داستان كوتاه «نيش مار» نویسنده «مجيد رحماني»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان كوتاه «نيش مار» نویسنده «مجيد رحماني»

موسوی تنها پایش را روی خاک داغ و تف زده دشت گذاشت. این کار برایش لذت عجیبی داشت. حس کرد گرما از لابه لای سلولها و رگهای پایش بالا آمد.پیچ و تابش را حس می‌کرد .گرما آن قدر بالا آمد تا به سلولهای یخ زده مغزش رسید. در همین حین ماری از حفره خود و در لابه لای سنگلاخهای دشت بیرون آمد. موسوی یکبار دیگر کف پایش را درون خاک جابه جا کرد و به روبرو زل زد: تا چشم کار می‌کرد سیم خاردارهای پادگان زمینها را از اطراف جدا کرده بود.مار هنوز مسیرش را جهت ترک از حفره خود انتخاب نکرده بود.گاهی زبان نیشش را بیرون می‌داد .ناگهان صدای انفجار دشت را لرزاند.نوک دو عصای موسوی روی زمین قرار گرفت. به کمک عصاها روی یک پایش ایستاد. آن سوتر شاید فقط خورشید بود که از بالا محل انفجار را دید.آنجا کاملاً روشن و نورانی و گرم بود.شاید موسوی روی خورشید را به سمت محل انفجار چرخانده بود تا حادثه را بهتر ببیند .بعد؛ از کنار خورشید آهسته آهسته پایین آمد و سایه‌اش جلوی نور به شکل یک پرنده شد. چرخی زد و به سمت دزفول آمد.موشک و آژیر ...

موسوی عرق ریزان به جستجوی خانه‌اش دوید.ولی پیدا نکرد.نه خانه پدریش را پیدا کرد و نه خانه همسایه‌اش.خاک و دود و شیون و بعد دوباره زندگی .سپس پرواز دوباره موشکها که چون باز و شاهین به سمت طعمه خود شیرجه می‌زدند.او خسته اما سبک بال در آسمان شهرش چرخی زد و درخاکهای داغ دشت روبروی سیم خاردارهای پادگان در نزدیکی حفره مار ایستاد.هنوز نوک دو عصایش روی زمین قرار داشت .پای چپش از نیمه قطع بود.آرام آرام روی خاک نشست. صدای انفجار ...موسوی دانه‌های تسبیح فسفری‌اش را روی هم می‌انداخت.افتادن دانه‌های تسبیح روی هم دیگر صدا داشت.مثل افتادن سنگی روی سنگ .صدای سنگها پیچ و تاب می‌خورد و مثل صداهای جنگ می‌شد.نخ تسبیح پاره شد و سنگهایش آهسته آهسته روی زمین افتادند.مار به جلو خزید.دست آفتاب سوخته موسوی دانه‌های تسبیح را با مقداری خاک از زمین برداشت و روی سرش ریخت. باد آمد.تا خاک را در هوا پخش کند.خاک در هوا می‌رقصید.منطقه جنوب با رقص سماع این خاک در هوا بیگانه نبود...

...سرباز وظیفه ( بادامیان) در کنار ساختمان فرماندهی پادگان نشست.عقربی درشت در آن طرف ساختمان روبروی او حرکت می‌کرد.داد زد:" اکبر بدو... عقرب..." اکبر از ساختمان بیرون آمد.یک دستش شیشه خالی مربا بود.فوراً به طرف عقرب رفت و شیشه را روی آن گذاشت .عقرب در حصار شیشه‌ای زندانی شد.اکبر سه تکه چوب آغشته به نفت را به شکل مثلث در کنار شیشه گذاشت. و لبخندی ازروی رضایت زد.بادامیان تعجب کرد:"می خوای آتیشش بزنی؟"اکبر همانطور با لبخندش گفت:"چند ماه خدمتی؟" در همان حین جیپ جنگی موسوی به سرعت به سمت آن‌ها می‌آمد. با پای راستش هم ترمز می‌کرد و هم گاز می‌داد.بچه خوزستان بود.با صورتی سوخته از آفتاب و چشمهایی که همیشه نور می‌دید.تو استخر شیرجه می‌زد و شنا می‌کرد.بادامیان متوجه جیپ شد که به سرعت به سمت آن‌ها می‌آمد.اکبر با پا شیشه را به سمت سنگلاخها پرت کرد.عقرب بلافاصله در لابه لای خاک و سنگ ناپدید شد.جیپ موسوی توقف کرد.به کمک عصایش از ماشین خارج شد و به سمت سنگلاخ نگاه کرد.مدتی گذشت:"شماها خجالت نمی کشین؟یا بی کارید؟" اما آن دو وقتی خواستند جوابی از سر درماندگی بدهند ؛ موسوی دیگر آنجا نبود.بادامیان وقتی خواست درخواست کتبی‌اش را به موسوی بدهد او از آنجا رفته بود...

