داستان فرزاد پارسایی

چاپ تاریخ انتشار:

گویا نتیجه‌ی جلسه‌ای که دیشب خانه‌ی سالم‌خان گذاشته بودند فقط این بود که دروغی سرِ هم کنند و به بچه‌ها بگویند تا بترسند و دیگر سراغ دریاچه آب‌گُل نروند. این سومین بچه‌ای بود که توی دریاچه غرق شده بود و اهالی محله که دیدند قضیه دارد از کنترل خارج می‌شود خانه سالم‌خان جلسه گذاشتند. فردایش توی محله بین بچه‌ها پخش شد که موجودی به اسم خُرزَنلو توی دریاچه دیده شده. موجودی گرگ‌مانند با موهای بلند زنانه که بچه‌ها را توی آب خفه می‌کند. می‌گفتند آن سه بچه را هم همین خفه کرده‌ است.

من می‌دانستم قضیه من‌درآوردی است اما هرچقدر به بچه‌ها گفتم توی کتشان نرفت. من از بچه‌ها ده دوازده سال بزرگتر بودم. برای همین هم کسی خوشش نمی‌آمد با من دمخور بشود به جز احمد که او هم از روزی که جنازه‌ی غرق شده سومین بچه را از توی‌ دریاچه بیرون آوردند دیگر با من حرف نمی‌زد.با خصم نگاهم می‌کرد. حتی جواب سلامم را هم نمی‌داد. شاید برای اینکه چند روز پیش به زور خواهر کوچک صادق را توی کوچه نگه داشتم و همانطور که گریه‌اش گرفته بود موهایش را بو می‌کشیدم. شاید احمد مرا دیده بود.

من از همه بچه‌ها بزرگتر بودم و از بینشان فقط احمد حاضر شده بود با من دوست بشود. باید ته و توی قضیه را در‌می‌آوردم. باید می‌فهمیدم چرا با من لج کرده است. یک روز دم در خانه‌شان منتظرش نشستم و به محض اینکه بیرون آمد پریدم یقه‌اش را گرفتم و چسباندمش به در چوبی‌شان. پرسیدم چه مرگت شده است احمد. چرا بی‌محلی می‌کنی. همانطور که تمام بدنش می‌لرزید گفت «یقه‌م رو ول کن طاهر, به خدا اگه ولم نکنی به همه می‌گم». من هم از ترس اینکه جریان به گوش صادق و بقیه برسد ولش کردم. پیش خودم گفتم یک وقت دیگر از زیر زبانش می‌کشم.

افسانه‌ی خُرزَنلو را که بزرگتر‌ها پخش کردند, دیگر هیچکدام از بچه‌ها جرات نمی‌کرد سراغ دریاچه برود. قبل از آن بچه‌ها خیلی توی دریاچه شنا می‌کردند اما من تنها کاری که بلد بودم این بود که چند تا سنگ صافِ پهن پیدا کنم و طوری بیندازم توی آب که چند باری با سطح آب برخورد کند و آخر هم با یک صدای آرآم برود توی آب. اما می‌دانستم احمد خیلی شنا را دوست دارد و زیر بار این افسانه نمی‌رود.

یک روز سر کوچه‌ی مدرسه‌اش منتظرش ماندم. بیرون که آمد اطراف را کمی نگاه کرد و سرش را کج کرد سمت دریاچه. یواشکی افتادم دنبالش. به در یاچه که رسیدیم رفتم پشت سرش و صدایش کردم. صورتِ از ترس زرد شده‌اش را برگرداند. به چشمانم خیره شد و شروع کرد به داد زدن. زدم زیر پایش و هلش دادم توی آب. پریدم روی بدنش. گلویش را گرفتم و سرش را کردم زیر آب. با تمام توانم سرش را زیر آب نگه داشتم. بی‌وقفه دست و پا می‌زد و قُل‌قُل می‌کرد. جانش را می‌دیدم که از لابه‌لای حباب‌ها بیرون می‌زند. آن قسمت از دریاچه را خیلی دوست داشتم. خیلی آرام بود. آن سه بچه‌ی دیگر را هم همانجا خفه کرده بودم.

از جان دادنش که مطمئن شدم دویدم سمت روستا و داد و فریاد کردم که احمد توی دریاچه خفه شده است. آمدند و با شیون جنازه‌ی رنگ پریده‌اش را بردند.

حالا دیگر خیالم راحت شده بود که از فردا باز بدون اینکه کسی مزاحمم بشود می‌توانم توی کوچه جلوی خواهرِ کوچک صادق را بگیرم و موهایش را بو بکشم. حالا دیگر می‌توانستم با خیال راحت مشامم را پر از بوی موهای خواهرِ کوچکِ صادق بکنم. شاید هم روزی توانستم ببرمش کنار دریاچه و یادش بدهم که چطور سنگ‌های صافِ پهن را پرت کند که مسافت بیشتری را روی آب بمانند