داستان «حق بنگاه» نویسنده «رمضان یاحقی»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «حق بنگاه» نویسنده «رمضان یاحقی»

با جناب آقای محمدمرادی، فرزند تقی، 38 ساله و کارگر چوب بری که در این داستان برادرم نامیده می‌شود، وارد شورای حل اختلاف می‌شویم و یکراست به شعبه دوم می‌رویم، اما طرف ما یعنی جناب آقای حسن میری، فرزند حشمت، 60 ساله که در این داستان حاج آقا نامیده می‌شود، هنوز نیامده است. او را حاج آقا می‌نامیم چون بین فرزندانش و اهالی محل به حاج آقا معروف است. رییس شعبه دوم حل اختلاف می‌گوید:

-        صبر کنید تا طرفتان بیاید بلکه پرونده رو سرو سامانی بدیم و ماجرا تموم بشه.

شرح ماجرا این است که حاج آقا چند روز قبل برای برادرم در بنگاهش قولنامه خرید خانه‌ای را نوشته و برادرم پشیمان شده است و برادرم به دلیل نداری و خساست نکرده ده بیست هزارتومانی با احترام بندازد جلوی حاج آقا و او را راضی کند، و چون فکر می‌کرده حاج آقا کار شاقی نکرده، درخواستهای او را برای رفتن به بنگاه و دادن حق و حقوق بنگاهداری به هیچ می‌گیرد و پی کارش می‌رود و حاج آقا می‌آید شورای حل اختلاف شکایت می‌کند و چهارصد هزارتومان حق تنظیم قولنامه‌اش- یعنی سهم هردوطرف معامله را- ادعا می‌کند و در شورای حل اختلاف قرارمی شود که برادرم صدهزارتومان بدهد و حاج آقا رضایت بدهد و برادرم پنجاه هزارتومان داده و حالا من به درخواست برادرم همراه او آمده‌ام که پادرمیانی کنم و از حاج آقا بخواهم که پنجاه هزارتومان بقیه را ببخشد.

***

ما دو مرد حدوداً چهل ساله، یک ساعتی معطل می‌شویم، اما به جای حاج آقا سروکله پسر او پیدا می‌شود، جوانی بیست و شش هفت ساله با ریش بند انگشتی و زنجیر به گردن، می‌گوید:

- چون بنگاه کسی نبود حاج آقا نتونست بیاد ومن اومدم. من نماینده حقوقی بنگاه ام.

مشخص است که عنوان نماینده حقوقی بنگاه را برای کلاس کارش جلب کرده تا بیکاریش را توجیه کند. خوب بلد است نقشش را بازی کند. پدرش برای فرار از جو شورا نیامده تا در رودربایسی قرار نگیرد و قِرانی هم از مبلغ توافقی نبخشد. بلاخره قرار می‌شود که فردا دوباره بیاییم و این بار خود حاج آقا بیاید و پرونده را سرو سامان بدهند و تمام.

از شعبه دوم شورای حل اختلاف که خارج می‌شویم تازه سر حرف من و پسرحاج آقا باز می‌شود. او می‌گوید:

-        برادرت باید همه حق بنگاه را بده، حاج آقا به برادرت لطف کرده که از چهارصد هزارتومان فقط صدهزارتومانشو می خواد. کسی که پول خرید خونه پنجاه میلیونی داره، پس می تونه حق بنگاهو هم بپردازه.

من کلی برای این پسر فکلی توضیح می‌دهم که:

-        برادرم قراره با کلی قرض و قوله و وام و کوفت و زهر مار دیگه خونه بخره و اصلاً این طور نیست که الان پنجاه میلیون تومان پول نقد داشته باشه و پنجاه هزارتومان خرج یک ماه زن و بچه هاشه.

-پسر حاج آقا می‌گوید که:

-        من کاره‌ای نیستم، باید حاج آقا رضایت بده و حاج آقا هم تا پول را نگیره رضیت نمی‌ده.

من برای بدست آوردن دل پسر حاج آقا تعارف می‌کنم که او را برسانیم و ما هم به بنگاه برویم و با حاج آقا صحبت کنیم. با همه انزجاری که از سوار شدن این جوجه فکلی در ماشینم دارم او را صندلی جلوی ماشینم سوار می‌کنم و برادرم را مثل بچه‌های یتیم می‌فرستم صندلی عقب. همه اینها برای این است که پنجاه هزارتومان را تخفیف بگیریم. یکبار که توی آیینه چهره برادرم را می‌بینم که مظلومانه نشسته و نگران است که پنجاهزارتومان بخشیده می‌شود یا نه، توی دلم گفتم؛ «ای تف به این دنیا، که یه مرد باید برای پنجاه هزارتومن اینقدر خفت بکشه.»