...اکبر چای را روی میز قنبری فرمانده پادگان گذاشت.بعد به طرف موسوی آمد و بدون آنکه بتواند به چشمهای نورانی موسوی نگاه کند چای او را هم جلویش گذاشت.قنبری در حالیکه چایش را می‌خورد گفت:" اکبر از مارو مورای بیرون چه خبر؟" اکبر و موسوی نگاهشان به هم گره خورد.چند شیشه الکل حاوی مار و عقرب روی طاقچه بود." می‌گیرم... هر چی ببینم... بیشتر شبا می چرخن..." و سپس نگاهش را از موسوی گرفت و از اتاق خارج شد.موسوی قند را برداشت.اما قنبری مانع شد و آن را گرفت:" ضرر داره ...یادت باشه قندت بالا میره ؛ اونوقت خیلی شیرین می شیا.. .موسوی با ناراحتی گفت:"آخه این جانورا چه گناهی کردن ؟ الان داشتم می‌آمدم اکبر یه عقربو اسیر کرده بود .ولی منو که دیدن ..." قنبری حرفش را قطع کرد و گفت:" تو چته؟ در مورد این مار و مورایی که به ناموس ما تجاوز کردن چی؟جنگ همینه...خوبه که خودت طعمشو چشیدی...". موسوی گفت:" اتفاقاً چون طعمشو چشیدم دارم این حرفو می‌زنم..." قنبری با ناراحتی گفت:"اون بلا تو همین جنگ سر پات اومد ...اونوقت تو دلت به حال این جانورای بیابان می سوزه...خودت خوب می دونی چند نفرو تو همین پادگان نیش زدن.خب ما اونارو تو این الکل نیاندازیم اونا این بلا رو سر ما میارن...اصلاً می تونم بپرسم هر چند وقت یه بار کجا غیبت می زنه؟ تو این پادگان کجا رو پیدا کردی که ما بلد نیستیم؟ بی سیمتو چرا خاموش می‌کنی؟ البته آگه نگی فرمانده بازی درنیار. " موسوی به فکر افتاد و نفس عمیقی کشید.حس کرد چیزی گفت و شاید او بود که به قنبری گفت :" می دونی من این پامو در راه صلح از دس دادم.خیلی ناراحتی میگم...می دونی که من بچه همین دشتم....تو این دزفول در دل همین زمینا بزرگ شدم...میرم اطراف پادگان می شینم و دشتو می‌بینم و حال می‌کنم.قنبری گفت: خودتو خیلی دوس دارم... ولی نگاهتو به جنگ ...." اما حرفش نا تمام مانده بود.حتی خواست بگوید :" که با درخواست بادامیان برای اعزام به منطقه موافقت کن.خواست بپرسد : " تو کجا غیبت زد ؟ مثه همیشه ناپدید می شی. چرا درخواست بادامیانو امضا نمی‌کنی ؟" ناگهان چشمش به تسبیحی فسفری رنگ افتاد که روی میزش قرار داشت. مدت‌ها قبل به موسوی امانت داده بود.اتاق را دوباره از نظر گذارند ...موسوی خیلی وقت بود که از اتاق رفته بود...

...مار آرام آرام به سمت موسوی می‌خزید .بی سیم روی زمین قرار داشت.پای بدون جورابش خاک را لمس کرد.باد هم چنان به آرامی صدایش را در دشت پخش می‌کرد. هر از چند گاه پرندگان دشت رد می‌شدند و آواز سر می‌دادند..موسوی نگاهش از میان سیم خاردارهایی که پادگان را از محوطه جدا می‌کردند گذشت. آن قدر که حتی چند کیسه نایلون پوسیده که به سیم‌ها آویزان شده بود را ندید.از آن بالا دشت مثل حبابی در هوا می‌لغزید.مثل سراب بود.به سمتش که می‌رفتی دورتر می‌رفت... و مار در زیر آفتاب داغ روز هم چنان می‌خزید. موسوی روی صندلی تا شواش نشسته بود و قرآن می‌خواند.از دور دستها ؛ صدای مبهم و نامفهوم بلند گوی پادگان می‌آمد که گاهی نوحه و گاهی سرود و اخبار عملیات را پخش می‌کرد...

