درست كنار در ورودي زير تابلوي داخل مغازه ،دراز كشيده ام.به چراغ هاي روي سقف نگاه مي كنم. سردرد عجيبي دارم. چراغ ها دور سرم مي رقصند. سكوتي عجيب از سروكولم بالا مي رود. خانم عكاس مثل هميشه پشت ميزش داخل مانيتور مخفي شده است. هر لحظه منتظر اين هستم كه مانيتور تمام هيكل خانم عكاس را در خود ببلعد. روسري از روي سرش كنار رفته واصلا انگارنه انگار كه من جلوي روي او دراز كشيده ام.
در كشويي مغازه كنار میرود و دختري قدبلند بالباس سفيد وارد میشود. روي سرش شنل صورتي بلندي انداخته است. شنل جلوي چشمانش را گرفته و مانع از درست ديدنش میشود. کفشهای سفيدش مقابل چشمانم قدم میزنند. بدون هيچ توجهي به خانم عكاس وارد اتاق روبروي در میشود. بازهم كسي به من توجه نمیکند. پشت سرش پسري جوان باکت و شلوار مشكي باعجله وارد میشود. كمي دستپاچه است و سريع پشت سر زن جوان در فضاي داخل اتاق ناپديد میشود. او هم به من نگاه نمیکند.
سرم گيج میرود. پاهايم خشکشده. سعي میکنم كمي كش بيايم. تمام بدنم كشيده میشود. حس لذت بخشي تمام وجودم را میپوشاند. سعي میکنم از جايم بلند شوم. فرياد بزنم كه من هم اينجا هستم. چرا كسي به من توجه نمیکند. گردنم را بلند میکنم؛ اما به نظر میآید كه كنترل اعضاي بدنم را ازدستدادهام.بعد از كلي فشار آوردن به خودم،دست از پا درازتر،دوباره به چراغهای رقصان خيره میشوم. خودم را قانع میکنم كه شنل زن جوان مانع ديدش شده و مرد هم عجله داشته و طبيعي است كه مرا نبيند. خانم عكاس هم كه هميشه سرش در مانيتور است و هیچچیزی را نمیبیند.
سعي میکنم خودم را به صندلي خانم عكاس برسانم. بر سرش فرياد بزنم و قبل از اينكه مانيتور او را ببلعد، نجاتش داده و از داخل مانيتور خارجش كنم. پاهايم را بلند میکنم و به سمت سینهام میکشم. سعي میکنم تمام انرژي موجود در بدنم را جمع كرده و بلند شوم. هيچ كنترلي روي خودم ندارم. با كمك پاهايم دور خودم میچرخم. شايد اینطوری به صندلي نزديك شوم. فایدهای ندارد. از عصبانيت پاهايم را سريع تكان میدهم. پاهايم در هوا میرقصند اما حتي بهاندازهی یکقدم هم تكان نخوردهام.
نمیدانم چند ساعت است كه به اين حالت دراز کشیدهام.از وقتیکه چشمانم باز شد،خودم را روي زمين پیدا کردم. حتي قبل از آمدن خانم عكاس. قبل از بلعيده شدن توسط مانيتور. بوي خاصي در سرم میچرخد. بويي كه هيچ خاطرهای را در ذهنم تداعي نمیکند. از وقتیکه چشمان را باز كردم اين بو با من بود. شايد همين بو مرا به اينجا كشيده باشد. هرچه بود برايم حسي مبهم ايجاد میکرد.
حالا ديگر خانم عكاس هم به دنبال زن و شوهر جوان به داخل اتاق رفته و در را پشت سرخود بستهاند. هرچند لحظه یکبار صداي فلش دوربين از اتاق بيرون میپرد. اين صدا را خوب میشناسم. خودم عمري را در همان اتاق سپري کردهام.تمام زواياي اتاق را از حفظ هستم. كاشي به كاشي ، سانت به سانت اتاق را میشناسم. حتي میتوانم به خانم عكاس مشاوره هم بدهم. بگويم كه در چه زاویهای بايستد تا نماي بهتري به دست آورد.
درباز است و نسيم ملايمي به داخل میآید. روي پاهايم میخزد و بهآرامی از روي چشمان رد میشود. صداي خندههای مبهمي از پشت در شنيده میشود. به نظر میآید كه خيلي خوشحال هستند. صداي خنده و فلش فضا را پر میکند.
حالا ديگر هيچ تقلايي براي بلند شدن و نجات دادن خانم عكاس در خودم حس نمیکنم. به پشت دراز کشیدهام و با چراغها میرقصم.
در باز میشود. دوباره خودم را در داخل مغازه میبینم. سعي میکنم براي یکبار ديگر تقلا كنم و از جايم بلند شوم. هيچ اشتياق و تواني در خودم نمیبینم. زن جوان با همان لباس سفيد بيرون میآید. مرد همپشت سرش ديده میشود؛ اما خانم عكاس از اتاق بيرون نمیآید. شنل زن كمي عقبرفته است. زن صورت كوچكي دارد. كوچك اما دوستداشتنی. كمي از موهايش از كنار شنل بيرون پریدهاند. پشت صورت پر از آرايش زن عصبانيتي مخفي ديده میشد. نمیدانم چرا خانم عكاس بيرون نمیآید. به نظر میرسد كه اتاق از مانيتور سبقتگرفته و خانم عكاس را بلعيده باشد.
-عزيزم حالا چرا ناراحت شدي ؟ يه عكس دیگم میگیریم.
-به من نگو عزيزم.
صداش میلرزید؛ اما سعي میکرد خودش را خونسرد نشان بدهد.
-موضوع اصلاً اون عکسهایی كه تو خراب كردي نيست.
-پس موضوع چيه عَز....
سريع بقیهی حرف خودش را خورد مبادا زن را بيشتر از اين عصباني كند.
زن با صداي بریدهبریده گفت:
-مي خوام بدونم چرا از وقتي اومديم تو با اون خانم ميگي و میخندی.
تازه فهميدم كه چرا خانم عكاس از اتاق بيرون نيامده و اصلاً صداي خندهها همصدای خانم عكاس بوده است. در همين حين نگاه من و زن جوان بهطور اتفاقي باهم گره خورد. نمیدانم چرا زن شروع به جيغ زدن كرد؛ اما درعینحال خوشحال شدم كه بالاخره كسي پیداشده كه من را میدید. دوباره شور زندگي در من دميده شد. بدنم گرم شد و خون تازهای در رگهای من جريان پيدا كرد. مرد كه گويي تازه متوجه حضور موجودي نامحرم شده باشد با سرعت به سمت من آمد. به خودم گفتم كه هرچقدر هم عصباني باشد من میتوانم با توضيحاتم قانعش كنم. زن بهآرامی از كنارم رد شد. وقتي بيرون میرفت فقط يك جمله به مرد گفت.
- ديگه نمي خوام ببينمت.
مرد همانطور باعجله به سمت من میآمد. مطمئن بودم كه جملهی آخر زن را نشنيده است. آنچنان با سرعت به سمت من میآمد كه يكي از پاهايش سریعتر از پاي ديگرش به سمت سروصورت من درحرکت بود.
فقط فرصت كردم كه اين جمله را بشنوم.
- يه سوسك كوچيك رو مي بينه اما من به اين گندگي به چشمش نمي يام.