داستان «دلتنگی های پاییزی» نویسنده «مبینا یگانه» 13 ساله از شهریار

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «دلتنگی های پاییزی»   نویسنده «مبینا یگانه» 13 ساله از شهریار

 

باران تندی می بارید. بارانی که پنجره را به تبدیل به قاب عکسی کرده بود که درخت های شسته رفته و شیشه های خیس رانمایش می داد. و برگ های درختان که از دلتنگی او به خود رنگ خزان گرفته بودند.

او نشسته بود و به گذشته اش فکر می کرد.آیا دلش تنگ شده بود؟نه هرگز از پس آن مسئولیت نه چندان سخت بر نمی آمد.

می توانست یک تاکسی کرایه کند و خود را به آن جا برساند. اما هرگز نمی توانست خود را ببخشد ، حتی نمی دانست چگونه در صورت مادرش نگاه کند.تنها سخنانی که زیر لبش زمزمه می شدند ، چرا و ای کاش هایی بودند که باعث می شد بارها و بارها حسرت آن روز ها را بخورد.

تصمیم خودش را گرفت . ژاکت آبی رنگش رابه تن کرد . سوار اولین تاکسی شد و به راه افتاد. در راه یادش افتاد که امروز بیست و هشتم صفر است. یعنی روز نذری مادر.

خود را با عجله و شتاب به خانه سالمندان رساند. همه جا سراغ مادرش را گرفت اما او را را ندید.

چشمهایش به میزی پر از شله زرد افتاد.به خیال اینکه شاید نذری مادرش باشد ، خوش حال شد.ازخانمی که پشت میز نشسته بود پرسید:نذریه؟

جواب داد:نه. خیراتی است برای شادی روح خانم صدیقه رحمانی. (مادرش)

او نشسته بود و به گذشته فکر میکرد. باران هر لحظه شدید ترمیشد و برگ ها هم همینطور میریختند. او دلتنگ شده بود