...موسوی پشت تیر بار بیست سه میلی متری نشست و به سمت آسمان نشانه گرفت.اما عطش داشت و پی در پی آب می‌خورد. پایش را می‌مالید.آنقدر مالشش داد که بلند شد. قنبری و چند سرباز با تویوتا سر رسیدند.سربازها بیرون پریدند و قنبری دستوراتی داد و به طرف موسوی آمد و به جای او پشت تیر بار نشست و چرخید و داد زد: " چی شده ؟" موسوی آخرین قطرات آب را در قمقمه سر کشید : " حالم خوب نیس...تشنمه...پام درد می کنه..." و قبل از اینکه قنبری جواب بدهد احساس کرد سرش گیج رفت.بعد چند خمپاره و تیر بار و انفجار و موج و بعد بیهوشی....چشم‌هایش را که باز کرد حجم زیادی از نور نارنجی داخل چشمهایش ریخته شد.محوطه عملیاتی خالی بود.لب‌هایش به هم چسبیده بود.احساس کرد پای چپش بی حس شده است.به کمک اسلحه‌اش بلند شد.لنگ لنگان به سمت جلو رفت.جلوتر تانکری آبی بود.با دیدن تانکر عطشش شدیدتر شد.به زحمت به سمت آنجا رفت و بی محابا سرش را زیر شیر برد.اما یک قطره آب هم وجود نداشت.زیر تانکر افتاد.چند خراش و زخم در بدنش وجود داشت.چشم‌هایش تار می‌دید.ناگهان صدایی ناله‌ای به گوشش رسید.ناله‌ای شبیه مویه . سنگر .صدا از سنگری در چند متر آن طرفتر می‌آمد.با تمام دردی که بدنش داشت سینه خیز به سمت سنگر رفت.صدا واضحتر شد.سربازی عراقی در سنگر ناله می‌کرد.نزدیک‌تر شد....

...مار هم چنان آرام آرام از پشت به سمت پای راست موسوی می‌خزید. موسوی برای لحظه‌ای کتاب دعایش را بست و سرش را بالا گرفت.بعد متوجه نایلونهای پوسیده‌ای که به سیم خاردارها آویزان بودند شد.مار برای لحظه‌ای از خزیدن ایستاد.هاله‌ای از جسمی مبهم و بدون حرکت در تیررس نگاه خزنده قرار گرفت.موسوی صدای پروازی را می‌شنید.یاد بادامیان افتاد.بلند گوهای پادگان هم چنان صدای مارش عملیات را پخش می‌کردند.موسوی بی حرکت روی صندلی تا شواش نشسته و جیپ جنگی در کنارش بود.لحظه‌ای تصمیم گرفت بلند شود و به سمت گروهان برود.باید زودتر می‌رفت .امروز از پادگان باید نیرو به سمت جبهه اعزام می‌کردند.به ساعتش نگاه کرد.حتماً تا یک ساعت دیگر موسوی باید جلوی ساختمان ستاد حاضر می‌شد؛ والا قنبری دوباره غرغر می‌کرد.اتوبوس‌ها برای انتقال نیرو تا یک ساعت دیگر به پادگان می‌رسیدند.دوباره به ساعتش نگاه کرد.ولی ساعتش ... چرا از کار افتاده بود؟ عقربه‌ها همان جای اولشان بودند .یادش رفت که از چه ساعتی آنجا نشسته بود. تصویر سایه گون پای راست موسوی در دید مار شکل گرفت.کمی دیگر خزید.از محلی که موسوی در گوشه پادگان نشسته بود تا ساختمان ستاد حدود دو کیلومتری راه می‌شد.صدای پرواز آمد.بال زدن.موسوی به چادرهای پادگان نگاه کرد که از آن مسافت مثل یک اشکال هندسی کوچک به نظر می‌رسید.اما کم کم این اشکال بزرگتر شدند و بعد ساختمان ستاد و بعد اتوبوسها از راه رسیدند.بادامیان و قنبری ؛ لحظاتی ؛ فقط لحظاتی موسوی را دیدند.قنبری خواست بگوید کجا بودی ؟ مثه همیشه غیبت زد. بادامیان خواست از موسوی به خاطر موافقتش با اعزام به جبهه تشکر کند.اما بعد موسوی رفت و دیگر آنجا نبود.قنبری بی حرکت ماتش برد و بادامیان آخر از همه سوار اتوبوس شد.اشکال هندسی چادرها و ساختمانهای پادگان به شکل سراب شدند. کوچک و کوچکتر و بعد موسوی در همان جایی که نشسته بود هنوز به سمت بالا نگاه می‌کرد .او به دزفول که زادگاهش بود نگاه می‌کرد.دزفول در آسمان بود ...اما مار به پشت سرش و در نزدیکی‌اش چمباتمه زد...

