قمقمهي آب كه ميانديشم، جريان تندي مرا ميلرزاند. حسي گناه آلود مرا از آينده ميترساند. اگر سربازي كه مرا مينوشد ايراني باشد و بداند كه بقاياي تن يك سرباز عراقي را نوشيده است چه ميكند؟ نوشيدنِ سلولهاي سربازي كه گوشواره از گوش دختركي در خرمشهر ربوده است چه مزهاي دارد؟ اگر اين سرباز ايراني در فرودستها بداند كه قمقمهاش با سلولهاي من انباشته شده است و در گوشت و تن او جا خوش ميكند، چه احساسي خواهد داشت پس از نوشيدن؟ لابد سرنيزهاش را تيز ميكند و با فرو كردن آن به جاي جاي بدنش ميكوشد از شر سلولهاي آلودهي من راحت شود. از انديشيدن به اين موضوع، دهانم گس ميشود. كامم به تلخي ميزند و آن حس شيرينِ پيش از اين، مثل زهرابه به دهانم ميريزد و مرا به باتلاق اندوه فرو ميكشد.
سايهاي روي آب افتاده است، سرباز جواني با لباسِ خاكي رنگ. ايرانييِ راه گم كردهاي است و بي آن كه بداند كجاست، تا اينجا نفوذ كرده. بدا به حالش اگر نيروهاي ما او را ببينند. دستهايش را در آب ميشويد و چيزي زمزمه ميكند. مشتي آب به صورتش ميپاشد. هنوز مرا نديده است انگار. سر در آب فرو ميكند. لپهايش را پر باد كرده و چشمانش بسته است. يكباره چشم ميگشايد و مرا در كف رود ميبيند. عقب ميپرد. صداي جيغ كشيدن ميآيد. هنوز به دقيقه هم نكشيده، صداي انفجار خمپارهها اطراف ما را پر ميكند.
نميدانم چند دقيقه ميگذرد اما بالاخره دوباره سكـــوت غالب ميشود. دو دست لرزان او، آرام و با احتياط مرا، يعني سري را
كه از من به جا مانده است، بيرون ميكشد. با لبان قفل شده ميكوشم فرياد بزنم و خود را از شر اين دستهايي كه نميشناسم نجات بدهم، اما اين قفل شكستني نيست. به چه زباني بايد بگويم كه من اينجا را دوست دارم و به آن عادت كردهام. دوسال است كه در ماووت عراق زمينگير شدهام بي آنكه بدانم از پس آن انفجار لعنتي تنم كجا افتاده است، بي سر. اينجا خوابيدهام اما نه خواب كسي را آشفتهام و نه كسي خواب مرا به تشويش انداخته است. آرامشِ خفتن در كف اين رود كوچك در ميان همهمه و شلوغي و بوي خون و آتش و جنگ، نعمتي است. من مثل سنگهاي ريز كف رود به اينجا تعلق دارم و هنوز در آن زندهام. دو سال است كه از باقيِ وجودم خبر ندارم و همين بي خبري مرا به دنيايي وارد كرده است كه دوستش دارم.
جوان زل بسته است به كلهي من. لابد موهاي خيس و آب چكان من آنقدر وحشتناك است كه فقط با نوك انگشتانش سرم را نگه داشته است. كله را جا به جا ميكند و كمي ميچرخاند. لابد دنبال جاي گلولهاي چيزي ميگردد. كمي علف را كه لاي لبانم گير كرده است به آرامي بيرون ميكشد. مرا مثل شيئي مقدس به آرامي كنار آب ميگذارد. هنوز در دستان او هستم. چنان در من خيره است كه به آرامي نفس ميكشد. التهابِ درونش با گرميِ نوك انگشتان دستش به من سرايت كرده است. ضربان قلبش بالا رفته و اشك در كنج چشمان مهربانش جمع شده است. شايد او هم مادر پيري دارد كه براي بازگشت پسر قهرمانش از جنگ، نذر و نيازها كرده است. شايد او هم دختري دارد كه چشم به راه بازگشت پدرش از جبهه است. شايد او هم زني دارد كه با چشمان اشك آلود نماز ميخواند و از خداوند سلامتي شوهرش را طلب ميكند.
سرم را كنار آب ميگذارد و همچنان به من خيره است. اشكهايش مثل دانههاي تسبيح از چشمانش بيرون ميغلتد. اولين بار است كه از ديدن دانههاي اشك منقلب شدهام. اينجا، يك غريبه، يك دشمن، براي سر قطع شدهي دشمنش ميگريد!! كاش ميتوانستم من هم فقط چند قطره اشك بريزم و اين احساس را دوباره لمس كنم. اگر فرماندهام بود و ميديد كه اين افكار پوسيده بر من غالب شده است لابد گزارشي بلند بالا مينوشت و مرا به جوخهي اعدام تحويل ميداد. "ترسوها جايي در ارتش شكست ناپذير سردار قادسيه ندارند". هنوز طنين اين صدايِ مهيب را به وضوح ميشنوم.
پوستم دارد خشك ميشود و مثل ماهيِ دور از آب له له ميزند از تشنگي. حس ميكنم پوستم آرام آرام ترك برميدارد و هر لحظه امكان دارد خون از شيارهايش بيرون بزند. جوان ميبيند و يا حس ميكند كه انگار اتفاقي در حال وقوع است. نگاه ميكند به من و خيره ميشود به پوستم. لرزش لبانش را احساس ميكنم. ترسيده است گويا. سرم را با احتياط بلند ميكند و به آرامي توي آب فرو ميبرد. لرزيدن دستانش مرا به لرزه انداخته است. شايد گمان ميكند با اين كار خفه ميشوم. مرا روي سنگهاي كف رود ميخواباند. مثل ماهي به آب بازگشتهام، به همان خانهي آرامي كه پيش از اين داشتم. خنكايِ آبي كه از روي صورتم ميگذرد، مرا با خود ميبرد تا روزهايِ دور....
صداي تركيدن يك خمپاره، خوابِ آب و مرا ميآشوبد. بوي خون ميپيچد. جوان ايراني ميافتد توي آب. چشمانش باز است و به من نگاه ميكند. حرفي ميزند، اما من، صدايي مثل آه ميشنوم. كنارم ميافتد و چيزي مثل مه از دهانش بيرون ميزند. حبابهاي هوا روي سطح خونين آب ميتركند. حالا ديگر من تنها نيستم، اما نميدانم چرا از ته دل آرزو ميكنم كاش ميتوانستم فقط چند قطره اشك بريزم. از خودم ميپرسم: ماهيها در آب گريه ميكنند؟