بلاخره بعد از کلی حرف زدن و عجز و جز کردن به بنگاه می‌رسیم. وارد بنگاه که می‌شویم حاج آقا را از بین سه نفری که آنجا نشسته‌اند براحتی تشخیص می‌دهم. از همه مسن‌تر است. با ریشهای سفید و کت و شلوار سبز خیلی کمرنگ. صورت حاج آقا روشن است بدون هیچ اثری از زحمت و نشانی از آفتاب سوختگی. سلام می‌دهم و روی مبل روبروی حاج آقا می‌نشینم. مرد جوانی پشت میز نشسته و پسر کوچکتر حاج آقا پهلوی او لم می‌دهد.

مشتری که می‌رود حاج آقا رویش را به من می‌گرداند و می‌گوید:

-        بفرمایید!

من برای جلب اعتماد و توجه حاج آقا دوباره سلام می‌کنم و وقتی جواب می‌دهد می گویم:

-        حاج آقا من برادر محمدم.

و به برادرم اشاره می‌کنم. او با بی اعتنایی سرش را برمی گرداند. منتظر می‌شوم تا دوباره به من نگاه کند. وقتی سرش را برمی گرداند بدون اینکه حرفی بزند با اشاره سر می‌پرسد که فرمایش. انگار رییس جمهور بلاد مترقیه است. من با همان نرمی می گویم:

-        حاح آقا من اومدم تقاضا کنم که رضایت بدید این ماجرا تموم بشه!

حاج آقا خیلی خونسرد می‌گوید:

-        ماجرایی نمونده، دادش شما باید چهارصدهزارتومان حق بنگاه رو بده!

-توی دلم می گویم «ای لعنت بر پدر و مادر آدم مفت خور!» و حالت نرمی بیشتری به صدایم می‌دهم و می گویم:

-        حاج آقا! داداش من یه کارگره! دادن همون صدتومن توافقی دادگاه هم براش خیلی سخته!

حاج آقا تسبیح دانه آلبالویی را در دستش جا بجا می‌کند و می‌گوید:

-        آگه پول نداشت خونه نمی‌خرید.

و این حرف را طوری می‌گوید که می‌خواهم فحش خواهر مادر بهش بدهم. انگار هیچ دردی ندارد. انگارمدام دنبال این بوده که کسی را مثل برادرم به دام بیندازد و پول یامفتی از او بگیرد. انگار چند ماه برای قولنامه‌ای که ده دقیقه تنظیم کرده زحمت کشیده. اما خودم را کنترل می‌کنم و توجیهاتی را که به پسرفکلی او داده‌ام تکرارمی کنم. اما حاج آقا انگار که برای سنگ روضه خوانده باشم هیچ تغییری نمی‌کند و خونسرد می‌گوید:

-        همه چیز مشخصه برادر شما باید چهارصد هزارتومان بدهد.

        من باز هم با عجز می گویم. این بار طوری که مطمئنم قبول می‌کند.

-        اما همین پنجاه هزارتومان هم خرج یه ماه خونشه!

اما حاج آقا فقط سرش را به علامت نه مثل گاو تکان می‌دهد. یک آن تصمیم می‌گیرم بلند شوم و دوسه تا فحش آبدار نثارش کنم. اما باز فکر پنجاه هزارتومان منصرفم می‌کند. نمی‌خواهم امید برادرم را به باد بدهم. اما کاملاً خردشده‌ایم. دو نفر آدم حدوداً چهل ساله خردشده‌ایم؛ آنهم فقط برای پنجاه هزارتومان. بلند می‌شوم و با خداحافظی صمیمی اما ساختگی با برادرم از بنگاه بیرون می‌آیم. سوار ماشین که می‌شوم دوست دارم گریه کنم. حسابی خرد و تحقیر شده‌ایم. با عصبانیت می گویم:

-        پنجاه هزارتومن بیار پرت کن جلوش مرتیکه عوضی رو!

-        ندارم! آگه داشتم که می‌دادم!

دوست دارم پنجاه هزارتومان داشتم خودم می‌انداختم جلوش. جلوش نه می‌انداختم توی صورتش. می مالوندم به ریشها و صورت سفیدش و پرت می‌کردم جلوش. دارد حالم از هرچه بنگاه داراست بهم می‌خورد.