...صدای کشیدن بدنی روی زمین آمد.موسوی خیلی زود متوجه شد که سرباز عراقی احتمالاً در درون سنگر جسدی را جابه جا می‌کند.خورشید در حال غروب بود.پای چپش بی حس بود. تصمیم گرفت وارد سنگر شود و شد. سرباز عراقی پشتش به موسوی بود.خطی از خون چشمهایش را زد. سرباز عراقی جسد هم رزمش را به گوشه سنگر می‌کشاند.ناله می‌کرد.موسوی پشت به او به سنگر تکیه داد و اسلحه‌اش را به سمت او نشانه گرفت.سرباز عراقی متوجه غریبه‌ای شد و برگشت .دست‌هایش را بالا برد.اما ناله می‌کرد.چهره‌اش خاکی و خسته و خراشیده بود.موسوی دستش را روی ماشه برد.سرباز چشمهایش را بست.و زیر لب چیزهایی نامفهومی گفت.کم کم اسلحه موسوی پایین آمد.سرباز چشمهایش را باز کرد.نفس عمیقی کشید.موسوی پایش را می‌مالید و از تشنگی و زخم چشمهایش را بست.وقتی دوباره آن را باز کرد اسلحه سرباز به سمتش نشانه رفته بود.مجبور شد اسلحه‌اش را به کف سنگر بیاندازد. لحظه‌ای چشمهای سرباز برقی زد و بلافاصله به سمت موسوی شلیک کرد و او را به زمین انداخت...

...پای راست موسوی بی اختیار تکان خورد.مار که چمباتمه زده بود به سمتش جهید و از ناحیه پشت ساق نیشش زد.موسوی فریادی زد و از روی صندلی به زمین افتاد .درد و سوزش تمام بدنش را در بر گرفت.مار آهسته آهسته خزید .موسوی به زحمت اسلحه‌اش را از روی زمین برداشت و در همان حال برگشت و به سمت مار نشانه گرفت.عرق از صورتش جاری بود.شلیک کرد.اما نه به سمت مار.صدای شلیک اسلحه‌اش رو به آسمان فضای دشت را لرزاند....

...سرباز عراقی شلیک کرد.اما سر لوله اسلحه‌اش به سمت موسوی نبود.گلوله به کیسه‌های شنی خورد. موسوی از فرط ضعف و درد و بی حسی پا به زمین افتاد.سرباز بلند شد.سلاح‌های سنگر را حمایل کرد و از آنجا خارج شد.شب بود و زیر نور مهتاب ؛ تانک‌های سوخته ؛ سنگرها و کامیونهای متلاشی شده به شکل سایه بودند.چند جسد روی زمین افتاده بودند.سرباز عراقی ایستاد و به ستاره‌ها و مهتاب نگاه کرد.قمقمه‌اش را به طرف دهانش برد.اما فقط کمی از آب را خورد.ناله موسوی از سنگر بلند شد.سرباز خواست به داخل سنگر برگردد.اما برنگشت.ولی هر چه از سنگر دورتر می‌شد صدای ناله موسوی در گوشهایش طنین بیشتری می‌انداخت.ایستاد و بعد به سمت سنگر برگشت.قمقمه‌اش را به سمت دهان موسوی گرفت...

....شب چند خودرو تویوتا ؛ در گوشه کنار پادگان در جستجوی موسوی بودند.قنبری کلافه شده بود.با بی سیم صحبت می‌کرد.شعاع نورهای چراغ خودروها تاریکی را می‌شکافت و پیش می‌رفت.چند کیلومتر جلوتر موسوی روی زمین افتاده بود و بی رمق به مهتاب نگاه می‌کرد.سم مار آهسته آهسته به تمام بدنش وارد می‌شد...

...سپیده دم روی تپه و زیر نور مهتاب ؛ سرباز عراقی با برانکاردی که به پشتش بسته بود حرکت می‌کرد.روی برانکارد موسوی را بسته بود.سرباز عراقی آنقدر خسته بود که طناب را از برانکارد و پشتش باز کرد و بی اختیار در همانجا نشست.مدتی گذشت .هوا کمی روشنتر شد.موسوی ناله‌ای کرد.سرباز نگاهی به او انداخت .از جیبش تعدادی قند در آورد و داخل قمقه انداخت و خوب تکانش داد.بعد آب قند را به طرف دهان موسوی گرفت.موسوی آب قند را خورد و بعد به پای چپش اشاره کرد و با اشاره از او خواست که پوتین و جورابش را در بیاورد.سرباز همین کار را کرد.ولی آنقدر خسته بود که در همان حال روی برانکارد افتاد و از فرط خستگی به خواب رفت. پای موسوی سیاه شده بود و زخم داشت و از فرط درد چهره‌اش را منقبض کرد .دقایقی بعد خودرویی نظامی که از کنار آن‌ها می‌گذشت متوجه آنها شد.فوراً دو سرباز ایرانی پایین پریدند و سرباز عراقی را اسیر کرده و به پشت خودرو منتقل کردند.موسوی را نیز روی همان برانکارد به کف و پشت خودرو برده و با سرعت از آنجا دور شدند.در پشت خودرو سرباز عراقی از فرط خستگی تعادل نداشت ولی در عین حال چشمهایش را به موسوی که بی هوش دراز کشیده بود دوخته بود. گویی غم اسارت را حس نمی‌کرد.او نگران از حال موسوی چشم از رویش بر نمی‌داشت.دو سرباز ایرانی مراقب روبرویش نشسته بودند...

....موسوی را با برانکارد از آمبولانس بیرون آوردند.قنبری با عجله وارد بیمارستان شد.نمی‌دانست چه بلایی سر موسوی آمده است.فوراً دکتر را دید و با نگرانی گفت: آقای دکتر؛ گوشه پادگان به زمین افتاده بود.نمی دونم چش شده؟ دکتر سریع معاینه کلی کرد و گوشی را روی قلب او گذاشت.قنبری بی تاب شد : چی شده؟ ترا خدا دکتر راستشو بگین؟ اما دکتر سر تکان داد و چیزی نگفت. بعد متوجه محل نیش خوردگی در پشت پایش شد.فوراً گفت: نیش مار... و بعد گفت: تموم کرده... دیر رسیدید .قنبری بی اختیار روی صندلی افتاد و دستش را روی صورتش گرفت.ولی موسوی کنار قنبری نشسته بود.قنبری لحظه‌ای سرش را بلند کرد و به کنارش نگاهی کرد. اما کسی نبود.پیکر موسوی را با برانکارد از اتاق خارج کردند....

...موسوی را با برانکارد از آمبولانس بیرون آوردند.قنبری با عجله وارد بیمارستان شد.نمی‌دانست چه بلایی سر موسوی آمده است.فوراً دکتر را دید و با نگرانی گفت:چی شده دکتر؟ حالش چطوره؟ دکتر نگاهی به عکس و آزمایش کرد و مکث کرد: " قندش خیلی بالا رفته.پاشم زخم شده . زخم دیابتی." و سر تکان داد و گفت :" چاره‌ای نداریم .پاش باید قطع بشه"... قنبری بی اختیار روی صندلی افتاد و دستش را روی صورتش گرفت.ولی موسوی کنار قنبری نشسته بود.قنبری لحظه‌ای سرش را بلند کرد و به کنار خود نگاهی کرد.اما روی صندلی کسی نبود جز تسبیح سنگی فسفری...

...موسوی از روی صندلی تا شو به زمین افتاد و مار از کنارش رد شد.ورقهای کتاب دعایش روی زمین داغ و تف زده ورق می‌خورد.باد شدیدی وزیدن گرفت.انعکاس صدایی مثل شلیک گلوله دشت را لرزاند.پروانه‌ای پرواز کنان روی سیم خاردار نشست.نایلون پوسیده هنوز روی سیم خاردار آویزان بود.باد نایلون را کند و با خود به هوا برد.پروانه بلند شد و به آن طرف سیم خاردار پرواز کرد.صدای بال زدنش در هوا می‌پیچید.پروانه به سمت جنوب رفت.باز هم بال زد و بالاتر رفت.از آن بالا خودرویی کوچک دیده شد.پروانه پایین آمد .پایین‌تر و خودرو نظامی بزرگتر و نمایانتر شد. خودرو به سمت عراق می‌رفت.بادامیان اسیر شده و در پشت خودرو نشسته بود .از فرط خستگی تعادل نداشت.یک سرباز عراقی در کف خودرو روی برانکارد دراز کشیده و ناله می‌کرد.دو سرباز عراقی دیگر با سلاحشان روبروی بادامیان نشسته بودند.بادامیان غم اسارت را حس نمی‌کرد . او نگران از حال سرباز عراقی چشم از رویش بر نمی‌داشت.پروانه ای دور سرش چرخید و آهسته آهسته در کنارش نشست...